یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۴

به تاریخ هزار و سیصد و ...

از این شعر هادی خرسندی خوشمان آمد گذاشتیم اینجا دیگران هم اگر خوششان آمد مستفیض شوند!
دلم میخواهد الزایمر بگیرم
که لبریز از فراموشی بمیرم
دلم خواهد ندانم در چه حال ام
کجایم، در چه تاریخ و چه سال ام
نخواهم حافظه چندان بپاید
که تاریخ و رقم یادم بیاید
به تاریخ هزار و سیصد و کی؟
بریدند از نیستان ناله زن نی؟
به تاریخ هزار و سیصد و چند؟
ز لب هامان تبسم رفت و لبخند؟
نخواهم سال ها را با شماره
که میسازم به ایما و اشاره
به سال یکهزار و سیصد و غم
اصول سرنوشتم شد فراهم
به سال یکهزار و سیصد و درد
مرا آینده سوی خود صدا کرد
گمانم در هزار و سیصد و هیچ
شدم پویای راه پیچ در پیچ
ندانم در هزار و سیصد و پوچ
به چه امید کردم از وطن کوچ
نمیخواهم به یاد آرم چه ها شد
که پی در پی وطن غرق بلا شد
چگونه در هزار و سیصد و نفت
خودم دیدم که جانم از بدن رفت
گرسنه بود ملت بر سر گنج
به سال یکهزار و سیصد و رنج
چه سالی رفت ملت در ته چاه
به تاریخ هزار و سیصد و شاه
به سال یکهزار و سیصد و دق
چه شد؟ تبعید شد دکتر مصدق
به تاریخ هزار و سیصد و زور
همه اسباب استبداد شد جور
به تاریخ هزار و سیصد و جهل
فریب ملتی آسان شد و سهل
به سال یکهزار و سیصد و باد
خودم توی خیابان میزدم داد
به سال یکهزار و سیصد و دین
به کشور خیمه زن شد دولت کین
چه سالی شیخ بر ما گشت پیروز
به تاریخ هزار و سیصد و گوز
دلم خواهد فراموشی بگیرم
که در آفاق الزایمر بمیرم
بطوری گم کنم سررشته خویش
که یادی ناورم از کشته خویش
نه بشناسم هلال ماه نو را
نه خاطر آورم وقت درو را
اگر جنت دروغ هرچه دین است
فراموشی بهشت راستین است

(هادی خرسندی – لندن - یکشنبه 23 ژانویه 2005)

سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۴

ارتفاع پست...

فیلم "ارتفاع پست" حاتمی کیا رو خیلی ها دیدن. داستان یک هواپیما ربایی خونوادگی! قاسم، مردی جنوبی ( با بازی حمیدفرخ نژاد) با همکاری همسرش (لیلا حاتمی) و چند تا از بستگانش که در مجموع از 30 نفر مسافر هواپیما 22 نفر همه از یک فامیل هستند، به خاطر مشکلات مالی تصمیم به ربودن هواپیما که از اهواز عازم بندرعباس است به مقصد دبی دارند. نه به دلایل سیاسی و خرابکارانه، صرفاً برای اینکه به دنبال زندگی بهتر و مهاجرت به دبی هستند. اما موفق نمی شن و هواپیما در بندرعباس فرود میاد و همگی دستگیر می شن.(البته محل فرود هواپیما در روایت حاتمی کیا عمداً مبهمه). حاتمی کیا این فیلم رو از یک داستان واقعی الهام گرفته بود. "خالد حردانی" (قاسم ِ فیلم ارتفاع پست) سه روز پیش به جرم محاربه اعدام شد. یکسال پیش روزنامه شرق در ویژه نامه ای به این فیلم و دادگاه این هواپیماربایی خونوادگی پرداخته بود که اینجا می تونین اونو بخونین(سه بخش اول ویژه نامه مربوط به این قضیه است). این روزنامه چند روز بعد هم به این مسأله پرداخته بود. این مطلب قدیمی از بی بی سی رو هم می تونین درباره این موضوع بخونین.
روزآنلاین در آخرین شمارش نوشته "رقص طناب دار در باد خشونت".

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۴

قصه های من و جماعت اسپانیش

با تموم شدن این هفته، دو هفته کامل از شروع کار جدیدم گذشت. کاری که اگرچه با رشته ام و تخصصم تقریباً هیچ رابطه ای نداره، اما تجربه های خیلی با ارزشی رو داره برام ایجاد می کنه. البته قراره کمی کارهای آماری و همینطور بهبود سیستم دیتابیس اونجا رو هم انجام بدم. همونطور که قبلاً هم اشاره کردم، شدم به اصطلاح Administrator Assistant توی یک مؤسسه آموزش زبان و رقص اسپانیایی. مجموعه متنوعی از کارهایی مثل همه مراحل ثبت نام از دانشجوها، آماده کردن کتاب های درسی و جزوه ها، کنترل و سرکشی به کلاس ها، ارزشیابی در آخرین جلسه هر کلاس و ... رو باید انجام بدم. 50 – 60 درصد از کار در واقع سر و کله زدن با مراجعینه که روزهای اول خیلی از این قسمت کار وحشت داشتم. اما روز به روز کار داره بیشتر دستم میاد و ترسم کمتر میشه. مهمترین فایده این کار جدید، اعتماد به نفسیه که در صحبت کردن داره بهم میده. از طرف دیگه آشنایی با فرهنگ مردم اسپانیش. معمولاً تصور خیلی ها از اسپانیش مردم کشور اسپانیاست. توی این مرکز، کارکنان و استادها از کشورهای مختلفی چون شیلی، آرژانتین، کلمبیا و بعضی دیگه از کشورهای آمریکای لاتین هستن اماحتی یک نفر اسپانیایی به اون معنی نداریم. شاید ندونین که زبون مادری 385 میلیون نفر در سطح 21 کشور دنیا اسپانیایی است! از مردم کشور اسپانیا چیزی نمی دونم، اما مردم آمریکای لاتین از جهاتی خیلی به ما ایرانی ها نزدیکند. گذشته از شکل و قیافه، آدم هایی فوق العاده خونگرمی هستن که خیلی زود و راحت بادیگران ارتباط برقرار می کنن و میشه خیلی باهاشون راحت بود. به عبارتی خصوصیات مشترک زیادی بین فرهنگشون و فرهنگ شرقی میشه پیدا کرد. بیشتر استادهای مؤسسه توی همون هفته اول سعی کردن بین کلاس ها با باز کردن سر صحبت با من یک رابطه دوستانه ایجاد کنند. یاد گرفتن اسم هاشون هم دردسری بود. اگرچه هنوز هم اسم همه رو یاد نگرفتم. مشکل اینجاست که قضیه مثل اون جوک "تراختور" و " چتاب" می مونه! یه چیزی می نویسن و یه چیز دیگه می خونن. مثلاً می نویسن "جان" (Johan) اما می خونن "هوان" یا می نویسن "Javier" و می خونن "هاویر"!


"آنا ماریا" یکی از استادهای زبان، خانم مسنیه که به اصطلاح Senior Teacher اونجا حساب میشه از همون روز اول با برخوردی محبت آمیز، سعی داره ضمن برقراری یک ارتباط دوستانه به من زبون اسپانیایی یاد بده، پرسید از کدوم شهر ایرانی؟ من که انتظار نداشتم یک آرژانتینی اسم مشهد به گوشش خورده باشه گفتم شهری از شمال شرقی ایران که دومین شهر ایران بعد از تهرانه به اسم مشهد. که گفت: بعله می دونم! من مشهد رو میشناسم، اصفهان رو میشناسم، پرسپولیس رو میشناسم. چون دخترم سال گذشته با دوست ایرانیش به ایران سفر کرد و الان هم از یک دانشجوی ایرانی داره به صورت خصوصی فارسی یاد میگیره. مدیر مرکز (همون دختر شیلیایی که منو برای این کار پیشنهاد داد) گفت فوق العاده ست! من هم خیلی دلم می خواد به ایران سفر کنم اما با این دولت جدیدتون به نظر غیر ممکن میاد!


