یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۷

مرگ‌ نامه!

امروز(البته طبق معمول یعنی دیروز) به دلیلی می‌بایست یک ساعتی در جایی منتظر می‌شدم و توفیقی اجباری دست داد تا روزنامه محلی شهرمون Winnipeg Free Press رو تورق کنم. آنقدر وقت داشتم که برای اولین بار در این سه سال و اندی به صفحات ترحیم یک روزنامه کانادایی که بهش Obituary notice می‌گن، نگاهی بندازم. اولین چیزی که به چشم میاد، عکس‌های درگذشته‌هاست. خیلی‌ها عکس‌های دوران جوونی‌ شون چاپ می‌شه. تعداد قابل توجهی‌ دو عکس در کنار هم یکی جوون و دیگری پیر. اونهایی که بنا به شغل و حرفه لباس فرمی داشته‌اند مثل نظامی، پلیس، پرستار و ... ترجیحن با عکسی در لباس فرم. متن‌ها معمولن طولانی است اما خیلی شبیه آگهی‌های خودمون شروع می‌شه. مثلن: با نهایت تأسف درگذشت آرام جورج بوش (مثلن!) را به اطلاع می‌رسانیم (روی Peacefully خیلی تأکید دارن و تقریبن برای همه استفاده می کنن). بعدش معمولن شیوه مرگ اشاره می‌شه. مثلن درخواب، یا بعد از مدتی جدال با بیماری و جالبه که به نوع بیماری هم اشاره می‌کنند و حتی اینکه در کدوم بیمارستان درگذشته. بعد یک بیوگرافی مختصر و بعد اینکه مرحوم مغفور (یا مرحوه مغفوره) به چه چیزهایی علاقه داشته و سرگرمی‌هاش چیا بودن مثلا سینما، گلف، اسکی و شراب قرمز اشاره می‌کنن.

نمی‌دونم چرا این‌چیزا رو می‌نویسم. به هرحال خوبه آدم گاهی وقت‌ها یادش بیاد که مرگی هم هست. همین دورو برا هم هست. من و شما خیلی خوش شانس‌باشیم حداکثر می‌شیم یه آگهی توی یه روزنامه.

یادش به خیر. شونزده-هفده سال پیش، توی اون خونه قدیمی مشهد، صبح‌های زود برای درس خوندن می‌رفتم توی حیاط. یک تفریح ثابت روزانه‌ ام شده بود اینکه وقتی صدای موتور توزیع‌کننده روزنامه خراسان رو می‌شنیدم که اون موقع‌ها مشترکش بودیم، می‌دوییدم پشت در تا وقتی که روزنامه رو از بالای در پرت می‌کرد توی حیاط، وسط هوا و زمین چنگش بزنم. بعد روی میزو صندلی فلزی "ارج" قدیمی کنار حیاط پهنش کنم و شروع کنم به خوندن. مادرم هم میامد و صفحه ترحیمش رو برمی‌داشت و با کلی غم و غصه شروع می‌کرد به خوندن کلمه به کلمه‌اش. بعد یه عکس به من نشون می‌داد و یه داستان تعریف می‌کرد که مثلاً اینا رو ببین! طفلکی‌ها داشتن از سفر شمال بر‌میگشتن. زن و شوهر کشته شدن توی تصادف اما بچه‌شون زنده مونده. من نگاهی به اون آگهی روزنامه می‌نداختم و می‌دیدم دو خط نوشته درگذشت ناگهانی ... و فقط همین! و کاشف به عمل میا‌مد که این داستان‌ها ساخته و پرداخته حدس و گمان‌های مامان خانم بوده که همیشه آماده سوگواری و گریه برای همه عکس‌های درگذشته‌های توی روزنامه بود و آخرش خودش هم یک آگهی شد توی همون روزنامه. البته بدون عکس. چقدر جنگ و دعوا کردم که بتونم سنت شکنی‌کنم و عکسش رو توی آگهی‌های ترحیم بذارم اما زور سنت پرزورتر بود. یاد بخشی از کتاب "نگاتیو" "هومن عزیزی" افتادم:

"... چهره هویت ماست. عکس ها روی مدارک شناسایی و آگهی های ترحیم شاهدند. تنها زنها هستند که روی آگهی ترحیم عکسی ندارند. چند گل را به جای چهره شان نقاشی می کنند. چهره زن ها نیز رازست، مثل پول های آدم که نباید دیگران بفهمند چقدر است،..."

کامل ترش را قبل‌ها اینجا نوشته‌ام.

پ.ن: ویکی‌پدیا می‌گه که باید بین Obituary و Death notice تمایز قائل شد. چراکه Death notice ها آگهی‌هایی هستند که با پرداخت پول توسط بازماندگان در روزنامه‌ها چاپ می‌شن اما Obituary ‌ ها نوشته‌هایی هستند در مورد افراد سرشناس که گاهی از سال‌ها قبل مرگشان نوشته شده و در دفاتر روزنامه‌ها نگهداری می‌شوند. حتی مواردی پیش آمده که نویسنده Obituary قبل از صاحبش فوت کرده! به هرحال این روزنامه شهر ما که آگهی‌های فوت مردم عادی رو به همین اسم چاپ می‌کنه. کسی اطلاعات بیشتری داره؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما چیست؟

توضیحی درباره مستند فرزندانقلاب

--> همانطور که بارها توضیح‌ داده‌ام این مستند محصول بی‌بی‌سی فارسی است و نقش من همانطور که در تیتراژ فیلم آمده محقق و یکی...