آین شعر رو توی تیتراژ پایانی یک فیلم شنیدم:
Do you always trust your first initial feeling
Special knowledge holds true, bears believing
I turned around and the water was closing all around like a glove
Like the love that finally found me
Then I knew in the crystaline knowledge of you
Drove me through the mountains
Through the crystal like and clear water fountain
Drove me like a magnet
To the sea
To the sea
How the faces of love have changed turning the pages
And I have changed, oh, but you, you remain ageless
Like the love that finally found me
Then I knew in the crystaline knowledge of you
Drove me through the mountains
Through the crystal like and clear water fountain
Drove me like a magnet
To the seaTo the sea
(ترانه ای بنام Cristal با شعر از Stevie Nicks)
تجربه تلخی دارم از اینکه زمانی (چیزی حدود یکسال پیش)، به اون چیزی که این شعر بهش First initial feeling میگه، اعتماد نکردم. تجربه ای که به من فهموند همیشه عقلانی عمل کردن هم کم هزینه نیست. گاهی یک حس ناشناخته از اعماق وجود آدم میخواد که که یک تصمیم گیری رو انجام بده که با هیچ عقلی جور درنمیآد. این حس به آدم دروغ نمی گه...
دلم می خواد توی لحظه زندگی کنم. حداقل از زمانی که اومدم کانادا، واقعاً دارم سعی می کنم قدر لحظه هامو بدونم. اما هنوز موفق نشدم. حتی کمی هم پیشرفت نکردم. بیشتر در غرق شدن در گذشته و کمی برنامه ریزی برای آینده، لحظه هامو از دست می دم. بعد در حسرت لحظه های از دست رفته، دوباره لحظه های "حال" ام رو هم تباه می کنم. کی قراره این پروسه تموم بشه نمی دونم.
راستی شما چطور؟ آیا به اولین حستون اعتماد می کنین؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