رئیس اونجا ازم خواسته حتماً کلاس زبان بردارم و در حد محاوره حداقل اسپانیش یاد بگیرم و تأکید کرد که برای همه کارکنان همه کلاس ها اینجا مجانیه و می تونی از هر کلاسی که بخوای استفاده کنی. من هم خواستم بذاره امتحان انگلیسیمو بدم بعد سر کلاس اسپانیایی برم که قاطی نکنم!

یکی از چیزهایی که از نظر من نقطه مشترک فرهنگ ما و این مردمه، ارتباطات گرمشون موقع سلام و خداحافظیه. من توی محل کار قبلیم همکار کانادایی یا انگلیسی داشتم. معمولاً دست دادن فقط مال روز اول آشناییه اون هم بعد از اینکه دو نفر به همدیگه معرفی بشن. بعد از اون صبح ها موقع شروع کار بعضی ها حتی سلام و صبح به خیر هم زورشون میاد به هم بگن. ممکنه همکارت که میز کناری تو میشینه بیاد و بدون حتی کلمه ای شروع به کار کنه. این برای ماها که از فرهنگی میایم که سر کار تا با تک تک همکارهای توی اتاقمون دست ندیم و چاقسلامتی نکنیم نمی تونیم کارمونو شروع کنیم خیلی غیرعادیه. اما بین همکارهای اینجا قضیه خیلی متفاوته. اولاً احوالپرسی گرم و خداحافظی کامل حتماً انجام میشه. به علاوه موقع خداحافظی خانم ها با هم و همینطور خانمها با آقایون روبوسی می کنن. اون هم هر روز! روبوسی خانم ها باآقایون اینجا عادی تر از خانم ها با همدیگه است چون در محیط های کانادایی این به معنی همجنس گرایی محسوب میشه. دو روز اول من فقط شاهد این خداحافظی ها بودم. (اگرچه هر از گاهی که اون دوست شیلیایی رو بعد از چند ماهی می دیدم خودش برای روبوسی پیش قدم میشد) تا اینکه روز سوم از من پرسیدن که ما نمی دونیم تو با روبوسی کردن موقع خداحافظی راحتی یا نه؟ و وقتی مطمئن شدن که من ناراحت نمی شم من رو هم به نوعی توی جمع خودشون بردن. طبق عادت، ما ایرانی ها موقع روبوسی بعد از بوسیدن گونه چپ، گونه راست رو جلو می بریم، در صورتی که من به این توجه نکرده بودم که این جماعت فقط یک گونه رو می بوسن. یکی دو روز اول این حرکت ناخواسته من باعث خنده و شوخی همکارام شده بود. و جالبه همون دوست شیلیایی گفت درواقع شما ایرانی ها سه بار همو می بوسین که من باتعجب گفتم درسته من به این مسأله دقت نکرده بودم اما حالا که فکر می کنم می بینم درست میگی و اون گفت چون شریک قبلی تجاریش ایرانی بوده چیزهای زیادی از فرهنگ ما می دونه! همکار دیگه ای هم دارم که ساعت کار من و اون همزمانه و فقط اون یک ساعت زود تر از من میره. یک دختر 5-24 ساله کلمبیایی به اسم کارولیناست که تازه با یک پسر خیلی خونگرم کانادایی ازدواج کرده. خیلی از شب ها شوهرش میاد دنبالش. با وجودی که تقریباً با شوهرش دوست شدم، هنوز هم وقتی جلوی شوهرش موقع خداحافظی میاد بامن روبوسی می کنه یک حسی انگار می خواد بهم بگه الان "خین و خین ریزی" میشه! وقتی توی ذهنم چنین صحنه ای رو در ایران توی محل کارم اون هم سازمان مرکزی دانشگاه با اون جو بسته و وحشتناکش تجسم می کنم، نمی تونم جلوی خنده خودم رو بگیرم. امان از این تفاوت فرهنگ ها! باز هم بگین اخلاق مطلقه!!!

ایرانی ها هم برای یادگرفتن زبان و همینطور رقص زیاد به این مرکز میان. یه روز یک خانم حدود 65 تا 70 ساله بعد از کلی صحبت کردن با من به انگلیسی، خیلی با احتیاط و آروم پرسید "ایرونی هستی؟" وقتی فهمید هستم گفت: "با خودم فکر می کردم این چشمها باید ایرانی باشه!" اتفاق جالب دیگه ای هم افتاد. چند تا دختر برای ثبت نام اومده بودن. من، صاحب و رئیس مؤسسه ، و کارولینا هر سه نفر بودیم. اسم یکیشون شادی بود. ازش پرسیدم: “Are you Persian?” با برخوردی خیلی تند و خشن جواب داد:”I’m not Persian! I am Iranian!” (اینجا استفاده از پرشین به جای ایرانین خیلی بین ایرانی ها جا افتاده. از بعضی از قدیمی ترها شنیدم بعد از 11 سپتامبر اینجوری شده. الان هم یک حسی مثل این وجود داره که گویا ایران با موجودی به نام "احمدی نژاد" و تفکری به نام "اسلام بنیادگرا" گره خورده. اما پرشیا (که می دونیم کمتر از 100 ساله جاشو به ایران داده اون هم اگر اشتباه نکنم کار رضاشاه بود) گویا دست نخورده تر و اصیل تر به نظر میاد.) خلاصه بااین برخورد تند صحبت به انگلیسی ادامه یافت و اینکه مگر چه فرقی می کنه؟ که اون دختر گفت:" یک فرق بزرگ. من کرد هستم. ما همه از یک کشوریم. نمی دونم چرا ایرانی ها خودشون رو پرشین معرفی می کنن. این منو خیلی ناراحت میکنه و تو هم منو خیلی ناراحت کردی!" من هم با توجه به اینکه همیشه حق با مشتری است! سعی کردم ضمن اینکه آرومش می کنم براش توضیح بدم که من منظوری نداشتم و پرشیا اسم قدیمی کشور ماست و فکر می کنم مردم به خاطر اینکه نمی خوان خودشون رو به حکومتی که ازش راضی نیستن وابسته نشون بدن از این اصطلاح استفاده می کنن و من به هر حال متأسفم. اما اون با عصبانیت رفت سر کلاسش. رئیس اونجا خیلی از برخورد اون دختر شوکه شده بود و می گفت تو خیلی خوب باهاش صحبت کردی اما اون خیلی برخورد بد و توهین آمیزی داشت. کارولینا هم گیر داده بود که کرد یعنی چی؟! من هم براش توضیح دادم. قانع نشد و گفت نقشه ایران رو بکش و نشون بده کجاهاش کردن. من هم روی نقشه گربه ای ایران (اینو تأکید کردم و براش چشم و سبیل هم گذاشتم!) مناطق کرد نشین ایران و عراق و ترکیه و سوریه رو نشون دادم و تأکید کردم کردها آدم های خیلی تحصیلکرده و بافرهنگی هستن و من چند تا از بهترین دوستام توی ایران کرد هستن. جالبه که بعد از کلاسش دختره برگشت و خیلی مؤدبانه با فارسی خیلی شکسته و آرومی پرسید: " شما.... اینجا.... کار.... می کنین؟! اسپانیش .... هم .. صحبت... می کنین؟" جلسه بعد هم مستقیماً اومد و به فارسی از من کلاسشو پرسید!
یه بار یه دختر و پسر جوون اومدن برای ثبت نام کلاس "سلسا" (یک نوع رقص خیلی قشنگ اسپانیش) و توضیح دادن که ما قراره ماه مه با هم ازدواج کنیم و می خوایم توی عروسیمون با هم سلسا برقصیم. (عین خارج!!)
یه یک نکته جالب دیگه اینکه به پول ایران بیشتر از حقوقی ماهانه توی ایران از دانشگاه می گرفتم اینجا از حقوقم مالیات، بیمه بازنشستگی و بیمه بیکاری در ماه کم میشه!

