تابستون سال 73 که تهران، دانشجو بودم و همزمان توی یک شرکت مهندسین مشاور هم کار می کردم، یک هفته ای برای دیدن خونواده به مشهد رفتم. توی این مدت فیلم "کلوزآپ" کیارستمی رو که تا اون موقع فرصت نشده بود ببینمش کرایه کردم. فکر می کنم کلوزآپ الان دیگه اونقدرمشهور شده که اکثر مردم یا دیدنش یا وصفشو شنیدن که جوونی به نام حسین سبزیان، مدتی یک خونواده تهرانی (خانواده آهنخواه) رو با این عنوان که محسن مخملبافه سرکار میذاره و بعد که این خونواده متوجه میشن، از اون شکایت می کنن. حاصل فیلمبرداری جلسات دادگاه، اظهارات سبزیان و بازسازی ماجراهای قبل از دستگیری سبزیان، فیلم نیمه مستندی شد که شهرت بین المللی پیدا کرد. توی اون سفر یک هفته ای تازه من متوجه شدم که یکی از همکارام توی اون شرکت که طرفهای خیابون ملک بود و احتمالاً الان هم هست، مهرداد، پسر بزرگ خانواده آهنخواه و کسیه که از همه بیشتر توی این قضیه سر کار رفته. چون مخملباف بدلی بهش قول نقش و بازی توی فیلم میده. وقتی برگشتم تهران، از یکی از شرکای شرکت که از فامیل ها بود و رابطه دوستانه ای باهاش داشتم، پرسیدم: شما کلوزآپ رو دیدین؟ که ناگهان گفت: هیس!!! صحبتش رو نکن که اگه مهندس آهنخواه بفهمه خوشش نمیآد و عصبانی میشه! چون بعد از این فیلم بدجوری انگشت نما شده!
من چیزی حدود یک سال (یا کمتر) توی اون شرکت بودم و دیگه خبری از مهندس آهنخواه ندارم و توی اون مدت هم البته صدام در نیومد و گمونم دیگه هم فرصت دیدن کلوزآپ رو پیدا نکردم. تا اینکه چند روز پیش، توی قفسه کتابها و فیلم های فارسی کتابخونه عمومی تورنتو، چشمم به یک نسخه VHS این فیلم افتاد که بر خلاف بیشتر فیلم های فارسی بعد از انقلاب که از شرکت های داخلی مثل رسانه های تصویری و هنر هشتم و ... است، کپی رایت کانادا داشت. فیلم رو گرفتم و دیشب که شب یلدا بود و من هم مثل همیشه مهمون دوستان خوبم، این فیلم رو دوباره دیدم.
من چیزی حدود یک سال (یا کمتر) توی اون شرکت بودم و دیگه خبری از مهندس آهنخواه ندارم و توی اون مدت هم البته صدام در نیومد و گمونم دیگه هم فرصت دیدن کلوزآپ رو پیدا نکردم. تا اینکه چند روز پیش، توی قفسه کتابها و فیلم های فارسی کتابخونه عمومی تورنتو، چشمم به یک نسخه VHS این فیلم افتاد که بر خلاف بیشتر فیلم های فارسی بعد از انقلاب که از شرکت های داخلی مثل رسانه های تصویری و هنر هشتم و ... است، کپی رایت کانادا داشت. فیلم رو گرفتم و دیشب که شب یلدا بود و من هم مثل همیشه مهمون دوستان خوبم، این فیلم رو دوباره دیدم.
حسین سبزیان جوون یه لاقبای بیکاری که عاشق سینما بود، دو سه ماه پیش، توی یکی از بیمارستان های تهران بعد از یک دوره طولانی کما در اوج فقر فوت کرد. جایی خوندم کیارستمی به عیادتش رفته و توی روزهای آخر زندگیش توی بیمارستان، یک فیلمساز دیگه فیلم دیگه ای رو از اون شروع کرده. نمی دونم کیارستمی یا هر آدم دیگه ای توی صنعت سینما که دستش به دهنش میرسه توی این 16 سال، خبری از این آدم گرفته یا نه. اما مطمئنم حقش نبود که با این فلاکت بمیره. به نظر من کیارستمی بخش بزرگی از شهرت و اعتبار جهانیشو بعد از کلوزآپ به دست آورد و میتونست توی این مدت حداقل به عنوان یک عامل تدارکاتی از سبزیان توی فیلم های خودش یا دیگران استفاده کنه. اما حیف که ما مردم، مردم کم حافظه ای هستیم. نه حافظه عاطفی خوبی داریم و نه حافظه تاریخی خوب. همینه که مرتباً به سرمون میاداونچه بارها به سرمون اومده. اما درس نمی گیریم...
باری، شب یلدای امسال رو با کلوزآپ و سبزیان و کیارستمی سر کردیم. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و من توی اتوبوس به سمت خونه راهی که داوود زنگ زد که ای دل غافل، شب یلدا بود و از فال حافظ غافل شدیم. گفت نیت کن. من نیت کردم و اون گوشی تلفن رو نگه داشته بود و فاطمه هم تفألی زد به دیوان خواجه و از پشت تلفن این غزل رو خوندکه:
عمريست تا من در طلب هر روز گامي ميزنم
دست شفاعت هر زمان در نيک نامي ميزنم
بي ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
بي ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
وامي به راهي مينهم مرغي به دامي ميزنم
تا اونجا که:
با آن که از وي غايبم و از مي چو حافظ تايبم
در مجلس روحانيان گه گاه جامي ميزنم
و بعد هم بچه ها حسابی به من گیر دادن که: عجب پس اینجوریه؟! حافظ خوب دستت رو رو کرد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