دوشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۰

شب‌‌‌‌‌‌‌های نایروبی

"شب‌‌‌‌‌‌‌های نایروبی" عنوان وبلاگ "سو"، دختر کنیایی است که در خیابان‌های نایروبی تن فروشی می‌کند و در وبلاگش از خودش و کارش با خوانندگانش صحبت می‌کند. "سو" که وبلاگش کاندیدای بهترین وبلاگ انگلیسی در مسابقه وبلاگ‌نویسی دویچه وله امسال شده است خودش را اینگونه معرفی می‌کند:

اسم من "سو" است. من در خیابان "کوینانگ" نایروبی کار می‌کنم. اینها افکار، مشاهدات و تجربیات من از جهان تنفروشی هستند. حرف‌هایی مستقیم، حقایقی سخت و حکایت‌هایی واقعی هستند که ارزشش را دارند و نه از آن نوع حرف‌ها برای جلب همدردی.

شب‌های نایروبی تا اینجا بالاترین رأی در بین وبلاگ‌های انگلیسی را آورده است. آخرین پست این وبلاگ را که خواندم آنرا فوق‌العاده جالب و دارای یک نگاه عمیق یافتم. ترجمه آخرین پست این وبلاگ را بخوانید:

اپیزود 20: نرخ من

مردها هنگام پول دادن برای سکس با یک تنفروش، مثل خرید یک کالا رفتار می کنند. اما ایده‌آل من این است که آنطور که برای یک کار هنری پول می‌پردازند باید برای این سرویس هم پول بدهند. نه لزوماً مانند کارهای "دالی" یا "واینو براش" اما در حدی که یک نقاشی ِ آبستراکت ِ یک هنرمند ِ گمنام، حس خریدار را جلب می‌کند. در آنصورت من بر همان اساسی که یک هنرمند بزرگ بهای بالایی روی آثار خود می‌گذارد، نرخ خودم را تعیین می‌کردم؛ نه به خاطر زیبایی‌شناسی اثر بلکه به خاطر تأثیر غیرقابل توضیحی که اثر روی روح خریدار دارد. آما ایده‌ال، فقط خیالی است که من رویای آنرا دارم، چرا که من در واقعیتی بسیار متفاوت زندگی می‌کنم.

قیمت کالا تابعی است از عوامل متعدد اما نکته در هزینه تولید است. شخصی در یکی از کامنت‌های اینجا استدلال آورده بود که کالا در کار من یک رخداد طبیعی است و من نباید روی آن قیمت بگذارم که البته ساده‌انگاری است. این فرض، هزینه‌های جبران لطمات روحی ناشی از تنفروشی را ندیده می‌گیرد. همینطور هزینه‌های بدیهی نگهداری و بسته‌بندی هم وجود دارند؛ خرید لباس، درست کردن مو، حق ویزیت متخصص زنان، و از این قبیل و هزینه‌ای که نباید فراموش کرد، هزینه انتقال کالا از کارخانه به مصرف‌کننده. شاید به این امید که هچون کوکاکولا به نظر نیایم باید این را بیان کنم که، من بدنم را نمی‌فروشم، شادمانی می‌فروشم.

وقتی من از SJ (سن جوز؟) به خیابان رفتم، یک نرخ استاندارد برای خودم در نظر گرفتم: 1500 شلینگ برای هر جلسه. به نظر می‌آمد که این نرخ دلخواهی که من محاسبه کرده بودم، به اندازه‌ای بود که کفاف هزینه‌هایم را بدهد و برای آنچه در مقابل ارائه می‌دادم هم نرخ منصفانه‌ای باشد. هرچند خیلی زود این نرخ را ول کردم. خیلی محدود کننده بود. مردانی بودند که می خواستند کمی کمتر بدهند و من می‌انداختمشان بیرون و دیگرانی که می‌خواستند بیشتر بدهند اما با نرخ خودم به تور می‌افتادند.

همچنان خام و بی تجربه، نرخم را بر اساس مدل ماشین‌ مردها تعیین کردم. اما همانطور که قبلن هم اشاره کرده بودم، نوع ماشینی که یک مرد می‌راند؛ نشانگر خیلی ضعیفی است برای مبلغی که به یک دختر پرداخت می‌کند. آنهایی که ماشین‌های براقشان را از طریق شغل رسمی یا بیزینس موفقشان خریده‌اند، یک کمی خودخواه هستند و انگار دارند بر دنیا حکومت می‌کنند و فکر می‌کنند چیزی برای اثبات ندارند (؟) و در واقع دارند به من لطف هم می‌کنند. پولی که آنها پرداخت می‌کنند معادل چیزی است که برای چبران یک "زحمت" آنهم به صورت افتخاری پرداخت می‌شود. اما هستند مردانی که ماشین‌های گرانقیمت دارند و به نظر می‌رسد خیلی راحت پول در می‌آورند. شاید از طریق معاملات، فساد مالی یا راه‌های خلاف دیگر. اینها سخاوتمندانه و خیلی بیشتر از آنچه من طلب می‌کنم می‌پردازند.

