من و "بابای پری" و "دوساعت" از دوره راهنمایی باهم همکلاس بودیم. راهنمایی که بودیم "دوساعت" در راستای مبارزه با تهاجم فرهنگی (که البته اون سالها هنوز این واژه زاییده نشده بود!) عکسهای هنرپیشههای هالیوودی بچهها رو پاره میکرد و میگفت شماها خجالت نمیکشین؟ باید همه بریم جبهه! کتابهایی هم که میخوند از نوع قاموسالقرآن بود. "بابای پری" که البته اون موقعها هنوز بابای پری نشده بود چون هنوز پریی وجود نداشت، از دوره دبیرستان شروع کرد به خوندن کتابهای روشنکری. "دوساعت" تا مدتی محو تماشای "بابای پری" بود و در حیرت به سر میبرد و بعد کم کم شروع کرد به خوندن همون کتابهایی که "بابای پری" میخوند و دیگه هیچوقت عکس هیچ هنرپیشهای رو پاره نکرد!
اول - دوم دبیرستان بودیم. مدتی بود که "بابای پری" یه کتابی دستش بود و توی زنگ تفریح توی راهرو، زنگ ورزش و خلاصه در هر فرصتی این کتاب رو میخوند و مرتب به من توصیه میکرد اینو بخون. اون کتاب بعد از مدتی توقیف شد و چند سالی بعد نویسندهاش عزم غربت کرد. پونزده- شونزده سال از اون زمان میگذره و قسمت این بود که من چاپ در تبعید "سمفونی مردگان" رو اینجا بخونم و خاطره اون سالها رو برای خودم زنده کنم. این کتاب اونقدر معروف هست که نیازی به تعریف من نداره. دو توصیف در این داستان، هیچ وقت از بادم نمیره. اول اینکه در این داستان کلاغها به جای اینکه قار، قار کنند، برف، برف میگن. (راستی نزدیکه دو ساله کلاغ ندیدم. اینجا توی تورنتو، توی شهر همه جور پرنده رنگارنگی میشه دید به جز کلاغ)
و دوم این بخش:
آیدین گفت: "خانم سورمه."
سورمه گفت: "سورملینا."
آیدین گفت: "خانم سورملینا، اجازه می دهید من شما را دوست داشته باشم؟"
سورمه ایستاد. لبخند زد و زبانش را به آرامی به لب بالا کشید. گفت: "اختیار دارید."
آنوقت آیدین او را بوسید. با تمام محبت. او را همچون سرزمینی از پیش تعیین شده از آن خود کرد و بر آن پا گذاشت.
...
گفت: "چه بوی خوبی میدهی؟"
گفتم: "توی یقهام گل یاس میریزیم."
نفسش بوی باد میداد، بوی باران. خنک بود. و دهانش بوی چوب میداد. و من یکباره میان دستهایش شعلهور میشدم.
روز قبل گفته بود: "خانم سورملینا، اجازه می دهید من شما را دوست داشته باشم؟"
گفتم: "اختیار دارید." و توی دلم گفتم: "دوست داشتن که اجازه نمیخواهد."
اول - دوم دبیرستان بودیم. مدتی بود که "بابای پری" یه کتابی دستش بود و توی زنگ تفریح توی راهرو، زنگ ورزش و خلاصه در هر فرصتی این کتاب رو میخوند و مرتب به من توصیه میکرد اینو بخون. اون کتاب بعد از مدتی توقیف شد و چند سالی بعد نویسندهاش عزم غربت کرد. پونزده- شونزده سال از اون زمان میگذره و قسمت این بود که من چاپ در تبعید "سمفونی مردگان" رو اینجا بخونم و خاطره اون سالها رو برای خودم زنده کنم. این کتاب اونقدر معروف هست که نیازی به تعریف من نداره. دو توصیف در این داستان، هیچ وقت از بادم نمیره. اول اینکه در این داستان کلاغها به جای اینکه قار، قار کنند، برف، برف میگن. (راستی نزدیکه دو ساله کلاغ ندیدم. اینجا توی تورنتو، توی شهر همه جور پرنده رنگارنگی میشه دید به جز کلاغ)
و دوم این بخش:
آیدین گفت: "خانم سورمه."
سورمه گفت: "سورملینا."
آیدین گفت: "خانم سورملینا، اجازه می دهید من شما را دوست داشته باشم؟"
سورمه ایستاد. لبخند زد و زبانش را به آرامی به لب بالا کشید. گفت: "اختیار دارید."
آنوقت آیدین او را بوسید. با تمام محبت. او را همچون سرزمینی از پیش تعیین شده از آن خود کرد و بر آن پا گذاشت.
...
گفت: "چه بوی خوبی میدهی؟"
گفتم: "توی یقهام گل یاس میریزیم."
نفسش بوی باد میداد، بوی باران. خنک بود. و دهانش بوی چوب میداد. و من یکباره میان دستهایش شعلهور میشدم.
روز قبل گفته بود: "خانم سورملینا، اجازه می دهید من شما را دوست داشته باشم؟"
گفتم: "اختیار دارید." و توی دلم گفتم: "دوست داشتن که اجازه نمیخواهد."
سمفونی مردگان، چاپ یکم در تبعید(آلمان)، 1376، صفحات 226 و 246.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