خلاصه عالمی داریم توی این کار جدید. دو هفته تمام آبروداری کردم وکارهامو درست و تقریباً بی اشکال انجام دادم. اما جمعه اشتباه فاجعه آمیزی کردم. ویزای یک مرد چینی رو به جای 185.15 دلار 1850.15 دلار شارژ کردم! خوشبختانه آدم صبوری بود و با وجودی که 20 دقیقه ای معطل شد تا با کمک بقیه همکارها پول اضافی رو به کارت اعتباریش برگردونیم اعتراضی نکرد. حتی مجبور شد قسمتی از بقیه پولشو روز بعد بیاد بگیره. اما من واقعاً عصبی و ناراحت شده بودم. هیچ کس هم به من گیر نداد و وقتی هم که از مدیر اونجا و همینطور رئیسش عذرخواهی می کردم خیلی آروم می گفتن نگران نباش. اشتباه پیش میاد. اونقدر حالم گرفته شده بود که یکی از استادها (خانمی به نام ترزا) متوجه شده بود و آخر وقت بعد از کلاسش اومد و گفت تو امروز چت شده بود؟ وقتی براش توضیح دادم گفت خوب مهم نیست. چیز جدیدی یاد گرفتی (برگردوندن پول به کارت اعتباری) و ازمن پرسید می دونی دلیل اشتباهات چیه؟ و خودش جواب داد برای این که ما بشر هستیم!

جمعه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۴

الاغ ها جلوی سفارت

نقل از "روزآنلاین- طنز ابراهیم نبوی" 26 و 27 بهمن:
امروز هم تجمع معترضان اهانت به پيامبر اسلام مقابل سفارت انگليس تشکيل شد. ظاهرا گروهي براي متفرق کردن اين جمعيت چنين استدلال کردند که اصلا در انگليس کاريکاتورهاي اهانت آميز چاپ نشده و اگر مي خواهيد اعتراض کنيد، بايد برويد مقابل سفارت دانمارک و نروژ يا فرانسه، اما برادران بسيجي اعلام کردند که ما حتي يک کلمه هم دانمارکي و نروژي و فرانسه بلد نيستيم و فقط انگليسي بلديم. مخالفان تجمع اعلام کردند که در هرحال چون انگليس در اين اهانت کاريکاتوري دخالت نداشتند، شما نبايد در اينجا اعتراض کنيد، اما اين افراد اعلام کردند که اتفاقا اعتراض ما به انگليس اين است که انگليس هم به پيامبر اهانت کرده و هم کاري کرده که هيچ کس متوجه اين اهانت نشود. بالاخره، تجمع طلاب و دانشجويان مقابل سفارتخانه هاي انگليس و آلمان پايان يافت....
برخي از کساني که خودشان را آگاهان جا زده بودند و فکر مي کردند خبر جديدي دارند، اعلام کردند که «دانشجويان بسيجي و طلاب کرجي يک سگ و پنج الاغ را جلوي سفارت انگليس بردند.» اما آگاهان حقيقي که در جريان روزانه تظاهرات جلوي سفارتخانه ها هستند، اعلام کردند که فقط بردن يک سگ جلوي سفارتخانه جديد بود و بقيه خبر هر روز اتفاق مي افتاد، منتهي تعدادش هرروزمتفاوت است....
...
...تجمع صدها جوان معترض جلوي سفارت انگليس براي اعتراض به کاريکاتورهاي دانمارکي همچنان ادامه دارد. آگاهان اعلام کردند که برخلاف ديروز که تعداد پنج الاغ در جريان اعتراض به کاريکاتورهاي دانمارکي در مقابل سفارت انگليس حضور به هم رساندند، امروز هيچ الاغي در اين مراسم حاضر نشد. يکي از الاغ شناسان معاصر دليل حضور الاغ هاي مذکور را در مراسم ضداستکباري اعتراض به سفارت انگليس چنين اعلام کردند:
- اين الاغ ها واقعا الاغ بودند، وگرنه هيچ الاغي چنين کاري نمي کند.- ظاهرا براي موجودات ديگر توضيح داده بودند و آنها حاضر نشده بودند براي اين مراسم حاضر شوند، اما اين الاغ ها چون الاغ بودند حاضر شدند.- علت حضور اين الاغ ها در مقابل سفارت انگليس اين بود که به اين اجتماع يک حالت معنوي و عرفاني داده شود تا افراد با عمق و درک بيشتري در اين مجلس شرکت کنند.- ظاهرا يکي از الاغ هاي مذکور اعلام کرد که آنان قصد نداشتند در اين مراسم قرار بگيرند، اما « خر» شدند و آمدند....

سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۴

بی خوابی

بی خوابی بی دلیلی به جونم افتاد. ساعت 5 صبح به خاطر تشنگی بیدار شدم. آب خوردن همانا و بی خواب شدن همان. نتیجه اینکه گلگشتی در نت زدم. کامنتی برای دوستی که به جرگه شکاکان پیوسته ، شنیدن و خواندن مصاحبه داریوش آشوری با رادیو دویچوله در مورد "سید احمد فردید" و آخر کار هم عکس های کاوه گلستان از انقلاب رو پیدا کردم . حالا ساعت 7 شده و من باید حداقل 2-3 ساعتی به زور هم که شده بخوابم که بعد از ظهر سر کار چرت نزنم. فرصتی بشه باید حکایت این کار جدیدم رو هم مفصل تعریف کنم.

دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۴

چند لینک با کمی توضیح:

خواننده ای از سایت انتخاب در مورد کاریکاتورهای جنجالی سوال های جالبی پرسیده که این روزها سوال خیلی هاست. اینجا بخونیدش.
روزنامه "روز" درمطلبی اشاره کرده که :

چهار ماه ، و بر اساس بعضي روايت ها پنج ماه پيش، يک نشريه دانمارکي، 9 کاريکاتور از پيامبر اسلام درج کرد، که در همان موقع عکس العمل هايي را در اين کشور و بين مسلمانان برانگيخت. در ميان اين مسلمانان، روحاني جواني نيز بود به نام احمد آکاري. آتش او از همه تند تر بود، و شايد به همين خاطر، يک جوري سه کاريکاتور ديگر هم دست و پا کرد، که اتفاقا همين سه کاريکاتور، شايسته عنوان "موهن" بود. هنوز کسي نمي داند اين سه کاريکاتور از کجا آمده است، اما هر چه بود "جنس" آقاي آکاري تکميل شد. او با اين 9 کاريکاتور به اضافه 3 کاريکاتور بعدي، مجموعه اي 12 کاريکاتوري فراهم کرد و آنها را "از طريق ايميل" هاي ناشناس به نشريات ديگر هم فرستاد. بعد براي "تماس" با علماي اسلام، عازم خاورميانه شد، و البته با هر دوازده کاريکاتور.