آنهایی که تویوتا، نیسان و فولوکس واگن‌های مدل پایین‌تر و بی.ام.و های دست دوم دارند (این آخرین گروه خیلی جالبند) کاملا غیر قابل پیش‌بینی هستند. بعضی‌هایشان کم درآمدند و نمی‌توانند به اندازه که دوست دارند بپردازند. بعضی‌هایشان یک ترس دائمی دارند از اینکه توسط دولت و بقیه مورد آزار و استثمار قرار می‌گیرند و بنابراین سخت پول می‌دهند. گروه بی.ام.و دارهای دست دوم، از ثروت خود مطمئن نیستند و یا به بیان درست‌تر شک دارند که آیا مردم آنها را به عنوان پولدار به حساب می‌آوردند یا نه. آنها نسبتاً بیشتر و با زرق و برق پول می‌دهند فقط برای اینکه ثابت کنند وضعشان خوب است.

این روزها من برای مشتری‌هایم به شکل دیگری نرخ تعیین می‌کنم. این بهترین استراتژی است. من از چند نشانگر ساده استفاده می‌کنم تا بدانم از هر کسی چقدر بگیرم. به عنوان نمونه، مردانی که به محض اینکه توی ماشینشان می‌نشینم می‌پرسند نرخ من چقدر است، آمادگی برای پرداخت زیاد ندارند، پس از آنها کمتر می‌گیرم. آنهایی که خیلی حرف می‌زنند، مطمئناً اهل چانه زدن هستند پس کمی بیشتر نرخ می‌دهم تا جا برای چانه زدن داشته باشم. مشتری که می‌پرسد من کی پولم را می‌خواهم، قبل یا بعد، نشانه‌ای است که می‌توانم بیشتر نرخ تعیین کنم. اینکه چرا مردی با من می‌خوابد هم عامل مهم دیگری است. آنهایی که به دلایل معنوی با من می‌خوابند در مقایسه با آنهایی که می خواهند فقط لذت فیزیکی ببرند، هیچ مشکلی با اینکه کمی بیشتر پول بدهند ندارند. زمانی من فکر می‌کردم که مردان قدردخترانی را که نرخ بالاتری دارند بیشتر می‌دانند چراکه چیزهای با کلاس قیمت بالاتری دارند، اما بعدها فهمیدم بیشتر مردها به یک تن‌فروش به همان اندازه‌ای بها می‌دهند که آنها فکر می‌کنند هست: دختری پست بدون هرگونه محدودیت اجتماعی و اخلاقی.

بیشترین مبلغی که تا به حال گرفته‌ام 150 دلار (باضافه مزایا) برای یک جلسه بوده، آنهم نه خیلی وقت پیش و توسط مردی که تمام راه را از کامپالا پرواز کرده بود تا شب را با من در یک هتل 200 دلاری در نایروبی بگذراند. درست برعکس "سیلوستر". داستانش را در پست بعدیم در همین هفته خواهم گفت.


(وبلاگ "دورنمای یک نایروبیایی" هم مصاحبه‌ای با "سوزی" انجام داده است. عکس‌ها هم از همانجاست.)
_______________________________________

وبلاگ دستنوشته‌ها کاندیدای بهترین وبلاگ فارسی مسابقه وبلاگ‌نویسی دویچه وله امسال شده است. اگر خواننده دستنوشته‌ها هستید و یا دوست دارید که به دستنوشته‌ها رأی دهید طبق توضیحات این پست می‌توانید از دستنوشته‌ها حمایت کنید.

چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۰

وبلاگ دستنوشته‌ها کاندیدای بهترین وبلاگ فارسی دویچه وله

دیروز از روی آمار وبلاگ و لینک‌های ورودی متوجه شدم که دستنوشته‌ها در هفتمین مسابقه وبلاگ دویچه وله آلمان یکی از 11 کاندیدای بهترین وبلاگ فارسی شده است. انتخاب از طریق رأی‌گیری آنلاین انجام خواهد گرفت و رأی‌گیری که از دیروز شروع شده تا 11 آوریل (22 فروردین) ادامه خواهد داشت و روز بعد هم اسامی برندگان اعلام خواهد شد. +

در بخش وبلاگ‌های فارسی این وبلاگ‌ها به بخش نهایی مسابقه راه پیدا کرده‌اند:

آهو نمیشوی به این جست و خیز گوسپند، باران، خارخاسک هفت دنده، در قند قزل آلا، دستنوشته ها ، راز سر به مهر، مجمع دیوانگان، مریم اینا، ندای امروز ، هفت، یادداشت‌های توپ سرگردان

از آنجا که شرکت در انتخابات یک "تکلیف" است و مردم هم باید "اصلح" را انتخاب کنند! پس بشتابید و اگر دستنوشته‌ها را دوست دارید از طریق این لینک وارد سایت مسابقه شوید. برای رأی دادن باید یا از اکانت فیسبوک خود استفاده کنید یا اکانت توئیتر داشته باشید. طبق شکل زیر ابتدا روی نقطه شماره 1 کلیک کنید و با اکانت فیسبوک خود وارد شوید. وقتی از شما برای در اختیار گذاردن این اطلاعات با سایت مسابقه اجازه می‌خواهد به آن جواب مثبت دهید و بعد از منوی شماره 2 بخش وبلاگ‌های فارسی را انتخاب کنید و سپس از منوی شماره 3 نام وبلاگ مورد نظر خود (همان وبلاگ اصلح!) را انتخاب کنید و با کلیک روی نقطه شماره 4 رأی خود را بدهید. پس از این مرحله به شما این انتخاب داده می‌شود که در صورت تمایل رأی خود را روی فیسبوک و یا توئیتر هم منتشر کنید.


