یکشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۰

وقتی همه عمر دیر می‌رسیم

وقتی در کانادا هستید و تقاضای اقامت دائم شما پذیرفته می‌شود، در آخرین مرحله این هفتاد خوان رستم طبق یک سنت مضحک باید از خاک کانادا خارج و دوباره به داخل کشور وارد شوید تا رسما عنوان مقیم دائم کانادا به شما اعطا شود. برای اینکار بیشتر آدم‌ها که نمی‌خواهند خرج یک سفر خارجی واقعی را برای خود بتراشند، با ماشین خود را به نزدیک‌ترین مرز زمینی کانادا با کشور دوست و برادر آمریکا می‌رسانند و مراسم را به جا می‌آورند. از آنجایی که ما را با گذرنامه‌های ایرانیمان به جز کوبا و ونزوئلا به بورکینافاسو هم راه نمی‌دهند، به محض ورود به خاک آمریکا باید قسم حضرت عباس بخوریم که ما نمی‌خواهیم وارد کشور شما شویم لطفا ما را بیرون کنید تا کانادا اقامت ما را به رسمیت بشناسد. اگرچه همه می‌دانند که دیگر این یک فرآیند آشناست و هیچ افسر آمریکایی با دیدن یک ایرانی که بدون ویزا جرأت کرده و پایش را در خاک ایالات متحده گذاشته به او شلیک نمی‌کند اما کاملاً طبیعی است که با دیدن هیبت اخم‌آلود افسران آمریکایی دست و دلتان بلرزد که نکند شما یک تروریست هستید و خودتان خبر ندارید.

بعد از یک فرآیند اداری یک ساعته یک نامه که خطاب به دفتر مرزی کاناداست را می‌دهند دست شما که در آن نوشته شده شما خواسته‌اید وارد آمریکا شوید و تقاضای شما رد شده‌ است. بعد یک افسر آمریکایی شما را به سمت مرز کانادا روانه می‌کند. در کانادا به شما خوش‌آمد و تبریک می‌گویند و مراحل اداری را انجام می‌دهند و بعد ‌یک پرچم کوچک کانادا هم می‌دهند دستتان که حسابی ذوق مرگ شوید. بعد سوار ماشینتان می‌شوید و بر می‌گردید سر خانه و زندگیتان.

دیروز من تمام این سنت مضحک را به جا آوردم تا بعد از هفت سال زندگی در این کشور رسماً مقیم دائم کانادا تلقی شوم. اینکه چرا اینقدر دیر داستانش دراز است. اینجا بخشی‌اش را گفته‌ام. ادامه‌اش هم این است که وقتی تفاضای تجدید نظر کردم و شش ماه گذشت و خبری نشد رفتم اداره مهاجرت که بپرسم تکلیف این پرونده ما چی شد. کاشف به عمل آمد که آش را با جاش گم کرده‌اند. دوباره تقاضای تجدید نظر را با کپی از همه مدارک تقدیم کردم و بعد از شش ماه گفتند که تصمیم ما همان قبلی است. اما چند ماهی که گذشت کاری در دانشگاه پیدا کردم و با استفاده از همان شغل دوباره از اول پرونده جدید باز کردم تا اینکه دیروز این پرونده برای همیشه بسته شد. در راه برگشت دوست عزیزی که مرا به لب مرز رسانده بود پرسید حالا چه احساسی داری؟ خندیدم و گفتم "هیچی"! حکایت آن بچه‌ای است که دوچرخه می‌خواست اما چون پدرش پول نداشت آرزوی دوچرخه‌ به دلش ماند تا بزرگ شد و خودش برای خودش دوچرخه خرید اما دیگر هیچ ذوق دوچرخه‌سواری نداشت. به قول "داش حبیب" در سوته‌دلان علی حاتمی : "همه عمر دیر رسیدیم..."

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۰

Notice Regarding The Man in the Mirror

Unfortunately it will not be possible to publish on this blog a translation of The Man in the Mirror, Carole Jerome’s book about Sadegh Ghotbzadeh and the revolution in Iran, due to problems regarding copyright laws. The book may be republished in English at a future time. Also there was an error on this blog mentioning documents the author may have. The only document is the partial diary of Mr. Ghotbzadeh’s trip to Najaf Iraq, which already appeared in the original book. Thank you all for your interest.