(در خیلی از مطالب سایت های داخل ایران از کاریکاتوری که پیامبر رو با شکل خوک نشان داده اسم می برن که چنین کاریکاتوری در مجموعه کاریکاتورهای روزنامه دانمارکی نیست. با خوندن مطلب بالا قضیه برایم روشن شد!)

سه نفر از نفرات کلیدی حمله به سفارتخانه دانمارک وبلاگ هم دارند. این وبلاگ فاتح سفارت است! همانی که عکسش را در پست قبلی گذاشته بودم. عکسهای توهین آمیزی با نماد سردر سفارت دانمارک توی وبلاگ خودش می تونین پیدا کنید. به این جمله اش توجه کنید "دوستی می‌گفت که من تازه فهمیدم پدرم چگونه جوانی‌اش را گذرانده است. در دوران انقلاب و دوران جنگ. پر از هیجان و شور. به حال بابام غبطه می‌خورم!" آیا شما چیزی جز تخلیه انرژی جونی استنباط می کنین؟ اینجا در جشن ها و کنسرت ها جوون ها از ته دل فریاد میزنن و در کلاب ها تمام انرژی خودشون را با رقص و پایکوبی یا انواع امکانات ورزشی تخلیه می کنند و بعد از دو روز تعطیل باز همه گویا آماده یک هفته پر از کار و تلاش می شن. همینه که بعد از یکسال و نیم برای دیدن یک دعوای باحال از اون نوع دعواهای خیابونی توی ایران که هر روز حداقل یکی شو می دیدیم، دلم تنگ شده!
این هم وبلاگ یکی دیگر و یکی دیگرتر از این فاتحین!
راستی از قرار یک روزنامه مصری هم توی ماه اکتبر این کاریکاتورها رو چاپ کرده بوده.

وبلاگ چقدر خصوصی است؟

وبلاگ، به عنوان پدیده جدیدی که یکی از ارمغان های فن آوری ارتباطات یا همان IT است، حوزه جدیدی در دایره رسانه ها ایجاد کرده که تعریف خاص خود را می طلبد. "وب سایت" ها سالها قبل از "وبلاگ" ها وجود داشتند و این خود نشان از متفاوت بودن وبلاگ دارد. منظور من مسلماً تفاوت بدیهی تکنیکی وبلاگ با وبسایت نیست. به نظر شخص من( که البته نظر صرفاً شخص من نیست)، وبلاگ ها یکی از حوزه های خصوصی افراد هستند که البته به خواست صاحبان آنها در دسترس عموم قرار داده می شود. عمومی که تعریفش با عمومی که مخاطب مثلاً سایت یک خبرگزاری یا یک روزنامه است، کاملاً متفاوت است. من وبلاگ را دفترچه یادداشت های شخصی افراد می بینم که اجازه خواندن آن را به دوستانشان (حقیقی یا مجازی) داده اند. . خصوصی حتی تا آن حد که به قول حسین درخشان "وبلاگ نویس در وبلاگ خود می تواند لخت شود!" که البته به نظر من این این لخت شدن بستگی به خود صاحب وبلاگ دارد. همانطور که خیلی ها برایشان اصلاً مسئله ای نیست که دراتاق خودشان لخت شوند، حتی اگر بدانند کسانی در بیرون از اتاق ازپنجره آنها را می بینند اما شخص دیگری با معیارهای خودش در شرایط مشابه چنین کاری را نمی کند.

خواننده های یک وبلاگ (اگرچه از نظر تئوریک وبلاگ در دسترس عموم است)، از حوزه بسته و محدود دوستان وبلاگی آن نویسنده فراتر نمی رود. چیزی که "سیما شاخصاری" *، نویسنده وبلاگ فرنگوپولیس آن را دایره وبلاگی اسم گذاشته است:

"طبیعتاً وبلاگنویس ها و وبلاگخوان ها قادر به خواندن همه وبلاگهای موجود به زبان فارسی نیستند و به دلایل مختلف، دایره های وبلاگی تشکیل می دهند که با وجود اینکه این دایره ها رسمی نیستند و به مرور زمان و بنا به شرایط زندگی وبلاگنویس / وبلاگخوان، بازتر و یا بسته تر می شوند، یکنوع Reading community را تشکیل می دهند. یعنی با وجود اینکه شعاع دایره ای خواندن وبلاگ در بسیاری از موارد با وجود بلاگرولینگ و لینکدونی ها و لینک دادن های وبلاگها بیشتر می شود و با وجود آنکه این دایره های وبلاگی با هم تلاقی دارند، هر وبلاگخوان، بنا به مقدار وقتی که برای وبلاگنویسی/خوانی کنار می گذارد، تعداد محدودی وبلاگ می خواند. برای بعضی خواندن وبلاگهای دوستان و آشنایان ارجحیت دارد، برای بعضی، خواندن وبلاگهای ادبی، برای دیگران خواندن وبلاگهای سیاسی، تکنیکی، فوتو بلاگ، و ...."

انتقادهای بعضاً تندی که نصیب پست قبلی من از طرف بعضی ازدوستان شد (که البته کم کم به امریه تغییر شکل داد!)، شخصاً من را برای برداشتن عکس آن روزنامه دانمارکی قانع نکرد. همانطور که حضوراً به سنگ پای عزیز (که اولین کامنت آتشین برای آن پست را گذاشت!) گفتم، من با این دید به این قضیه نگاه می کنم که دفترچه یادداشت های شخصی خودم را که لای آن بریده ای از روزنامه دانمارکی گذاشته ام(طبق عادت دیرینه نگه داشتن بریده روزنامه ها) در جمعی که با دوستانم دارم، آن دفترچه را به آنها می دهم تا بخوانند و اگر دوست دارند نظری هم در آخر آن بگذارند. اگر این کار را هم شما غلط و اهانت آمیز می دانید که اصلاً جایی برای ادامه بحث نمی ماند! چون اصلاً حرف همدیگر را نمی فهمیم. در غیر اینصورت تعاریف و نگاه ما به وبلاگ متفاوت است که بحثی است دیگر.
--------------------------------
*سیما شاخصاری دانشجوی دکترای رشته مردم شناسی در دانشگاه استنفورد آمریکاست که چند ماهی است برای تحقیقی با موضوع "اجراگری ایرانی بودن در وبلاگ های فارسی و ربط آن به مسایل جنسیت و جنسگونگی" ساکن تورنتو شده و سعی دارد با تشکیل جلساتی با حضور وبلاگ نویسان و وبلاگ خوان های ساکن آنتاریو روی این موضوع کار کند. تفکراتی جالب و قلمی شیرین دارد خصوصاً وقتی از خاطرات کودکی اش می گوید. شانزده سال است که در آمریکا زندگی می کند، مادرش زمان به دنیا آوردن او به قول خودش مسلمان (مؤمن) می شود و از سقط چهارمین بچه اش منصرف می گردد. از آنموقع مادرش همچنان مؤمن مانده و مرتباً پای تلفن او رانصیحت می کند که اقلاً نمازت را بخوان! در بچگی حضرت خضر او را از خفه شدن در استخر نجات داده و یک بار امام حسین به کمرش زده! الان "سپید" گربه سیاه رنگش به شدت مریض شده و در بیمارستان حیوانات در آمریکا بستری است و وقتی دکترها احتمال زنده ماندنش را فقط 20 درصد اعلام کردند، برای دیدن گربه اش که از او چون عضوی از خانواده اش یاد می کند بلیط گرفته و به برکلی رفته و تا برگشتنش وبلاگش تعطیل خواهد بود. سیما بر خلاف من که برای برداشتن عکس آن روزنامه دانمارکی از وبلاگم قانع نشده ام، حتی کامنت یکی از خواننده هایش را که لینکی از این کاریکاتورها بوده به این دلیل که نمی خواهد در ترویج این تصاویر و دامن زدن به خشونت، سهمی هرچند کوچک داشته باشد، حذف کرده است. وبلاگش خواندنی است.

پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۴

مرگ بر دانمارک!

قضیه این کاریکاتورهای روزنامه "یولندپست" دانمارک اگر بدون تعصب بررسی بشه، حقایق جالبی رو برای آدم روشن میکنه. اینکه اصولاً این کار(چاپ کاریکاتورها) کار درستی نبود، اگرچه موضوع بحث من نیست، اما بدون شک با اون موافقم. اگرچه با نوع عکس العمل خشونت آمیزی بعضی از مسلمونها کاملاً مخالفم و همینطور معتقدم ریشه این اعمال (هم چاپ کاریکاتورها و هم عکس العمل های بعد از اون) در جاهای دیگه ایه.
شاید کمتر کسی از کسانی که بر علیه این کاریکاتورها داد و فریاد راه انداختن، بدونن که چیزی نزدیک به 4 ماه از چاپ این کاریکاتورها در دانمارک گذشته. (دقیقا 30سپتامبر سال گذشته). اما چرا حالا فریاد واسلامای کشورهایی چون سوریه، لبنان، ایران و افغانستان بلند شده؟ آیا جز این که الان این قضیه مصرف خاصی برای این کشورها پیدا کرده می تونه داشته باشه؟ اگه کمی فکر کنین می بینین که کشورهایی که به شدت و با خشونت به این قضیه اون هم بعد از این مدت طولانی عکس العمل نشون دادن هر کدوم درگیر یک معضل جدی هستن که نیاز به این دارن که افکار عمومی مردم خودشون و همینطور افکار عمومی جهانی رو منحرف کنن یا به نفع خودشون ازش بهره برداری کنن:

سوریه بعد از قتل نخست وزیر سابق لبنان " رفیق هریری" مورد اتهام بین المللی قرار گرفته بود. آشوب های لبنان و اتش زدن سفارت دانمارک در بیروت به تحریک سوریه انجام شد. بعد از استعفای داوطلبانه وزیر کشور لبنان به خاطر این حمله، لبنان اعلام کرد تعداد زیادی از دستگیر شدگان سوری بودن. دولتمردان ایران با سنگ بزرگی که رئیس جمهور دیوانه ای توی یک چاه انداخت، به شدت احساس خطر کردن و این فرصتی به دست آنها داد تا تلاش خودشونو برای انحراف افکارعمومی و گل آلود کردن آب انجام بدن. و همینطور مشخص شد در افغانستان عوامل طالبان قصد بهره برداری از این قضیه و تحریک احساسات مسلمانان افغان رو داشتن.

قضیه این کاریکاتورها رو من اولین بار قبل از این دعواها توی وبلاگ اسدالله علیمحمدی (بیلی و من) که خودش ساکن دانمارکه خوندم و چند تایی از کاریکاتورها رو دیدم. اونجا قضیه رو شرح داده بود و جالبه که تعجب کرده بود چرا کشورهای مسلمون در مقابل این کاریکاتورها که از آیات شیطانی سلمان رشدی توهین آمیزترن سکوت کردن!
این روزها توجه خیلی از رسانه ها به نیک آهنگ کوثر جلب شده. کاریکاتوریستی که خودش به خاطر کشیدن کاریکاتوری که به نام استاد تمساح معروف شد و به استاد مصباح نسبت داده شد، با جنجالی که کفن پوشان در قم با تعطیلی حوزه علمیه راه انداختن، باعث شد بعد از مدتی زندانی کشیدن در ایران زندگی در کانادا رو به ناچار انتخاب کنه(به قول خودش تبعید خودخواسته و اگرچه حالا بماند که خودش لو داد که همون زمان نامه ای به مصباح نوشته و با امضاء "سید نیک آهنگ کوثر" پاچه خواریشو کرده!) همه سعی دارن بدونن که این آدم که خودش قربانی ماجرای مشابهی بوده چه نظری داره. که البته اون هم مرتب ضمن توهین آمیز خوندن کاریکاتورها با خشونت بر علیه روزنامه نگارها ابراز مخالفت میکنه.

نکته جالب دیگه ای که میشه بهش اشاره کرد اینه که هیچ روزنامه ای در آمریکای شمالی (ایالات متحده و کانادا) نسبت به چاپ این کاریکاتورها بر خلاف اروپایی ها اقدام نکرد. این می تونه دلیل دیگه ای بر این ادعا که مردم آمریکای شمالی بسیار مذهبی تر هستن باشه. (البته آمریکایی ها خیلی بیشتر از کانادایی ها به اعقادات مذهبی پایبندن.)


عکس العمل آیت الله سیستانی نسبت به این قضیه فوق العاده مدرن و هوشمندانه بود. اون ضمن محکوم کردن این کار اشاره کرد که "این کاریکاتوریست ها کار اشتباهی کردند که کاریکاتور پیامبر را کشیده اند ولی به هر حال این رفتار خشونت آمیز مسمانان است که دین حضرت محمد که دین عطوفت و مهربانی است را به دیگران به صورت دینی خشن و متوحش نشان داده است است و بهتر است مسمانان به جای این اعتراضات دررفتار های خودشان تجدید نظر به خرج دهند!" که این بخش از پیام ایشون در هیچ کدوم از رسانه های داخل ایران منتشر نشد. (ضمناً جدیداً به ایشون از طرف دولت عراق پیشنهاد تابعیت عراقی داده شد که در جواب اعلام کرد:"ایرانی زاده شدم و ایرانی خواهم مرد").
خبرها و عکس های خنده دار و مضحکی از این قضایا هم به گوش آدم میخوره. مثلاً پیشنهاد تغییر نام شیرینی دانمارکی به شیرینی "گل محمدی" از طرف یکی از اسرای سابق جنگی به وزارت بازرگانی که این وزارتخونه محترم هم این پیشنهاد رو منتشر می کنه! یا عکس بامزه ای که وبلاگ ف.م.سخن از حمله به سفارت دانمارک در تهران منتشر کرده! در همین مورد بخونین طنز شیرین ابراهیم نبوی رو :

مش سوسیس
بازهم بگوئید که ایرانی ها نبوغ ندارند. به نظر من ایرانی ها برای هر مشکلی راه حلی دارند. مثلا همین مشکل بزرگ شیرینی دانمارکی که در حال حاضر تبدیل به یک مشکل بزرگ فرهنگی شده است. یکی از نوابغ هموطن پیشنهاد کرد که اسم « شیرینی دانمارکی» را به « شیرینی گل محمدی» تغییر دهند تا هم ملت بتوانند شیرینی دانمارکی بخورند و هم مشت محکمی به دهان یاوه گویان و کاریکاتوریست های دانمارکی خورده باشد. با توجه به اینکه کاریکاتورهای اهانت آمیز دانمارکی در نشریات کشورهای دیگر اروپایی نیز چاپ شده است، آگاهان پیشنهاد کردند که اسامی زیر نیز تغییر کند:
- اسم « سوسیس آلمانی» تغییر یافته و بشود سوسیس مشهدی یا « مش سوسیس»
- اسم « کلم بروکسل» تغییر یابد و بشود « کربلایی کلم»
- اسم « قهوه فرانسه» تغییر یابد و بشود « قهوه ناب محمدی»
- اسم « شیرینی ناپلئونی» تغییر یابد و بشود « شیرینی صلاح الدین ایوبی» یا « شیرینی ایوبی»
- "گوجه فرنگی" هم که از اول تکليفش معلوم بود غربزده بدبخت که فقط به درد املت می خورد.
- يکی از همکاران هم می گفت گرچه هنوز وقتش نرسیده ولی به نظر می رسد دوستان به زودی فکری هم به حال خيابان –"نوفل لوشاتو" خواهند کرد و احتمالا هواپيمای ارفرانس پرواز انقلاب هم بعد از خريداری به "ار جمکران" تغيير نام خواهد داد.

