این سگ سیاه باهوش در یک سفر دو روزه به اطراف تورنتو همسفر ماست. اسمش جّز (Jazz) است. ما میهمان صاحبش هستیم که خانم مهربانی است و کلبهای دارد در ساحل یکی از صدها دریاچه آنتاریو. از قضا یهودی است و ما را در روز جهانی قدس دعوت کرده است به کلبهاش حکماً برای تحکیم گفتگوی بین المذاهب. "جّز" آنقدر باهوش هست که وقتی صاحبش به انگلیسی فصیح میگوید ما میخواهیم برویم رستوران و تو باید تنها خانه بمانی بدون هیچگونه اعتراضی میایستد و حتی تلاش هم نمیکند که شانسش را برای همراه شدن با ما امتحان کند. اما وقتی به او میگوید من میخواهم برای چند دقیقه بروم طبقه بالا تو با من میایی یا میمانی پایین، از حق انتخابش استفاده میکند. این را گفتم که بدانید با یک سگ تحصیلکرده و با فهم و شعور همسفرم!
چیزی حدود دو و نیم ساعتی که در راه بودیم من و "جّز" دو تایی روی صندلی عقب ماشین نشسته بودیم. اولش که سوار شدم به شدت ابراز خوشحالی کرد و سرش را روی پایم گذاشت و خودش را برایم لوس کرد. ده دقیقهای که گذشت چرخید، پشتش را به من کرد و مشغول تماشا کردن بیرون شد و تا زمانی که به مقصد رسیدیم دیگر حتی یکبار هم رویش را به من نکرد و حتی گلاب به رویتان چندین بار هم چُسید! راستش تا پیش از این هیچ وقت به این قابلیت سگها فکر نکرده بودم! در بین راه فهمیدیم که "جّز" پسر (مرد؟)ی نه ساله است و صاحبش امیدوار است که چهار- پنج سال دیگر عمر کند. میگفت موهای پشتش دارند سفید میشوند. (البته این را من تاصبح که هوا روشن شد نتوانستم ببینم.) این را که گفت یاد موهای سفید خودم افتادم که روز به روز به تعدادشان بیشتر اضافه میشود. تا مدتی همذات پنداری غریبی بین خودم و این سگی که داشت پا به سن میگذاشت پیدا کرده بودم. راستش اینکه نمیتوانست باد رودهاش را کنترل کند غصهدارم کرده بود. اما وقتی یک حساب و کتاب سرانگشتی کردم به این نتیجه رسیدم که هنوز پانزده – شانزده سال انسانی دیگر دارم که به سن سگی الان "جّز" برسم که این البته خودش بسی مایه امیدواری بود.
هنوز یک روز دیگر از این سفر باقی است و در راه برگشت دوباره قرار است ما دو تا روی صندلی عقب ماشین دو و نیم ساعت را با هم سرکنیم و من امیدوارم که تا آن موقع "جّز" با این هوشش به اندازه کافی با آداب معاشرت ایرانیها آشنا شده باشد که سعی بیشتری در کنترل باد رودهاش بکند.