این مطلب از وبلاگ قدیمی دستنوشته ها به این صفحه منتقل شده است.
توجه / بهروز عزیز
از شما خواهشمندیم هر چه زودتر با خانواده خود در ایران تماس بگیرید. فرزندتان مهیار به علت بیماری به شدت به شما نیاز دارد.
راضیه
این پیام کوتاه رو چند روز پیش توی یکی از هفته نامه های فارسی تورنتو لابلای آگهی های استخدام و اجاره و فروش آپارتمان دیدم. کوتاه و تکان دهنده. بیانگر واقعیت های تلخ موجود در دنیای ماشینی و فاقد احساس در یک جامعه صنعتی مثل کانادا. کسانی که آمریکا رو تجربه کردن می گن کانادا هنوز به اندازه آمریکا ماشینی نشده و هنوز توش چیزهایی می شه پیدا کرد که دیگه توی زندگی آمریکایی اثری ازش نیست.
آدم ها بسته به نگرش و بینششون وقتی به این سرزمین می رسن، چیزهای متفاوتی میبینن و برداشت های متفاوتی از جامعه دارن. اما یکی دو ماه اول برای همه چیزی شبیه یک شوک شدیده. اونقدر همه چیز تازگی داره که اجازه تجزیه و تحلیل به آدم نمی ده. یکی دو ماه بُهت! اما بعد کم کم همه چیز عادی میشه و از اینجاست که هر کسی بسته به دید خودش می تونه با نگاه انتقادی به این جامعه نگاه کنه :
اینجا همه چیز قشنگ نیست. اگر بخوام فهرست وار از چیزهایی که از دید من مهمه در دو گروه زشت و زیبا اسم ببرم، می تونم اینجوری بگم که این چیزها اینجا برای من جذابیت داره :
نظم فوق العاده ای که برای ما که از جامعه ای میایم که همه چیزش بر بی نظمی استوار شده فوق تصوره.
حرمت و منزلت آدم ها بدون توجه به دین، مذهب، رنگ، نژاد و ... ، چیزی که جامعه ما از کمبودش بیماره(خصوصاً در مورد مذهب). اینجا من دوستان ایرانی با مذاهب مختلف دارم. دوستانی بهایی یا یهودی. زن و شوهر مسنی که همسفرم بودن در مسیر تور آبشار نیاگارا که کومونیست بودن. می خوام بگم که انگار همه ایرانی هایی که توی کشور خودشون به خاطر اعتقاداتشون گویا نمی تونستن با هم زندگی کنن اینجا با هم دوستن و با هم ارتباط دارن و هر کسی هم اعتقاداتشو برای خودش نگه می داره. این برای من فوق العاده زیباست.
آزادی از هر دو بُعدش: آزادی های اجتماعی و فردی. روزهای اول دیدن اخبار تلویزیون خصوصاً شبکه CBC (شبکه دولتی کانادا) برام غیر قابل باور می آمد. روزنامه ها به همین شکل و گاه گاهی تظاهرات ها و راهپیمایی های پراکنده برای اعتراض به مسائل مختلف سیاسی، اجتماعی و صنفی. این آزادی های اجتماعی و در کنارش آزادی های فردی که اجازه می ده تا جایی که حقوق دیگران رو مختل نکنی آزاد باشی باعث میشه آدم احساس کنه داره نفس می کشه.
و خیلی نکات دیگه مثل امکانات، فرصت رشد و پیشرفت و فرصت تحصیل و تحقیق و ...
اما چیزهایی که در نگاه من اصلاً قشنگ نمی آد :
اینجا همیشه حرف آخر رو مقررات،ضوابط و پول می زنه و رحم و عاطفه هیچ نقشی نداره. مثلاً زمانی که کارفرمات احساس کنه با هزینه کمتری می تونه کار رو به شخص دیگه ای بده به راحتی کارتو از دست می دی! (اگرچه بیمه های بیکاری افراد رو حمایت میکنن)
جامعه شتاب فوق تصوری داره. اونقدر که فرصت تصمیم گیری رو از آدم می گیره. وقتی آدم توی جریان کار و زندگی می افته دیگه این جامعه است که اونو با خودش می بره و گویی در عین آزادی سیستم به نوعی است که تو نمی تونی تصمیم بگیری. باید 5 روز هفته رو مثل ماشین کار کنی تا دو روز آخر هفته تو خوش بگذرونی و دوباره از نو !
تضاد فرهنگی که بین ما و فرهنگ موجود اینجا وجود داره، گاهی احساسات ناخوشایندی برای آدم هایی مثل ما ایجاد می کنه. اگرچه خیلی چیزها به تدریج عادی میشه و آدم می تونه کم کم خودشو وفق بده و بپذیره، اما بعضی از چیزها پذیرشش خیلی مشکل به نظر میاد. (در مورد این مساله در یک مطلب دیگه مفصلاً توضیح می دم.)
عاطفه ها اینجا رنگ باخته و عوض شده. نه اینکه اصلاً نباشه نه، اینجا هم خونواده هایی هستن که کانون گرمی دارن و به هم عشق می ورزن، اما شدت و جنس این مهرورزی و عاطفه تحت تاثیر جامعه ماشینی عوض شده و شاید چاره ای جز این نباشه.
و البته خیلی چیزهای کوچیک دیگه. مثلاً اینکه من دوست ندارم وقتی روی صندلی مترو می نشینم روی صندلی کنارم یک سگ گنده اندازه سگ آقای پتی بل (کارتون مهاجران که یادتونه!) بشینه و هی به من زل بزنه یا بخواد منو بو بکشه یا هی دُمشو مثل بادبزن بزنه روی پای من! این ملت خیلی سگ بازن. بعضی ها سگ هاشون واقعاً دوست داشتنی و قشنگ هستن و از گربه های ما کوچیکتر، اما بعضی ها سگ های غول پیکر وحشتناکی دارن!
اما هنوز وقتی همه این زشتی ها و قشنگی ها رو با هم جمع جبری می کنم، به این نتیجه می رسم که ترجیح می دم توی این جامعه زندگی کنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