نزدیک غروبه. قهوهای خریدهام و آمدهام کنار دریاچه آنتاریو و پشت یک میز و نیمکت چوبی نشستهام. رو به دریاچه. شجریان توی گوشم زمزمه میکنه:
"ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش"
کتاب شیعیگری "احمد کسروی" رو که از کتابخونه تورنتو امانت گرفتهام، جلوم روی میزه. شخصی در آخر کتاب با خودکار نوشته: "نویسنده این کتاب آدم اقدهئی بوده"
شخص دیگری با مداد زیرش جواب داده: "بهتر است اول بروی نوشتن را یاد بگیری بعد نظر بدهی!!!"
ناگهان گنجشکی بدون ترس و نگرانی میاد و روی میز من میشینه. نگاهی میکنه و میپره. چند متر اونطرفتر زوج جوونی روی چمنها مشغول راه بردن پسر کوچولوشون هستن که هنوز راه نیافتاده. اونطرفتر یک دختر و پسر چینی روی نیمکتی نشسته و مشغول معاشقه و مغازله. گوشه دیگهای دختری با سگ بازیگوشش مشغول بازیه.
در این میون من به این میاندیشم که اینجا چه میکنم؟!
چندهزار کیلومتر راه از اون طرف اقیانوسها طی کردم بیام اینجا که کسروی بخونم و شجریان گوش کنم؟!!
شاید و حتما به همین علت این جند هزار کیلومتر راه رو طی کردی. «یکی از یمین میبیند، یکی از یسار، یکی از پایین، یکی از بالا»
پاسخحذفدیدن از بیرون هم نکاهی که ما تجربه نکردیم. که از ملزومات است و ما نمیدانستیم. حال که چرا این تجربه نصیب ما شد حرف دیگری است.