امروز در یکی از روزنامههای محلی خواندم که دولت استانی منیتوبا در تدارک قانونی است که طی آن صاحبخانهها را تشویق کند تا به مستأجرین اجازه نگهداری از حیوانات خانگی مثل سگ و گربه در آپارتمانها داده شود. به این ترتیب که صاحبخانهها مجازند مبلغی به عنوان ودیعه خسارت ناشی از حیوانات در ابتدای بستن قرارداد از مستأجرین طلب کنند تا خساراتی مثل جویده شدن موکت آپارتمان در پایان قرارداد قابل جبران باشد. (البته همچنان هیچ صاحبخانهای مجبور به پذیرفتن حیوانات نیست.)
ظاهراً حدود بیست سال پیش در آنتاریو وکیلی به نام ران جفریز، توانسته دولت محلی را وادار به گذراندن قانونی کند که طی آن صاحبخانهها دیگر نمیتوانند مستأجرانشان را صرفاً به خاطر داشتن حیوانات خانگی بیرون کنند. در واقع داستان از پرونده یکی از موکلانش که یک گربه 19 ساله کور (!) به اسم Fluffy (یعنی کرکی) داشته شروع شده و در آنتاریو این قانون الان به همین نام یعنی قانون کرکی شناخته میشود.
دقیقاً در دومین روزی که وارد کانادا شدم در حالی که هنوز هاج و واج بودم و همه چیز برایم عجیب و غریب و جذاب میآمد، رائول، هماتاقی هندیام مرا به یک رختشورخانه عمومی برد تا نشانم دهد برای شستن لباسهایم کجا باید بروم و چگونه سکه در داخل ماشین لباسشویی بیندازم، منتظر شوم لباسها شسته شوند، آنها را از لباسشویی در آورده و داخل خشککن بیاندازم، دوباره سکه به خورد ماشین بدهم، چقدر صبر کنم و چگونه راه برگشت که یک چهارراه بالاتر از خانهمان در داونتاون تورنتو بود را پیدا کنم. در فاصلهای که منتظر تکمیل این فرآیند بودم، دیدن این صحنه که سگ یکی از مشتریان در حال لیس زدن انگشتان لخت پای رائول بود و رائول هم با لبخندی رضایتش را از این وضع نشان میداد داشت حالم را به هم میزد و از طرفی نگرانی از اینکه اگر آن سگ انگشتهای پای رائول را ول کند و سراغ کفش پوشیده من بیاید، حسابی مشغولم کرده بود. بعدها گاهی در مترو سگ گنده مسافر کناری که بین او من روی صندلی نشسته بود و دمش را مرتب به من میمالید، اذیتم میکرد و البته کمی هم میترساندم. کمکم دیگر از دیدن اینکه صاحبان سگها بعد از کارکردن شکم سگشان در خیابان و پارک، کیسه نایلونی از جیب در میآورند و کثافات سگشان را با لبخندی که گویا کون بچهشان را تمیز میکنند، بر میداشتند و در سطل آشغال میریختند، تعجبم را برنمیانگیخت. پارسال تابستان هم وقتی همراه پری روی چمنهای پارکی نشسته بودیم و دو سگ گنده بازیگوش که صاحبشان قلادهشان را باز کرده بود پریدند یکی روی پای من و دیگری روی پای پری، متوجه شدم نه تنها بدم نمیآید، که کمی هم ناز و نوازششان کردم. حالا دیگر وقتی یک سگ زیبا و دوست داشتنی میبینم، خودم برای کشیدن دستی روی سر و گوشش پیشقدم میشوم. اگرچه همچنان با لیس زدنشان چندشم میشود.
امروز موقع نهار، بعد از خواندن این خبر روزنامه، وقتی دیدم دوتا از همکارهای خانمم که کلی تحصیلات دانشگاهی هم دارند، مدت نیم ساعت تمام فقط احوال سگهایشان (به جای بچههایشان) را میپرسیدند و از رفتارشان با هم حرف میزدند، از اینکه اصلاً تعجب نکردم، تعجب کردم! نمیدانم این خوب است یا بد و اسم این را چه باید گذاشت؟ تطابق با محیط، عادت یا استحاله سگی؟
پری خواهرزاده نه-ده سالهای دارد که بزرگشدهی کاناداست و عاشق حیوانات. زمانی که بگیر و ببند سگهای خانگی در تهران بود و نیروی انتظامی بازداشتگاهی برای سگها درست کرده بود، عکسی از این بازداشتگاه را روی اینترنت دید. ازش پرسیدم اگر قدرتی به دست بیاوری که به ایران بروی تا یا آدمهای زندانی را نجات دهی یا سگهای زندانی را، کدامشان را آزاد می کنی؟ گفت البته که سگها را!
عکس از روزنامه Winnipeg Free Press
you write very good!
پاسخحذف