نمودار زیر نتیجه آرا را تا لحظه انتشار این پست نشان می‌دهد. (این نمودار که روی گوگل داک درست کرده‌ام روزی دو یا سه بار به روزخواهد شد).




توجه: با توجه به مشکلی که برای سرور سایت مسابقه بوجود آمده است، امکان رأی دادن با اکانت فیسبوک فعلا امکان پذیر نیست. تا زمان رفع این مشکل همجنان می توانید از طریق اکانت توئیتر خود رأی دهید. اگر اکانت توئیتر ندارید هم به سادگی می توایند از اینجا یکی برای خود بسازید.

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

از سرزمینهای اشغالی ...

امروز برای اولین بار بعد از هفت سال زندگی در کانادا اتفاقی عجیب و ناخوشایند را تجربه کردم. در راه رفتن به سر کار به محض نشستن روی صندلی اتوبوس، مرد جوان سرخپوستی که در ردیف جلویی من نشسته بود، برگشت و گفت تو می خواستی کیف من را بدزدی! ایستاد و با صدای بلند شروع به فحش دادن کرد و من را به بقیه نشان می داد و می گفت این سعی داشت کیف منو بدزده! حالت طبیعی نداشت و به نظر می آمد مواد مخدر هم مصرف کرده. اصرار داشت که باید از اتوبوس پیاده شوی. فرباد می زد که این کشور منه و شماها کشور منو به گ... دادید ( دیس ایز مای کانتری. یو فاکد آپ مای کانتری اند ناو آیم گواینگ تو فاک یو آپ!) در تمام این مدت من سعی می کردم به چشم های این آدم نگاه نکنم و یک کلمه هم حرف نزنم. وقتی دید از اتوبوس پیاده نمی شم نشست اما اصرار داشت که در صندلی دورتر او بنشینم که البته من از جایم تکان نخوردم.

یک دختر کانادایی که کنار من نشسته بود بلند شد و رفت با راننده صحبت کرد و راننده اتوبوس را نگه داشت. فهمیدم گزارش داده و منتظر مامورهاست. هفت هشت دقیقه ای طول کشید تا مامورها رسیدند و در این فاصله او همچنان در حال فحش دادن به من بود و گاهی فریاد می زد تو اهل کدام کشوری؟ اسمت چیست؟ اسم چند کشور از جمله افغانستان را هم ردیف کرد. مامورها که آمدند شروع کرد به شکایت کردن از من که من خودم را به خواب زده بودم و این مرد می خواست کیف مرا بدزدد! وقتی مامورها از او خواستند که پیاده شود تا بیرون در این مورد صحبت کنند می پرسید پس این چی!

مامورها بعد ازبیرون بردن او از من پرسیدند که آیا حالم خوب است یا نه که من هم گفتم خوبم و مشکلی ندارم. می خواستم بگویم نگران نباشید من در کشوری بزرگ شده ام که پوست کلفت بودن در برابر شنیدن فحش و توهین و ناسزا لازمه زندگی در آن است. اگرچه یک ساعتی طول کشید تا اثرات فحش خوردن و اتهام دزدی شنیدن در مقابل جمع از اعصاب و روانم رفت.

اعتراف می کنم از اینکه این آدم کاملا چهره مرا به خاطر سپرده آن هم در شهری مثل وینیپگ که نرخ جرم جنایت در آن بالاتر از متوسط کاناداست ترسیدم! اما همزمان دلم برای این آدم می سوخت که مرا به عنوان نماینده همه سفیدپوستان اشغالگری می دید که دو قرن است سرزمینش پدری اش را اشغال کرده اند و او و هم قبیله ای هایش و پدران و مادرانشان را با بشکه های مشروبی که با پوستهای شکارشان مبادله می کردند و با مدارس شبانه روزیشان به خاک سیاه نشانده اند.

مرتبط از همین وبلاگ: یک جنایت ملی

سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

روز جهانی زن

هشتم مارس امسال، پنجمین سالی است که پوستر کانادایی روز جهانی زن را در این وبلاگ می‌بینید. پوستر امسال با تم "حقوق دختران مهم است" روی اهمیت برابری و دسترسی به فرصت‌ها برای تمامی دختران و زنان تأکید دارد. روز زن بر تمامی شیرزنان ایرانی مبارک باد!


دیدار با خانم نویسنده

سه‌شنبه این هفته، ۲۱ ماه مه ۲۰۲۴ روزی ماندگار و استثنایی در زندگی من بود. در صد و چند کیلومتری پاریس، در روستایی که کوچه‌هایش از شدت اصالت ...