امروز سیامین سالگرد 17 شهریور 1357، جمعه سیاه است. نکته قابل تأمل در این واقعه، روایتهای متناقضی است که از این واقعه نقل شده. تعداد کشتههای این واقعه که از چند صد تا چند ده هزار نفر ذکر شده، دعوتکننده اصلی به راهپیمایی، و حضور سربازان اسرائیلی و از آنطرف فلسطینیها در بین مردم (که البته به داستان بیشتر میماند تا واقعیت). توجه کنیم که این واقعه نه در هزار سال پیش که فقط در سی سال پیش رخ داده و هنوز بسیاری از شاهدان آن در بین ما هستند و ما نمی دانیم که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. تاریخ مقوله پیچیدهای است.
من سربازیام در سپاه بود. قبل از اینکه خراسان به سه استان تقسیم شود، شهرهایی مثل بجنورد، سبزوار، بیرجند و طبس همه داعیه مرکز استان شدن داشتند. من کادر اداری بودم و معمولاً ساعت 2 پادگان را ترک میکردم که آن روز شوم درهای پادگان بسته شد و اعلام آمادهباش. من و عدهای که در خارج شدن از پادگان دیر جنبیده بودیم، پشت درهای بسته ماندیم. همه را برای خوردن نهار به رستوارن و سپس برای مسلح شدن به بخش تسلیحات هدایت کردند. در سبزوار شورش شده بود. اهالی سربداران میخواستند شهرشان مرکز استان شود. مگر آنها از بجنوردیها چه کم داشتند! به هرکداممان 90 فشنگ جنگی کلاشینکف دادند و مسلح سوار اتوبوسها شدیم تا به جنگ مردم برویم. داشتم دیوانه میشدم. در راه مشهد به سبزوار در ذهن خودم سناریوهای مختلفی میچیدم که چه طور میشود از این مهلکه فرار کرد که دیدیم اتوبوس به جای وارد شدن به شهر در پادگانی توقف کرد. معلوم شد ما نیروهای ذخیرهای هستیم که باید در صورتی که نیروهای محلی از پس مردم برنیامدند به جنگشان برویم. تا فردای آن روز در نمازخانه آن پادگان همانطور مسلح و آماده خوابیدیم تا فردایش که نمیدانم چگونه قائله خوابیده بود و مارا برگرداندند. هنوز هم فکر کردن به اینکه اگر طور دیگری میشد، اعصابم را به هم میریزد. وقوع اتفاقاتی مثل 17 شهریور به همین سادگی است و من شک ندارم نظام کنونی خیلی خیلی مستعدتر از رژیم سلطنتی برای انجام چنین پروژههایی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