شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

قدر زندگی

یکسال پیش در همچین روزهایی بود که دستنوشته ها دات کام متولد شد. با ایمیلی که دو روز پیش از احسان به دستم رسید، که خبر داده بود این دامین رو برای یکسال دیگه تمدید کرده، تازه متوجه شدم که ای دل غافل اولین تولد وبلاگم رو به کلی فراموش کردم. "دستنوشته ها" کمی قبل از دات کام شدن به دنیا اومده بود بعد دات کام شد، بعد ترجیح دادم بره روی بلاگر و دات کام برای وب سایت بمونه.

دیشب با احسان توی همون تیم هورتونی که توی پست قبل اشاره کردم، قرار گذاشته بودم. همه چیز مثل قبل بود. دستشویی ها رو تعمیر کرده بودن. اما فقط خلوت تر از همیشه بود که برای اون شعبه اون هم در شب شنبه غیرعادی بود. ما چیزی حدود دو ساعت و نیم اونجا نشستیم و توی اون مدت چند بار پلیس ها اومدن و با فروشنده ها صحبت می کردن و می رفتن. هر چی منتظر شدیم یه اتفاق هیجان انگیزی بیافته، نیافتاد! با احسان از هر دری صحبت کردیم و بخشی از صحبت ها هم به کار با ارزشی که احسان و چند تا دیگه از بچه های وبلاگنویس از جاهای مختلف دنیا برای راه اندازی یک وبسایت اطلاع رسانی در مورد سرطان به فارسی شروع کردن، گذشت. من که سنگینی کابوس سرطان رو زمانی که عزیزترینم چندسالی با اون دست و پنجه نرم کرد، از نزدیک حس کردم، از همون روز اول بهش اعلام آمادگی کرده بودم. هر کسی به هر طریقی که می تونه کاری در این زمینه بکنه کافیه فرم اعلام همکاری رو پرکنه. وبلاگ دارها هم می تونن با گذاشتن لوگوی دعوت به همکاری، سهمی در این کار داشته باشن.

به احسان پیشنهاد کردم که یکی از کارهایی که میشه کرد اینه که برای سایت فروم گذاشت تا بیمارهای سرطانی با هم و با متخصص ها تبادل نظر کنن و باضافه اینکه این سایت می تونه به کسانی که تحت درمان هستن و یا به زندگی مسالمت آمیز با سرطان رسیدن وبلاگ بده تا یه جور کامیونیتی براشون درست شه که تجربیاتشون رو با هم مبادله کنن. در طول مدت ها وبگردی بارها با وبلاگهایی که نویسنده هاشون بیمارهای خاص از جمله سرطانی ها بودن برخورد کردم که دارم سعی می کنم دوباره پیداشون کنم تا یه جورایی همه به همدیگه از طریق این سایت لینک بشن. مثلاً وبلاگ "سرطان و زندگی" که نوید از مهر 84 داره توش مطلب مینویسه و تجربیاتش رو به کسانی که در شرایط مشابهی هستن ارائه میده.

در حال همین جور جستجوها بودم که به یک وبلاگ قدیمی برخوردم که سه ساله توش پست جدیدی گذاشته نشده اما حسابی منو بهم ریخت. آرشیوش رو زیر و رو کردم تا همه داستان رو بفهمم. آزیتا فارغ التحصیل مامایی، نویسنده وبلاگ "زن رشتی" (که اسمش هم حکایتی داره که باید خودتون بخونین) از 10 آذر 81 بعد از اینکه متوجه پیشرفت بیماریش میشه به پیشنهاد دوستش به نوشتن رو میاره و با قدرت باورنکردنی در بدترین شرایط جسمی از زندگی می نویسه. تا 1 اسفند 81 به نوشتن ادامه میده تا اینکه 11 اردیبهشت 82 همون دوست، از فوتش خبر میده. اونطور که از آرشیو زیتون فهمیدم اسم واقعی این دختر الناز نامداریان بوده و روزنامه همشهری هم بعد از فوتش آخرین پست وبلاگش رو منتشر میکنه. توی این مدت کوتاه وبلاگ نویسی آزیتا دوستان جدید نادیده ای پیدا می کنه که به گفته همون دوستش یکی از همونها مبلغ قابل توجهی برای کمک به درمانش بصورت ناشناس براش میفرسته. اگرچه از اردیبهشت 82 دیگه هیچ مطلب جدیدی در وبلاگ "زن رشتی" اضافه نشده اما خوانندهای وفادارش هنوز بهش سر میزنن. کامنت های تبریک سال 85 و آرزوی شادی برای روح آزیتا توی این وبلاگ فراوونه. جایی آزیتا از وبلاگش به عنوان بچه اش اسم می بره و جایی دیگه، زمانی که حالش رو به وخامت میره نوشته" بچه ام رو چه کار کنم؟" دنیای غریبی است این دنیای مجازی...