این وسط روزنامه همشهری مسابقه ای گذاشته برای کشیدن کاریکاتور درمورد هالوکاست(به عنوان مقابل به مثل مسابقه کاریکاتور روزنامه دانمارکی). روز اولی که خبر رو شنیدم به نظرم نظر بدی نیامد، اما کم کم به این نتیجه رسیدم که مقابل به مثل بی نزاکت و بی ربطیه. به قول حسین درخشان مثل اینه که واقعیت استفاده عراق از بمب های شیمیایی بر علیه ایران (که برای ما مثل روز روشنه) به تمسخر گرفته بشه. (یادمه یه روز سر یکی از کلاس ها بحث بهانه حمله آمریکا به عراق به خاطر داشتن تسلیحات کشتار جمعی شد و یک دانشجوی هندی گفت اصلاً این بهانه از اول دروغ بود که من تحمل نکردم و به اعتراض گفتم ما بعد از سالها هنوز توی کشورمون جوون هایی داریم که از اثرات بمبهای شیمیایی صدام رنج می برن و جوونشون رو ازدست میدن که هندیه خفه خون گرفت و استاد کلاس هم حرف منو تأیید کرد.)

بی.بی.سی هم نظرات مختلف وبلاگ نویسان ایرانی رو در این مورد جمع کرده که اینجا میتونین بخونین. خبری هم منتشر شد که این روزنامه دانمارکی سه سال قبل، از چاپ چند کاریکاتور مسیح خودداری کرده. این میتونه طرفداران نظریه توطئه رو راضی کنه!!

هر چه که هست تندروهای هر دو طرف (غرب و جهان اسلام) دارن از این بهانه نهایت سوءاستفاده رو میبرن. آخرین شماره روزنامه "روز" قبل تعطیلات سوگواری در ایران اینجوری صفحه اولش رو چیده بود:


"تند روها بر طبل جنگ مي کوبند. شبکه هاي تلويزيوني و راديوئي آمريکا افکارعمومي را براي حمله به جمهوري اسلامي آماده مي کنند. تمامي شبکه هاي رايو و تلويزيون ايران که در اختيار سپاه پاسداران است مارش هاي نظامي پخش مي کنند که ياد آور دوران جنگ است. عکس محمود احمدي نژاد با چفيه در اندازه اي نامتعارف در صفحه اول روزنامه شرق چاپ مي شود.
سخنان علي لاريجاني که مي گويد طرح روسيه قابل مذاکره است، انعکاسي نمي يابد. سخنان حميد رضا آصفي سخنگوي وزارتخارجه که از باز بودن روزن تا اجلاس بعدي مي گويد، در تلويزيون سانسور مي شود. در پاريس وزير خارجه فرانسه از "عواقب" سياست هاي دولت ايران حرف به ميان مي آورد و در تهران گروهي که خود را دانشجو مي نامند به سفارت دانمارک حمله مي کنند و آن را به آتش مي کشند. و در آخرين لحظات ديشب، نامه ايران رسما به آژانس بين المللي اتمي تسليم مي گردد: غني سازي از سرگرفته مي شود.
مصوبه شوراي حکام براي گزارش پرونده هسته اي جمهوري اسلامي به شوراي امنيت با چاپ کاريکاتور پيامبر اسلام در نشريات دانمارک، نروژ، سوئد و فرانسه همزمان شد. و درست در روزهائي که ايام تاسوعا و عاشورا با بيست و هفتمين سالگرد انقلاب اسلامي مصادف شده و چهار روز طلائي را در اختيار دولت احمدي نژاد گذاشته است تا اقشاري از مردم را به شيوه سازماندهي شده مرسوم به خيابان ها بياورد..."

با وجودی که این مطلب خیلی بلند و بالا شد، اما دوست دارم اونو با نامه دکتر سروش درباره این قضایا تموم کنم که چون "روزآنلاین" توی ایران فیلتر شده، مطلب رو علاوه بر لینک، اینجا کپی هم میکنم:

چه به آتش آزادي، چه به آتش غيرت

عبدالکريم سروش

۱۸ بهمن ۱۳۸۴

ظالم آن قومي که چشمان دوختند
وز سخن ها عالمي را سوختند

حق آزادي بيان گويا امروزه تکليفي شده است تا با نام محمد گستاخي و دليري کنند.

از اين خصمانه تر چنگ در خون آزادي نمي توان برد. مسلمانان از اين کار رائحه توطئه و تخريب مي شنوند و در آن رسم تطاول مي بينند و تباني و تلاقي سکولاريسم و بنيادگرايي را مي خوانند. بايد به خدا و خرد پناه برد از اينکه فوندامنتاليسم سکولار هيزم بر آتش فوندامنتاليسم ديني [که گاه به هوس نام غيرت ديني بر خود مي نهد] بريزد و آشوب و اشتلم برانگيزد.[*]

نيکخواهاني که در پي تحکيم ستون هاي ديالوگ هستند، از اينکه گردش گزاف قلمي همه جهد و جهاد آنان را غرقه سيلاب خشونت و خصومت کند، چرا اندوهگين نباشند؟

ناشران نافرهيخته آن نقوش نازيبا [در رسانه هاي دانمارک و نروژ و سوئد و اسپانيا...] بايد اينک شرمنده و پوزش خواه دل هاي بريان و چشم هاي گريان و جان هاي بي تاب و روح هاي مجروحي باشند که از نهيب آسيب آن بي حرمتي بر خود پيچيده اند و لرزيده اند.

آزادي بيان محترم است، چون آزادي آدمي محترم است و آزادي آدمي محترم است چون آدمي خود محترم است و اگر تيغ آزادي جامه حرمت آدمي را چاک کند چه جاي تيز کردن آن تيغ برهنه است؟ آزادي بيان نه يگانه حق آدمي است و نه برترين حقوق او. و اگر با ديگر حقوق آدميان موزون و مقيد نشود، قامت حقوق را ناساز و بي اندام خواهد کرد. آزادي نه يک مرکب شخصي بل يک مسابقه جمعي است و آنکه با نقض قواعد اين بازي چراغ رقابت خردورزانه را خاموش مي کند، از خرد و آزادي چه بر جاي خواهد گذاشت؟

ادب بيان ادب خاموشي هم هست و آنکه از حق آزادي بيان بهره مي جويد اما حق خاموشي را نمي گذارد، فقط به نيمي از حقيقت دست يافته است. حکيمان مگر نگفته اند:

دو چيز طيره عقل است، دم فرو بستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشي

و که گفت که آزادي بيان جواز آزادي عمل هم هست؟ و مگر جاي انکار است که تخفيف و تحريک دو عمل اند نه دو سخن؟

امروزه به تقريب، ربع ساکنان ربع مسکون مسلمانانند که نام ناميراي محمد را هر روز در ماذنه ها به بلندي بانگ مي کنند و در نمازها با درود و ستايش بر زبان مي آورند. اين نام، ناموس مسلماني است. سرمايه و ثروت قدسي امت احمدي است. پرچم خجسته غرور و شعور و آرمان و انديشه و آبروي عالم اسلامي است. نماينده و نماد همه ارواح مکرم و پاکان دو عالم است. "نام احمد نام جمله انبياست".

