تنها پرندگانی که از فرازِ بینيازِ دريا گذشتهاند
میدانند
مرگ، مخفیترين محبتِ زندگیست.
برای بیشتر کسانی که از مملکتشون زدن بیرون و شدن مهاجر در یه گوشه دیگه دنیا، همیشه یک دلنگرانی دائمی برای شنیدن یک خبر بد از خونه و خونواده وجود داره. مثل یک دلشوره دائمیه که بعضی چیزها تشدیدش میکنه. مثلاً اگر هر آخر هفته بهت زنگ میزنن، کافیه یک هفته بیخبر بمونی. یا اگه آخر هفته بهت زنگ زدن و وسط هفته هم دوباره زنگ تلفنت بلند میشه و صدای آشنایی رو از اون سر دنیا میشنوی، یهو دلت میریزه که چرا دوباره زنگ زدن!
" میلان کوندرا" در شروع داستان Ignorancia اش که به فارسی "جهالت" برگردانده شده ( که به نظرم "بیخبری" برگردان مناسبتری میتونست باشه)، به ریشه واژه نوستالژی پرداخته و نتیجه گرفته نوستالژی غم غربت و یا "غم ناشی از غیر ممکن بودن بازگشت" نیست، یا اگر هست دلیلش غربت نیست. دلیلش درد جهالت (بیخبری) است. وی اضافه میکنه: " از من دوری و از تو بیخبرم. کشورم دور است و نمیدانم آنجا چه خبر است." و در متن داستان زمانی که جوزف بعد از سالها به کشورش چک بر میگرده میخونیم:
...تعداد نامهای جدید روی سنگ قبر گیجش کرد. چند سال بعد از مهاجرت او، عمویش به خاک سپرده شده بود، بعد عمهاش، و سرانجام، پدرش. نامها را با دقت بیشتری خواند. برخی به اشخاصی تعلق داشتند که تا آن لحظه گمان میکرد هنوز زندهاند. سرگشته و حیران ماند. آن مردگان ناراحتش نمیکردند (کسی که تصمیم میگیرد کشورش را برای همیشه ترک کند، باید خودش را آماده کند که دیگر هرگز خانوادهاش را نبیند)، اما این حقیقت که هیچ خبری از مرگ آنها دریافت نکرده بود، آزارش میداد...
به نظر من نوستالژی غم بیخبری هم نمیتونه باشه. حداقل الان با وجود این همه وسایل ارتباطی زیاد صدق نمیکنه. بیتشر حسی از این جنسه که "کاشکی الان اونجا بودم..."
امروز صبح فهمیدم، داییام چند روز پیش فوت کرده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