نوشته های آزیتا پر از درس زندگیه. بعد از خوندن تقریباً بیشتر مطالبش حیفم اومد گلچینی از نوشته هاشو اینجا نیارم:

3 آذر 1381:
از صبح سرگردان بيمارستان بودم، دنبال جواب آزمايش‌های چكاب بيماری‌ام. سی‌تی‌اسكن ريه، و اسكن استخوان. بيماری نامردی نكرده و به هر دو جا زده بود – البته فكر نكنيد خيلی قوی‌ام و بی‌خيال- تو اتاق دكتر ديگه طاقت نياوردم و از ته دل گريه كردم، يعنی تمام خويشتنداری يك‌ساله‌ام رو كه مورد اعجاب ديگران بود به لحظه‌ای به باد دادم. نه اين‌كه از مرگ بترسم، نه. طاقت شيمی‌درمانی‌ رو نداشتم. خسته‌تر از همه‌ی حرفهايی بودم كه آدم برای دلداری خودش می‌تواند بزند.
من كه نمی‌توانم هميشه قوی باشم. حق دارم كه گاهی هم خسته شوم. تفاوت قوی‌ها با ضعيف‌ترها در اين نيست كه آنها كمتر درد می‌كشند بلكه در اين است كه آنها فكر می‌كنند كه بی‌كمك ديگران هم قادر به بردن بارشان هستند. (البته فكر نكنيد كه تصور می‌كنم قوی هستم، نه اين تصور ديگران راجع به من است والا من فقط كم‌رو هستم و فكر می كنم وقتی آدم‌ها خودشان اين‌همه درد دارند چرا بايد بار من هم به آنها اضافه‌ شود؟) نمی‌دانم اين‌دفعه چرا اين‌ "بار" از هميشه سنگين‌تر بود، و من در زير آن داشتم خفه می‌شدم.
به هادی زنگ زدم. ماجرا را كه گفتم، در جواب گفت: "خوب، حالا كی می‌ميری؟"
جوابش يك لحظه‌ شوكه‌ام كرد، و بعد از خنده منفجر شديم. موضوع آنقدرها هم كه فكر می‌كردم غمناك نشده بود.
من هنوز زنده بودم!!!


4 آذر 1381:
هادی ‌گفت: "بعد از سال‌ها يك زن رشتی پيدا شد كه دوستش داشتيم و حالا خدا زده به شيش جاش."جوابی كه دادم يادم نيست.
بعد اضافه‌ کرد: " يه وبلاگ درست كن، كه وقتی هم نبودی بشه يه سری بهت زد. تازه چه اشكال داره كه اين دم آخری از حقوق زنای رشتی‌ام دفاع كنی؟"
ديدم فكر بدی نيست. بهتر از منتظر مرگ موندنه. بالاخره يه كاری‌يه.
بعد آلن‌دلون زنگ زد كه: "بايد مبارزه كنی، فكر كن كه اين يك ماموريت كاملاً سخته، و تو مدتی كوتاه بايد تحملش كنی –كاملاً جيمز باند عين تيپش- ... البته در كنار دوستان."
يادم رفت که بگويم بايد برود پی‌کارش...

