چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

بسیار سفر باید...

هفته اول در وینی‌پگ رو توی یک Guest House گذروندم. (از این جهت نگفتم میهمان‌خانه یا مهمان‌پذیر، چون تصوری که با شنیدن این اسامی به ذهن می‌رسه، هیچ شباهتی با اون جایی که من توش بودم نداره). تجربه این یک هفته برام اونقدر با ارزش و جالب بود که شاید حتی قابل مقایسه با چند ماه اقامت در یک محل جدید نباشه. آدم‌های مختلفی با ملیت‌های مختلف بعضی جهانگرد و یعضی کاناداگرد! سر راهشون یکی دو شبی در این محل می‌موندن. اتاق نشیمن مشترکی داشت که مهمان‌ها برای تماشای تلویزیون یا خوندن روزنامه‌ای و نوشیدن قهوه‌ای به اونجا می‌اومدن. سی.ان.ان و اخبار جنگ لبنان، بهانه‌ای بود برای شروع بحث. جالب بود که همه ازاسرائیل به شدت عصبی بودن. هم‌صحبت‌های خوبی پیدا کردم که هنوز هم با چند تایی‌شون در ارتباطم. مثل یک مرد پنجاه و چند ساله آرژانتینی که صدا بردار سابق یکی از کانال‌های تلویزیون آرژانتین بود که سال‌ها قبل دوست‌هاشو در درگیری‌های داخلی آرژانتین از دست داده بود و حالا برای انجام یک تحقیق مردم‌شناسی روی بومی‌های کانادا به اینجا اومده بود. می‌گفت تلویزیون یعنی دروغ. فرقی نمی‌کنه چه‌کاره باشی. برای کار کردن توی تلویزیون باید با دروغ‌ساز‌ها همراه بشی.

یا یک آشپز کوبایی که برای گرفتن اقامت کانادا، با یک دختر کانادایی ازدواج کرده بوده و بعد با هم نساخته بودن و از هم جدا شده بودن. ازش از کاسترو پرسیدم می‌گفت مردم دوستش دارن، هرچند از نظام کمونیستی دل پری داشت. از اینکه مالک هیچ چیزی نیستی. حق نداری بیشتر کارکنی تا بیشتر پول دربیاری و خونه بهتری بخری. از دست برادر فیدل که قدرت رو در دست گرفته هم خیلی شاکی بود که آدم احمقیه!

یک پسر 18-19 ساله اهل کره جنوبی بود که یک ویزای توریستی-کاری یکساله برای کانادا داشت و تک و تنها با یک کوله‌پشتی کل کانادا رو داشت دور میزد. دو ماه توی یک رستوران توی ادمونتون کار کرده بود تا خرج سفرش به منیتوبا و آنتاریو رو در بیاره. جوون 18 ساله ایرانی سراغ دارین با همچین جربزه‌ای؟!

صاحب Guest House، بیل، یک مرد چهل و اندی ساله کانادایی، که یک کتاب منتشر شده هم داره، آدم خیلی خونگرم و باحالی بود. بیشتر از ده سال بود که این کار رو شروع کرده بود. محل این Guest House یک خونه قدیمی خیلی قشنگ به سبک ویکتورین بود که وقتی عمرشو پرسیدم گفت حدود صدسالشه. این محل، یک وب‌سایت بسیار مزخرف و بدشکل و قیافه‌ایه هم داره که خود بیل اونو طراحی کرده. اینجا فعلاً اونقدر وقت آزاد دارم که به فکرم رسید فقط به خاطر روزهای‌ خوبی که اونجا داشتم، یک وب‌سایت جدید براش طراحی کنم و به عنوان هدیه بهش بدم که داره کامل می‌شه و می‌تونین اینجا ببینینش. (ضمناً اگه روی اون آگهی‌های گوگلی سمت چپش هم محض رضای خدا چند تا کلیک کنین، گوگل چند سنتی شاید هم یک دلاری-بسته به کرم تعداد کلیک هاتون- به حساب من واریز می‌کنه!)