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۰

نگاه بیمار

مدتی است که می‌خواهم در مورد یک وبلاگ خیلی خاص چیزکی بنویسم. هربار که نگاهی می‌اندازم به نوشته‌هایش و خصوصاً یک پست مشخص آن حیران می‌مانم که اصلاً چه می‌شود گفت درباره این نگاه بیمار به زن. اصلا خودتان بخوانید و قضاوت کنید. ضمناً جهت اطلاع باید عرض کنم این نوشته تراوشات یک ذهن بسیار علمی یک دانشجوی پی اچ دی است. یک فارغ التحصیل دانشگاه شریف که قاعدتا می‌بایست از نخبه‌های این مملکت باشد و برای همین دختران ایرانی در شهرش را "اجناسی" بنجول می‌بیند که به خاطر "بازار" بیمار که "عرضه"‌اش کمتر از "تقاضا"یش است، "قیمت"شان بالاتر از قیمت واقعی است و بنابراین باید با ورود" اجناس خارجی" قیمت این اجناس را شکست:




پ.ن: این را هم بخوانید. کم مرتبط نیست: دختری که پا میدهد

چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۰

سفید یا سرخ مساله این است!

شهر وینی‌پگ در حاشیه رودخانه برزگی که من آنرا سرخ رود صدا می‌کنم به وجود آمده است. رودی که مسیری طولانی از آمریکا را را می‌پیماید تا به دریاچه وینی‌پگ بریزد. هرسال در فصل بهار این رود طغیان می‌کند و اگر پیش بینی‌های شهری نباشد می تواند بخش بزرگی از وینی‌پگ را به زیر آب ببرد. سالهاست که دولت با احداث کانال‌هایی سریز آب رودخانه را به زمین‌های اطراف منحرف می‌کند. عکس زیر تعدادی از بومیان سرخپوست را نشان می‌دهد که به همین دلیل هرسال خانه‌ها و زمین‌هایشان زیر آب می‌رود تا شهر سفیدپوستان متمدن در امان بماند. آمده اند جلوی ساختمان مجلس منیتوبا و به این سیاست اعتراض می‌کنند.


در راه رفتن به سر کار روزنامه مترو را می‌خواندم که این عکس را دیدم. در ستون راست همین عکس خبر دیگری است که می‌گوید زنی که در پشتی خانه خود را قفل نکرده بود بعد از ظهر دیروز که تنها در خانه اش خوابیده بوده مورد حمله و آزار جنسی دو مرد قرار گرفته است. پلیس برای دستگیری این دو از مردم کمک خواسته. هر دو مهاجم سرخپوست توصیف شده اند. در ستون سمت چپ هم عکس یک سرخپوست دیگر است که به جرم آزار جنسی در زندان بوده و مشروط از زندان آزاد شده اما چون شرایط آزادی را رعایت نکرده پلیس به دنبالش است تا دوباره به زندان برش گرداند. هر بار با دوستان ایرانی که حرف می‌زنیم، خیلی ها اول این دو ستون کناری را می‌بییند و ستون وسط را که می‌بینند نتیجه می‌گیرند: حقشان است! مالیات که نمی‌دهند، از دولت کمک هزینه هم می‌گیرند، تحصیلات رایگان هم که دارند! باز می‌روند معتاد و الکلی می‌شوند و شهر را نا امن می‌کنند. اما من هنوز دلم برایشان می‌سوزد و فکر می‌کنم اینها میراث دار همه دردها و رنجهای نسل گذشته خود هستند که درمعرض ظلم و آزار سفیدپوستان مسیحی در مدارس شبانه روزی شان قرار گرفتند و هنوز هم به شکلی خیلی متمدنانه مورد الطاف سفیدپوستان قرار می‌گیرند. به اینجا که می رسم می‌گویند هربلایی که اینها سرت بیاورند حقت است!

توضیحی درباره مستند فرزندانقلاب

--> همانطور که بارها توضیح‌ داده‌ام این مستند محصول بی‌بی‌سی فارسی است و نقش من همانطور که در تیتراژ فیلم آمده محقق و یکی...