تعطیلات کریسمس امسال فرصتی شد تا برای اولین بار در طول شش و سال اندی که جلای وطن کرده ام، سفری کوتاه به ایران داشته باشم. سفر ملغمهای بود از احساسات متضاد. بماند که سفر تلخ بود به خاطر بیماری عزیزی که هفتهای بعد از خداحافظی تلخی که داشتیم از کالبد رنجورش رها شد، اما دیدار خانواده و عزیزان همیشه مغتنم است. از آن طرف ایران و مردمش آن ایرانی که میشناختم نبودند. گویی پا به درون دنیایی غریبه گذاشتهای که نه روش زندگی کردنشان را میدانی و نه حرف همدیگر را درست و حسابی میفهمید.
روزها به دیدارهای معمول میگذشت و شبها خودم را غرق یادداشتها و بریده روزنامهها و مجلههایم میکردم. یک صندوق پر از روزنامهها و مجلات روزهای رونق مطبوعات. یادگار دوم خرداد. بخش قابل توجهی از یکی از چمدانمهای را با کتابها و یادداشت و بریده روزنامههای آن دوران پر کردم و با خودم به این طرف دنیا آوردم. دفتر مشق و نقاشی اول دبستانم را هم آوردهام! یادداشتی را که کاملا از یادم رفته بود را هم پیدا کردم. من سه سال قبل از اینکه از ایران خارج شوم با کلی شک و تردید شروع به جمعآوری مدارک مهاجرت به کانادا کرده بودم اما بعد از مدتی پرونده این تردید را با نوشتن متنی از شاملو بر صفحه آخر راهنمای مهاجرت به کانادا بستم. غافل از اینکه ده سال بعد در حالی این یادداشت را پیدا خواهم کرد که سالهاست اینجایی نیستم:
من اینجایی هستم، چراغم در این خانه میسوزد ...در مجموع شاید سه سالی را در خارج از کشور بودهام، اما آن سالها را جزو عمرم به حساب نمیآورم. میدانید؟ راستش بار غربت سنگینتر از توان و تحمل من است. همه ریشههای من در این باغچه است و این ریشهها آنقدر عمیق در خاک فرو رفته که جز به ضرب تبر نمیتوانم از آن جدا بشوم وخود نگفته پیداست که پس از قطع ریشه به بار و بر چه امیدی باقی خواهد ماند. شکفتن در این باغچه میسر است و ققنوس تنها در این اجاق جوجه میآورد. وطن من اینجاست. به جهان نگاه میکنم اما فقط از روی این تخت پوست. دیگران خود بهتر میدانند که چرا جلای وطن کردهاند. من اینجایی هستم. چراغم در این خانه میسوزد، آبم در این کوزه ایاز میخورد و نانم در این سفره است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