اما شاید جالب‌ترین آدمی که اونجا دیدم، دخترکی 20 ساله، اهل نیس ِ فرانسه بود که برای اینکه زبان انگلیسی‌شو بهتر کنه، ویزای کار چندماهه کانادا گرفته و برای تابستون در اون Guest House مشغول به کار شده بود. علاوه بر فرانسه که زبون مادریش بود، به ایتالیایی کاملاً مسلط بود. توی فرانسه به عنوان رشته اصلی تجارت خونده بود و به عنوان رشته فرعی زبان چینی! اولین بار که دیدمش در حال صحبت به زبون چینی با یکی از مهمون‌های چینی بود. از اینکه برای اولین بار می‌دیدم یک دختر سفیدپوست موبور چشم سبز، با اون تسلط چینی حرف می‌زنه ماتم برده بود. وقتی فهمیدم پذیرش تحصیلی برای یک دوره یکساله زبان چینی از یکی از دانشگاه‌های چین گرفته و از اول سپتامبر هم میره اونجا بیشتر تعجب کردم. برای بعد ار برگشتنش از چین هم از قبل برنامه‌ریزی کرده بود. تحصیل در دوره توریسم در فرانسه. دختر عجیبی بود. جزو دانشجوهای معترض فرانسوی در جریان اعتراض‌های چند ماه قبل در مورد اون قانون جدید کار بود. می‌گفت 2 ماه اعتصاب کردیم و دانشگاه رو تعطیل کردیم و بالاخره هم تونستیم اون قانون رو لغو کنیم. می‌گفت این احتمال وجود داره که دولت شیراک از فرصت تعطیلی تابستونی دانشگاه‌ها استفاده کنه و قانون رو دوباره به جریان بندازه و برای همین، مرتب اخبار رو از اینترنت چک می‌کنه. به شدت از فرهنگ آمریکایی-کانادایی انتقاد می‌کرد. می‌گفت توی فرانسه مردم همیشه شام رو همه خونواده دور هم می‌خورن. اگر به رستوران بریم، تا سفارش غذای همه رو نیارن، هیچ کس شروع نمی‌کنه. اما اینجا این‌چیزها رو کسی رعایت نمی‌کنه. از اینکه مردم اینجا شیفته سینمای بی‌محتوای هالیودی هستن تعجب می‌کرد. فرانسه حرف زدن فرانسوی‌زبون‌های کانادا رو هم خیلی مسخره و غلط می‌دونست. می‌گفت من گاهی نمی‌فهمم چی می‌گن. می‌گفت با همون فرانسه 200 سال قبل مهاجرهای فرانسوی حرف می‌زنن که حالا با انگلیسی آمریکایی هم قاطی شده و گرامر زبان فرانسه رو حسابی به هم ریخته.

سطح آگاهی این دختر نسبت به سنش فوق‌العاده بود. از سیاست، ادبیات، تاریخ و هنر حرف برای گفتن داشت. براش خیلی جالب بود وقتی گفتم خیلی از دانشجوهای ایرانی تاریخ انقلاب فرانسه رو می‌خونن و دوست دارن یاد بگیرن چطور فرانسوی‌ها موفق شدن اون دموکراسی آرمانی رو جانشین نظام سلطنتی کنن. وقتی از میتران با احترام یاد کردم، گفت آره توی فرانسه هم مردم خیلی دوستش داشتن، اما الان رئیس جمهور خوبی نداریم. از کامو حرف می‌زدیم و بیگانه‌اش. میشد از هر دری باهاش صحبت کرد.
وقتی صحبت از مذهب شد گفت من به هیچ چیز اعتقادی ندارم. پدر و مادرم هم همینطور حتی وقتی به دنیا آمدم، منو برای غسل تعمید به کلیسا هم نبردن. پرسیدم حتی به خدا؟ گفت آره. من به خدا هم اعتقادی ندارم. اعتقاد به خدا برای اعتقاد به یک زندگی دیگه بعد از مرگه. من به اون احتیاجی ندارم! همین زندگی برای من کافیه! وقتی نظر خودم رو گفتم که من هم مذهبی نیستم، اما به خدا اعتقاد دارم. چون گاهی وجودش رو مثل یک حامی و پشتیبان، حس می‌کنم، گفت من هم گاهی چنین حسی دارم. اما ترجیح می‌دم اونو به حساب شانس بذارم!

و جالب تر از همه اینکه این دختر یک لزبین بود. دوست دختر داشت و عکسش رو هم به من نشون داد. از اونجایی که این اولین برخورد مستقیم من با یک همچین شخصی بود، ضمن اینکه دوست داشتم بیشتر ازش بدونم، نگران از رنجوندنش خیلی با احتیاط سوال‌هام رو ازش می‌پرسیدم. مثلاً اینکه از کی فهمیدی چنین حسی نسبت به دخترها داری؟ که گفت از ده سالگی. یا اینکه آیا این حس تنفر از مردهاست که در بعضی از زن‌ها به این شکل بروز می‌کنه؟ که گفت من چنین حس تنفری به مردها ندارم، اما حالا که فکر می‌کنم خیلی از دوست‌های لزبینم اینجوری هستن. همینطور ازش پرسیدم تا حالا دوست پسر هم داشتی؟ گفت یکبار سپتامبر گذشته. که اون هم، پسره گی بود! اما خیلی زود ازش جدا شدم چون فهمیدم نژادپرسته. من دوست‌های (عرب) مسلمون توی فراسنه زیاد دارم که اون دوست نداشت من باهشون صحبت کنم. برای همین ترجیح دادم ازش جدا شم. می‌گفت توی فاصله‌ای که من با اون پسره بودم، خواهرم می‌گفت تو چت شده؟ مریض شدی؟!

اگرچه بعد از 2 سال خارج شدن از ایران، کم و بیش به این نتیجه رسیده بودم، اما الان مطمئن شدم که زندگی، که هرکسی فقط یک بار حق تجربه‌اش رو داره، تنها به اینکه آدم کاری داشته باشه و خونه‌ای و خونواده‌ای و داخل یک دور باطل و ثابت بیافته نیست. دیدن آدم‌ها و سرزمین‌های مختلف بخش بزرگی از زندگی هر آدمی باید باشه. باورم شد که با یک کوله‌پشتی هم میشه دنیا رو گشت و لازم نیست آدم مولتی میلیاردر باشه تا بتونه جهانگردی کنه. فقط باید خواست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما چیست؟

توضیحی درباره مستند فرزندانقلاب

--> همانطور که بارها توضیح‌ داده‌ام این مستند محصول بی‌بی‌سی فارسی است و نقش من همانطور که در تیتراژ فیلم آمده محقق و یکی...