خوار داشت اين نام، خوارداشت تمدن کلاني است که بر صورت صاحب آن نام ساخته شده است، خوار داشت هزاران هزار جان شيفته اي است که از او هويت مي گيرند و معنويت مي آموزند، خوار داشت صدها عالم و عارفي است که از سفره او قوت و قوت گرفته اند و مي گيرند. خوارداشت غرور و شعور و عشق و ايمان پاره بزرگي از بشريت است.

باکي نيست. سوزاندن اين عود چه به آتش "آزادي" و چه به آتش "غيرت"، عالم را عطرآگين خواهد کرد. اما آتش افروزي آيا ادب آزادي و دينداري است؟

قصد کرده ستند اين گلپاره ها
که بپوشانند خورشيد تو را
در دل که لعل ها دلال توست
باغ ها از خنده مالامال توست

اين قطعه را مي نوشتم که اخبار دل آزار آتش زدن سفارت خانه ها در دمشق و بيروت و تهران رسيد. دانستم که اين تندروها در برانگيختن آن تندروها نيک کامياب شده اند. اين کاميابي را، که عين ناکامي اعتدال و مداراست، بايد به جهان اسلام تسليت گفت. محمد [ص] که خود آموزگار آزادي و غيرت بود اينک قرباني جفاي آزادي درايان و غيرت فروشاني مي شود که خاک در ديده حريت مي زنند و چاک در دامن ديانت.

چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۴

The one not smiling...

دو – سه روز پیش ایمیل زیر از دوست ناشناسی ظاهراً اینطور که IP اش نشون میده از کالیفرنیا به دستم رسید:

i don't know what brought me across your website but something did. im always happy to find interesting things :)
i looked through your photo gallery, and wonder why you are always the one not smiling, are you sad?
regards,najwa

من هم در جواب اینو نوشتم براش :

Najva, my unknown friend!

I'm not actually a sad person, although I'm not a happy one too! If I had been asked to choose for coming to this world or not, for sure I would choose NO! Never! Ever!
I believe, in our world there are few things to make someone really happy. But as a person without any right to that choice, I try to do my best.
Anyhow! I'll try to smile in my photos. I promise!
By the way, I saw your website and read some posts in your weblog as well. Your digital designs are amazing. I really liked them and also your Persian Cat is so cute!

Regards,
Mahmoud


خودم هیچ وقت از عکس های خودم راضی نیستم اما واقعاً من توی عکس هام اینقدر اخمو به نظر میام؟! (راستی وبلاگ ایشون Silence owns است که شاید بشه ترجمه اش به فارسی رو "خود ِ خاموش" گفت.)

یکشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۴

یه بوس کوچولو!

خدا پدر و مادر کسانی که این فیلم های جدید و خوب سینمای ایران رو روی اینترنت میذارن بیامرزه. اگرچه قطعاً صاحبان اثر دل خوشی از این کار ندارن اما برای امثال ما که این طرف دنیا افتادیم وقتی نقدهای فیلم های خوب رو می خونیم و اما نمی تونیم اونا رو همزمان ببینیم و باید کلی صبر کنیم تا نسخه های DVD یا VHS اشون انیجا برسه واقعاً نعمتیه. این آخر هفته ای دوفیلم خوب "یه بوس کوچولو" و "کافه ترانزیت" رو از Aryanhub دانلود کردم و دیدم.
"بهمن فرمان آرا" ظاهراً با "یه بوس کوچولو" سه گانه "مرگ"ِ شو کامل کرده. "بوی کافور، عطر یاس" رو ایران دیده بودم. (در یک شرایط روحی خیلی بد که بوی کافورش هنوز توی دماغمه!). "خانه ای روی آب" رو هنوز نتونستم ببینم و این آخری هم با همون حال و هوای مرگ که ظاهراً دلمشغولی فرمان آراست توی این سالها در عین حال جوابهای دندونشکنی هم به حرف های "ابراهیم گلستان" داره میده.
"کافه ترانزیت"ِ "کامبوزیا پرتوی" از اون فیلم هاست که آدم رو به فکر کردن وادار می کنه و در عین حال به خاطر دیدن اثرات بعضی از عرف ها و آداب و رسوم مزخرفی که در هر گوشه ای از مملکتمون به یه شکلی آدم ها رو آزار میده، اعصاب آدم رو به هم می ریزه. عرف هایی که قالباً همسو با تفکرات مردسالارانه فرهنگ ماست: زنی که شوهرش میمیره باید به عقد برادر شوهرش دربیاد! "کافه ترانزیت" در فستیوال فیلم تورنتو همم به نمایش دراومد. اینجا خیلی از ایرانی ها فیلم هایی که زشتی های ایران رو نشون میده دوست ندارن. چون وقتی مثلاً با دوست های غیر ایرانی شون میرن سینما و فیلم های اینجوری رو با زیر نویس انگلیسی میبینن، یا مثلاً توی یک کانال تلویزیونی یک فیلم ایرانی اینچنینی پخش میشه، باعث خجالتشون میشه. اگرچه برای من هم جواب دادن به سوالهای این آدم ها بعد از دیدن همچین فیلم هایی در مورد ایران،چندان خوش آیند نیست، اما همیشه وقتی چنین بحث هایی با ایرانی ها میشه من با این استدلال که ایرانی های خارج از کشور که یک اقلیت تقریباً 2 میلیونی میشن صرفاً به خاطر حفظ آبروی خودشون چون خارج از ایران هستن منصفانه نیست اینجوری نظر بدن. چراکه شاید نمایش چنین اشکالاتی کم کم باعث بشه مردم خودشون شروع به نقد بعضی از اعتقادات غلط سنتی حاکم بر فرهنگشون کنن و این یک نتیجه خوبه. با ندیده گرفتن اشکالات هیچ چیزی هیچ وقت درست نمیشه.

شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۴

دوران بطالت به سر آمد!

اول و مهمتر از همه اینکه این خونه جدید حسابی برام "آمد" داشت یعنی خوش یمن بود! یک کار تمام وقت خوب پیدا کردم! در واقع کار منو پیدا کرد! بعد از دو- سه ماه رزومه فرستادن به هزار و یک جا و پیگیری، از طریق کسی که توی یک مؤسسه آموزشی اسپانیولی کار میکرد و من رو هم میشناخت تماسی گرفته شد و فرداش مصاحبه ای با رئیس مرکز و چند ساعت بعدش تلفنی خبر دادن که از دوشنبه کارتو شروع می کنی! حتی رزومه منو ندیدن و فقط توی مصاحبه خواست خودم توضیح بدم که ایران چه کارهایی کرده بودم. من که خودمو برای هر جور کاری آماده کرده بودم (چون واقعاً داشتم از پیدا کردن یک کار مناسب ناامید میشدم) یک کار دفتری تمیز که بتونه Co-op ام رو هم پوشش بده مثل یک معجزه بود. از شما چه پنهون، کفگیر هم داشت به ته دیگ می خورد! خدا رو شکر...
امروز بعد ازظهر برای آشنایی با کار و گرفتن کلیدها رفتم. وقتی دیدم از آگهی های استخدامشون که تا دیروز چند جا نصب شده بود خبری نیست، خیالم راحت شد که جدی جدی به عنوان اولین ایرانی اونجا استخدام شدم!

