پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

از سرزمینهای اشغالی ...

امروز برای اولین بار بعد از هفت سال زندگی در کانادا اتفاقی عجیب و ناخوشایند را تجربه کردم. در راه رفتن به سر کار به محض نشستن روی صندلی اتوبوس، مرد جوان سرخپوستی که در ردیف جلویی من نشسته بود، برگشت و گفت تو می خواستی کیف من را بدزدی! ایستاد و با صدای بلند شروع به فحش دادن کرد و من را به بقیه نشان می داد و می گفت این سعی داشت کیف منو بدزده! حالت طبیعی نداشت و به نظر می آمد مواد مخدر هم مصرف کرده. اصرار داشت که باید از اتوبوس پیاده شوی. فرباد می زد که این کشور منه و شماها کشور منو به گ... دادید ( دیس ایز مای کانتری. یو فاکد آپ مای کانتری اند ناو آیم گواینگ تو فاک یو آپ!) در تمام این مدت من سعی می کردم به چشم های این آدم نگاه نکنم و یک کلمه هم حرف نزنم. وقتی دید از اتوبوس پیاده نمی شم نشست اما اصرار داشت که در صندلی دورتر او بنشینم که البته من از جایم تکان نخوردم.

یک دختر کانادایی که کنار من نشسته بود بلند شد و رفت با راننده صحبت کرد و راننده اتوبوس را نگه داشت. فهمیدم گزارش داده و منتظر مامورهاست. هفت هشت دقیقه ای طول کشید تا مامورها رسیدند و در این فاصله او همچنان در حال فحش دادن به من بود و گاهی فریاد می زد تو اهل کدام کشوری؟ اسمت چیست؟ اسم چند کشور از جمله افغانستان را هم ردیف کرد. مامورها که آمدند شروع کرد به شکایت کردن از من که من خودم را به خواب زده بودم و این مرد می خواست کیف مرا بدزدد! وقتی مامورها از او خواستند که پیاده شود تا بیرون در این مورد صحبت کنند می پرسید پس این چی!

مامورها بعد ازبیرون بردن او از من پرسیدند که آیا حالم خوب است یا نه که من هم گفتم خوبم و مشکلی ندارم. می خواستم بگویم نگران نباشید من در کشوری بزرگ شده ام که پوست کلفت بودن در برابر شنیدن فحش و توهین و ناسزا لازمه زندگی در آن است. اگرچه یک ساعتی طول کشید تا اثرات فحش خوردن و اتهام دزدی شنیدن در مقابل جمع از اعصاب و روانم رفت.

اعتراف می کنم از اینکه این آدم کاملا چهره مرا به خاطر سپرده آن هم در شهری مثل وینیپگ که نرخ جرم جنایت در آن بالاتر از متوسط کاناداست ترسیدم! اما همزمان دلم برای این آدم می سوخت که مرا به عنوان نماینده همه سفیدپوستان اشغالگری می دید که دو قرن است سرزمینش پدری اش را اشغال کرده اند و او و هم قبیله ای هایش و پدران و مادرانشان را با بشکه های مشروبی که با پوستهای شکارشان مبادله می کردند و با مدارس شبانه روزیشان به خاک سیاه نشانده اند.

مرتبط از همین وبلاگ: یک جنایت ملی

۶ نظر:

  1. محمود جان سلام. دیگه وقتشه بادیگارد استخدام کنی .من دست اجانب رو در این ماجرا میبینم. ازتوطعه آمریکا هم غافل نباش . شایدم کار عوامل فریب خورده داخلی باشه . اما از شوخی گذشته آدم حیرت میکنه که چرا نوع انسان همیشه چشم به اونچه مال او نیست داره . اشغال سرزمین دیگران و دیکتاتوریهای سراسر ظالمانه و ... مصداق های پرتعداد این مساله هست.

    پاسخحذف
  2. فقط دلم می خواست این سرزمین دست سرخپوستامی موندتامعنی fucked up بر همهگان روشن بشه
    وانگهی اینجا واسه آقایون سرخپوستا یه ذره بزرگ نبود؟

    پاسخحذف
  3. محمود تو توی کانادا هم دست از مشهدی بازیت بر نداشتی؟ هنوز کیف می زنی؟ فکر کردم توبه کردی. حالا شکایتتو به پسر عموم تو مشهد می برم. آیت

    پاسخحذف
  4. این آخرش چقد غم انگیز بود. پس اینجا معلوم می‌شه اون همه فحش شنیدن‌ها در ایران هم بدون دلیل نبود. آبدید شدیم اینطور!

    پاسخحذف
  5. سلام چند تا از پستهاتون رو share کردم و یه دونه رو هم گذاشتم تو فیس بوکم به نظرم خوب هم می نویسید.
    راستی اگه اینجا بود احتمالا شما رو می گرفتند lol

    پاسخحذف
  6. من فکر میکنم اینکه چند صد سال پیش اتفاقی افتاده و حتی اینکه اثراتش تا همین اخیرا ادامه داشته دلیلی بر اعتیاد به مشروب و مواد مخدر و این همه جرم و جنایت در بین سرخپوست ها یا هیچکس دیگه نیست. آدم باید مسئولیت کارهاش رو قبول کنه. سرخپوستایی که انقدر از تاریخ خودشون بیخبرن که همه به مسیحیت رو آورده اند! غاقل از اینکه نود درصد سوء استفاده های مدرسه های شبانه روزی به دست رهبران مذهبی انجام میشده و سرخپوستی که فرق بین سفید پوست و غیر سفید پوست و فرق بین همنسلان بابابزرگ بابابزرگ هم سن و سال های تورو با تو نمیفهمه و نمیدونه که تو حتی اگر سفید پوست بودی هیچ نقشی در این موضوع نداشتی، داره از این موشوع فقط به عنوان بهانه ای برای زندگی فلاکت بارش استفاده میکنه.

    پاسخحذف

نظر شما چیست؟

توضیحی درباره مستند فرزندانقلاب

--> همانطور که بارها توضیح‌ داده‌ام این مستند محصول بی‌بی‌سی فارسی است و نقش من همانطور که در تیتراژ فیلم آمده محقق و یکی...