26 آذر1381:
حالم خوب نيست. اما دلم نيومد چيزی ننويسم. چقدر اين وب لاگ به من معنا می‌ده!
ساعت 30/2 شبه. و من می‌خوام يه اعتراف به همتون بكنم. می‌خواستم بگم خيلی زندگی رو دوست دارم. خيلی آدما رو دوست دارم. شايد ندونم شماها چه جوری‌ان يا چی شكلی‌ان، اما يه حسی در درونم هست كه فكر می‌كنم منو به همه‌ی دنيا و آدماش پيوند می‌ده. خيلی خوشحالم كه زندگی منو به خودش راه داد. خيلی خوشحالم كه زيرآسمونی نفس كشيدم كه شماهام نفس كشيدين. باور كنين كه راست می‌گم. من همه‌ی آدمها رو نديده و نشناخته از صميم قلب دوست دارم. اين حس خيلی آرومم می‌كنه.

17دی1381:
بيداری و بعد لبخند از به سر رسيدن يه شب سياه. حالا ديگه ياد گرفتم كه می‌شه به درد شديد هم عادت كرد. من بايد بتونم از لابه‌لای همين دردها سهمم رو از زندگی، از خوشی، از لذت‌هايی كه می‌تونم ببرم، بگيرم.چه خوب كه عادت كردن هست. عادت كردن باعث می‌شه، كه اقتدار زيبايی و دايره زشتی بشكنن. عادت باعث می‌شه كه لذت‌ها و دردها رنگ ببازن.


بهتون نگفتم، من يه گلدون دارم كه هميشه زير آفتاب خداست. ديروز ديدم يه گل كوچولوی نازنين هم تو گلدون سبز شده. گفتم: گل كوچولو اسمت چيه؟ اسمشو نگفت. گفت: بعداً می‌گم. گفتم: چرا بعداً. گفت: اگه می‌خوای بدونی من چی‌ام، من كی‌ام بمون تا ببينی.
شمام فكر نمی‌كنين اين گل چقدر عاقل و مهربونه؟
خلاصه اين‌كه، امروز روز خوبی‌يه، چون من در اون خودم رو، گلم رو، خدام رو و دوستام رو و همه زندگی رو تازه‌تر و روشن‌تر احساس می‌كنم...

22دی1381:
آن كس كه قادر است از معادن زندگی، زيبايی‌ها را استخراج كند سعادتمند است، و اين به منظور حذف رنج‌ها و سختی‌ها از زندگی نيست. بلكه بدين معناست كه حتی در سختی‌ها نيز زيبايی‌هايی وجود دارند كه قابل كشف شدن هستند البته اگر ما توان و شجاعت برخورد و رويارويی با آنها را داشته باشيم.

1اسفند1381:
هر چيز پايانی داره و من نمی‌دونم كه آيا اين نقطه‌ی پايان بلاگ من هست و يا قراره هنوز اين قصه‌ی تكرار و تكرار ادامه پيدا كنه. می‌دونم كه اين روزا خيلی‌ها به خصوص،دوستان از دست تنبلی‌ها، بی‌حوصلگی‌ها و بی‌وفايی‌های من دلگيرند. اما همه اين‌ها دست من نيست. وقتی تمام انرژی و توان آدم تموم می‌شه، وقتی تو حتی برای يه راه رفتن جزيی بايد همه قدرت و تمركز و مهارتت رو به كار ببری، آنوقت چطور می‌شه كار ديگه‌ای كرد؟ من عين يه گنجشك بال زخمی كه نمی‌تونه پرواز كنه، اينجا افتادم، از هراس خيلی چيزها قلبم تند تند می‌زنه و نفسم توی سينه حبس می‌شه، اما من چاره‌ای جز تحمل ندارم و بايد اين شرايط رو بپذيرم تا يه روز اگه خدا خواست بالم خوب شه، آنوقت منتظر لحظه‌ی فرار باشم. با خودم می‌گم آيا اون روز می‌ياد؟ آيا من يه بار ديگه، آره فقط يه بار ديگه می‌تونم تو آسمون آبی زندگی پرواز كنم؟ شايدم ديگه پيش نياد. به هر حال من هنوز هم اميدوارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما چیست؟

دیدار با خانم نویسنده

سه‌شنبه این هفته، ۲۱ ماه مه ۲۰۲۴ روزی ماندگار و استثنایی در زندگی من بود. در صد و چند کیلومتری پاریس، در روستایی که کوچه‌هایش از شدت اصالت ...