متن زیر ترجمهی یادداشت زیبایی است از "مرجان ساتراپی" نویسنده ایرانی مقیم فرانسه که کتاب "پرسپولیس"اش (که از آن فیلم انیمیشنی هم ساخته شد) با شهرت جهانیاش گمان نکنم نیازی به معرفی من داشته باشد. این یادداشت در "نیویورک تایمز" دیروز سوم ژوئیه منتشر شد و این ترجمه، ترجمهایست البته در وسع سواد من. کاستیهایش را بر من ببخشید و اگر انگلیسی میدانید متن اصلی را بخوانید که بسیار خواندنی تر است. جمله کوتاهی از این ترجمه ناگزیر زیر تیغ خودسانسوری رفت...
من باید به وطنم ایران برگردمشش سال قبل برای شنیدن حرفهای مردی که نامش را نمیبرم به کافهای در پاریس رفتم.
او گفت که 24 سال از زمانی که درست بعد از انقلاب سال 57 به دلایل سیاسی ناچار به ترک ایران شد گذشته است. او از خیلی چیزها حرف زد و حرفش را اینگونه به پایان برد که: "وقتی شما سرزمین مادریتان را ترک کنید، میتوانید در هر جایی زندگی کنید، اما من نمیتوانم در جایی به جز ایران بمیرم. در غیر اینصورت زندگی من هیج معنایی نخواهد داشت."
این جملهاش به شدت تحت تأثیرم قرار داد. در مورد آنچه گفت بارها اندیشیدهام نه تنها برای فهمیدنش که برای حس معنای حرفش با تمام وجودم. من هم معتقد بودم که نباید در هیچ جای دیگر به جز کشورم، ایران بمیرم و در غیر اینصورت زندگیام بی معنا خواهد بود.
زمانی که به صحبتهای این مرد گوش میدادم چهار سال از آخرین باری که در وطنم بودم گذشته بود.
بله، من ایران را وطن میخوانم جرا که مهم نیست چه مدتی است در فرانسه زندگی میکنم و علیرغم این واقعیت که بعد از این همه سال خودم را یک فرانسوی حس میکنم، اما واژه "وطن" فقط یک معنا برای من دارد: ایران.
من تصور میکنم برای همه همینطور است: وطن جایی است که آدم به دنیا میآید و بزرگ میشود.
مهم نیست که من چقدر عاشق پاریس و زیباییهای وصف ناپذیرش هستم، تهران با تمام زشتیهایش برای همیشه در چشم من عروس تمام شهرهای جهان خواهد بود.
این به جغرافیا بر میگردد، به بوی باران. به چیرهایی که میدانیم بدون اینکه حتی مجبور باشیم فکر کنیم که چرا میدانیم.
این به رشتهکوههای البرز بر میگردد که شهر مرا محافظت میکنند. الان کجا هستند؟ چه کسی الان مرا محافظت میکند؟
این به بوی تحمل ناپذیر دود بر میگردد، بویی که من خیلی خوب میشناسمش.
این بر میگردد به اینکه نه آسمان همه جا همین رنگ است و نه خورشید همه جا یک جور میدرخشد.
این برمیگردد به میل قدم زدن زیر آسمان آبی خودم، به اینکه میخواهم خورشید خودم پشتم را نوازش دهد.
زمانی که به صحبتهای آن مرد گوش میدادم چهار سال از آخرین باری که در وطنم بودم گذشته بود. الان بیشتر از ده سال است. یا دقیقاً ده سال و شش ماه و سه روز.
در تمام این سالها، فکر میکردم تا چند دهه دیگر بدون اینکه قادر باشم در کوهستانهایم قدم بزنم، زندگی خواهم کرد. اما 18 روز قبل، 12 ژوئن 2009، اتفاقی افتاد، اتفاقی که هرگز باورم نمیشد روزی در زندگیام ببنیم: ایرانیها در مجال کوچکی برای دموکراسی، به اندازهای که فقط بتوانند به نامزدی که قبلاً توسط شورای نگهبان تأیید شده رأی دهند، صادقانه رأی دادند.
سوالی که بیشتر رسانهها قبل از انتخابات میپرسیدند این بود که: "آیا ایرانیها برای دموکراسی آمادهاند؟"
"بله!" پاسخی بود که بلند و چه رسا آمد.
با حضوری 85 درصدی در انتخابات، رویای ممکن شدن تغییر را دیدند.
همچنین باور کردند که "بلی! آنها میتوانند".
احتمالاً نیازی نیست که به یادتان بیاورم که این اولین باری نیست که ایرانیها نشان دادند که چقدر عاشق آزادیاند. فقط به قرن بیستم نگاهی بیاندازید: انقلاب مشروطه در 1906(اولین در آسیا)، ملی کردن صنعت نفت در 1951 (اولین در خاورمیانه)، برپایی انقلاب 1979، و خیزش دانشجویی 1999 که اکنون بانگ خروشان دموکراسیخواهی را با خود آورده است.
بیست سال قبل، وقتی تحصیل در رشته هنر در تهران را شروع کردم، "سیاست" آنقدر موضوعی ترسناک بود که ما حتی شهامت فکر کردن به آن را هم نداشتیم. در موردش حرف بزنیم؟ فراتر از اعتقاد؟
که بر علیه رئیس جمهور در خیابانها تظاهرات کنیم؟ چه فکر عبثی!
نقد رهبری؟ چه خیال مهلکی!
[...]
مرگ، شکنجه و زندان، بخشی از زندگی روزانه جوانان ایران است. آنها شبیه ما نیستند، شبیه دوستان ما و یا شبیه من در زمانی که در سن آنها بودم نیستند. آنها نمیترسند. آنها آنی نیستند که ما بودیم.
آنها دستان خود را زنجیر میکنند و فریاد میزنند: "نترسید! نترسید! ما همه با هم هستیم!"
آنها فهمیدهاند که هیچ کس حقشان را به آنها نمیدهد، باید خودشان آنرا بستانند.
آنها برخلاف نسل قبل از خود- نسل من که رویایشان خروج از ایران بود- فهمیدهاند که رویای واقعی نه ترک آن که جنگیدن برای آن است، برای آزاد کردنش، برای عشق ورزیدن به آن و برای بازسازیاش.
آنها دستان خود را زنجیر میکنند و فریاد میزنند: " میجنگیم! میمیریم! ذلت نمیپذیریم!"
آنها به خیابان میرفتند با علم به این که هر تظاهراتی، امضای سند مرگشان است.
امروز جایی خواندم که با کنایه نوشته بود " انقلاب مخملی" ایران به "کودتای مخملی" ایران تبدیل شد. اما بگذارید چیزی به شما بگویم: این نسل، با امیدهایش، آرزوهایش، با خشمش و طغیانش، برای همیشه جهت تاریخ را تغییر داده است. هیج جیز مثل قبل نخواهد بود.
از این پس هیچ کس ایرانیان را با رئیسجمهور باصطلاح منتخبشان قضاوت نخواهد کرد.
از این پس ایرانیان، بی باک هستند، آنها اعتماد به نفسشان را باز یافتهاند.
با وجود همه خطرها، آنها گفتند نه!
و من بر این باورم که این تازه شروع کار است.
از این پس، من همیشه میگویم: زمانی که شما وطن خود را ترک کنید، میتوانید هرجایی زندگی کنید. اما من نمیگویم که تنها در ایران خواهم مرد. من روزی در ایران زندگی خواهم کرد... در غیراینصورت زندگیام بی معنی خواهد بود.