اینکه داشتن ارتباطات خوب یعنی چیزی که اینجا بهش Connection و Networking میگن، مهمترین فاکتور در کاریابی توی کاناداست، بهم ثابت شد. این با اون مفهومی که توی ایران بهش پارتی بازی میگیم یک فرق اساسی داره و اون اینه که درسته داشتن آشناست که برای آدم کار پیدا می کنه، اما اینجا افراد و شرکت ها و مؤسسات، دنبال منافع خودشون هستن و برای رضای خدا کاری انجام نمی دن. اگر با شناخت قبلی، مطمئن باشن شخصی توانایی کافی و همینطور قابلیت اعتماد برای انجام کاری داره اونو ترجیح میدن، چون به نفعشونه. جامعه کاپیتالیست معیارهاش متأسفانه پوله. تعارف هم ندارن. کافیه نتونم درست از پس کار بر بیام. اولش همون آشنا سعی می کنه با راهنمایی بهم کمک کنه که درست کار کنم به خاطر اینکه اعتبار و موقعیت خودش زیر سؤال نره. اگه ببینه فایده ای نداره، خودش اولین نفری خواهد بود که به رئیس اونجا میگه بهتره عذرش رو بخوایم! (هر وقت به این مرحله رسیدم خودم توی همین وبلاگ مینویسم! قول می دم!)
----------------------------------------------------------------

جلسه حکام آژانس هم که بی نتیجه تموم شد و تصمیم گیری به شنبه موکول شد. خبرنگار VOA که برای پوشش جلسه به وین رفته، در گزارشش گفت بیانیه ای که هیأت ایران توی این جلسه منتشر کرده 9 صفحه اش تایپ شده بوده و 9 صفحه دیگه اش دستنویس بوده! رئیس جمهور محترم هم که فرمودن غربی ها پشمشان ریخته!!!

CNN گزارش کریستین امانپور از سفر اخیرش به تهران رو پخش کرد با عنوان ایران زیر زمینی (یا 2 ایران) که از طرفی نماز جمعه و راهپیمایی ها رو نشون میده و از طرف دیگه یک گروه موسیقی زیر زمینی توی تهران و پیست اسکی که دخترها و پسرها در حال اسکی هستن و یک دی جی داره یک آهنگ تکنو خیلی تند رو با شعری در وصف حضرت علی پخش میکنه. امانپور رفته توی یک مسجد و به سختی روی زمین در مقابل امام جماعت و گروهی از جوون های تندرو نشسته با اونا مصاحبه می کنه. مصاحبه هایی با عیسی سحرخیز، رضا خاتمی و آزیتا حاجیان هم انجام داده. این فیلم رو اینجا ببینین.

چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۴

مهمونی عمو بیل گیتز

زودتر از اونی که انتظار داشتم اینترنت خونه جدید وصل شد. در حقیقت فقط یک روز بی اینترنت بودم و صاحبخونه نامسلمون ِ ناهموطن! صبح روز دوم زنگ زد و پرسید که اشکالی نداره اگه شوهرم ساعت 9:30 امشب برای وصل اینترنت بیاد؟!

دیروز یک برنامه معرفی محصول جدیدی از ماکروسافت بود که از قبل ثبت نام کرده بودم. مجانی بود و طبق قانون اصیل و باستانی ایرانی- مشهدیه "مفت باشه، کوفت باشه" و نه البته ورژن بی ادبانه اش! با وجودی که از سطح سوات ما (به تشخیص "دوساعت") بالاتر بود، از دست ندادمش. هدف برنامه معرفی این محصولات بود: Exchange Server, Infopath, ISA Server, Mobility, Office Live Communications Server, SharePoint Portal Server . چیزی حدود هزار نفر شرکت کننده داشت. صبحانه و نهار و یک Break به صرف قهوه مهمون عمو بیل گیتز بودم! خودکار، دفترچه یادداشت و یک تیشرت همه با نشان Microsoft هم هدیه برنامه بود. اگرچه تیشرت X-Large شون روی دستم باد کرد!

اما چند نکته جالب از این برنامه:
برنامه 2 تا ارائه کننده (Presenter) داشت که هر دو از تاپ ترین Advisor های ماکروسافت-کانادا بودن و اگرچه بشر جایز الخطاست و همه اینو میدونن در عین حال ظاهراً شرکت کننده ها انتظار اشتباه از آدم های بیل گیتز رو نداشتن! چون منتظر بودن به اشتباهاتشون بخندن. مثلاً یکی شون اشاره کرد که وقتی توی Active Directory تغییری داده میشه باید یک Time delay چند دقیقه ای برای تأثیرش در نظر گرفت. چند دقیقه بعد اون یکی دیگه دقیقاً چنین کاری کرد و در مقابل جمعیت هزار نفری عمل نکرد و صدای خنده ها داشت بلند می شد. اگرچه بعد از چند دقیقه که طرف با سیستم سر و کله زد و دید همه تنظیمات درسته، با گذشت زمان همه چی درست شد. اما اون یکی دیگه اومد روی سن و در گوشش گاف ِ شو بهش گفت و اونم به جمعیت توضیح داد!
یک جا هم جلوی جمعیت هزار نفری خود ویندوز 2003 گاف داد و وقتی طرف می خواست یک برنامه رو ببنده، بسته نشد. سعی کرد با شوخی کردن منتظر شه و هی می گفت صبر می کنیم تا ناپدید شه، صبر می کنیم... صبر می کنیم... OK... ناپدید نمیشه پس End Task می کنیم که جمعیت از خنده منفجر شد!
یه جا هم موقع نصب SP2 وقتی به قسمت Agreement رسید، اول بدون حتی اشاره ای به اینکه باید قرارداد رو خوند(چیزی که اینجا خیلی بهش تأکید میکنن و اگرچه کسی حوصله و وقت خوندن این متن های چند صفحه ای رو نداره، اما واقعاً به اندازه یک قرارداد محضری می تونه آدم ها رو ملزم کنه)، I Agree رو زد اما سریع درستش کرد و گفت شما خوندینش دیگه!
در مجموع برنامه خیلی خوب و مفیدی بود. اونایی که مونتریآل هستن می تونن اینجا رو ببینن. چون همین برنامه فردا(دوم فوریه) اونجا دوباره برگزار میشه. (البته فکر کنم یک کمی دیر شده!!)


به مناسبت شروع محرم، صدا و سیما شروع به پخش سریالی به اسم "معصومیت از دست رفته" کرده. سریال رو داوود میرباقری ساخته و همین دلیل کافی برای این می تونه باشه که این سریال دیدنی خواهد بود. من فقط یک قسمتش رو دیدم. مثل کارهای قبلیش، میرباقری چاشنی دراماتیک عشق رو برای روایت یک داستان مذهبی- تاریخی انتخاب کرده و این دفعه عشق دختری مسیحی (نصرانی) به خزانه دار مسلمان کوفه. آدم خوش ذوقی اومده وبلاگ و یک موتور جستجو برای برنامه های تلویزیونی ایران که روی سایت ایران سیماست و اصلاً امکانات جستجو و همینطور Navigate کردن(جلو وعقب بردن تصویر) خوبی نداره درست کرده. از اینجا می تونین با دردسر کمتری این سریال و بقیه برنامه ها رو ببینین.

فردا، دوم فوریه روز سرنوشت سازی برای ایران می تونه باشه. باید ببینیم جلسه شورای حکام آژانس اتمی به چه نتیجه ای میرسه. الان شبکه های خبری دارن پشت هم "احمدی نژاد" رو نشون می دن و در مورد ایران صحبت می کنن. احمدی نژاد اینجا، احمدی نژاد اونجا، احمدی نژاد همه جا! خدا به خیر بگذرونه!

"در پایان آغاز دهه مبارک فجر را به حضور مقام معظم رهبری و رئیس جمهور مردمی تبریک عرض می نماییم."
چیه؟ خنده داره؟!

توضیحی درباره مستند فرزندانقلاب

--> همانطور که بارها توضیح‌ داده‌ام این مستند محصول بی‌بی‌سی فارسی است و نقش من همانطور که در تیتراژ فیلم آمده محقق و یکی...