در یک مقطع چند ساله از زندگی دانشجوییام روزی دو تا سه روزنامه میخریدم و شاید دو- سوم مطالبشان را نه که میخواندم، که با ولع عجیبی میبلعیدم. بعد از خواندن نوبت آرشیو کردن مطالب میشد. عکسهای جالب خبری، کاریکاتورها و مقالههای باارزش روزنامهها را جداگانه آلبوم یا آرشیو میکردم. هرچند ماهی یکبار هم نمکی محلمان میآمد و باقیمانده روزنامهها را کیلویی پنج تومان میخرید!
در کتابخانه عمومی تورنتو در طبقه روزنامهها، میزهای شیشهای مخصوص روزنامهخوانی داشت که به شکل V اما با زاویه خیلی بازتر در حدود 120 درجه بودند. روزنامه خواندن روی آن میزها راحت بود اما من ترجیح میدهم روزنامه را مثل همان سالها کف اتاق پهن کنم و روی روزنامه دراز بکشم و از پشت پاهایم را در هوا - عین بچه مدرسهایها هنگامی که مشق مینویسند – تکان تکان دهم.
اگرچه الان به برکت وجود اینترنت دسترسی به همه روزنامهها حتی از حوالی مدار 60 درجه هم امکانپذیر شده، اما خواندن از روی مانیتور حس و لذت روزنامهخوانی به آدم نمیدهد. همانطور که برای خواندن یک کتاب خصوصاً یک رمان باید بتوان آن را در دست گرفت و ورق زد و بوی کاغذ و چاپ آن را حس کرد. زندگی در تورنتو این امتیاز را داشت که امکان دسترسی به کتابهای جدید خیلی زیاد بود. در کتابخانه عمومی تورنتو خصوصاً شعبه مرکزی و شعباتی که در محلههای ایرانینشین مثل نورتیورک بودند، چندین قفسه از کتابها را کتابها، فیلمها و موسیقیهای ایرانی اشغال کرده بودند. تا امروز فرصت نشده بود عضو کتابخانه عمومی وینیپگ شوم. اگرچه در شعبه مرکزی آن تنها یک قفسه نصف و نیمه به کتابهای فارسی اختصاص داده شده اما همین هم غنیمتی است. بعد از ظهری، بعد از عضویت، "جزیره سرگردانی" را برای خودم و "سووشون" را برای پری که یکبار گفته بود فرصت خواندنش را در ایران پیدا نکرده گرفتم. قهوهای خریدم و دو ساعتی در Portage Place با این رمان سیمین دانشور حال کردم. به ذهنم رسید کاش میشد کتابهای شخصیام که حداقل دو برابر کل کتابهای فارسی کتابخانه اینجاست و در اتاقم در مشهد در حال خاک خوردن است را به کتابخانه وینیپگ هدیه میدادم. دراینصورت حداقل خودم امکان دسترسی به کتابهای شخصی خودم که دلم سخت برایشان تنگ شده را پیدا میکنم. دیگران هم میخوانند. چه بهتر! ("جزیره سرگردانی" هم یکی از همان کتابهاست که خریدم اما هیچ وقت فرصت خواندنش پیدا نشد.داستان جالبی است. خود سیمین و جلال هم در داستان حضور دارند.) میپرسم. اگر هزینه ارسالش را قبول کنند، میگویم بفرستند. البته همه همه را هم نه! پریسا میتواند تا ده جلد به انتخاب خودش بردارد. کتابهایی را هم که ارزش هزینه پست ندارند مثل اصول کافی، رسالههای مختلف توضیحالمسائل ( یا بقول دکتر شریعتی آداب کونشویی) و از این قبیل را بهتر است تقدیم حوزه علمیه مشهد کنم!
یک حسن دیگر کتابخانههای تورنتو، امکان دسترسی به کتابهایی بود که باصطلاح در تبعید چاپ شده بودند. بهترین کتابهای در تبعید به نظر من چاپ سوئد بودند. "نگاتیو" نوشته "هومن عزیزی" یکی از این کتابها بود که سبک و شیوه نگارشش و همینطور موضوع آن برایم خیلی جالب بود. آنقدر که همان زمان یک فصل از آن را تایپ کردم تا زمانی روی این وبلاگ بگذارم که گمانم الان وقت مناسبی است. اول چند پاراگراف برگزیده از قسمتهای مختلف کتاب و بعد هم متن کامل فصل هشتم:
صفحه 77:
"عکسی از یک مراسم اعدام. آنکه حکم را اجرا می کند پاکت میوه ای به سر دارد که دو سوراخ روی چشم ها از آن ماسکی ساخته اند. ماسکی نه برای آنکه چهره اش را بپوشاند، برای آنکه بیننده را مرعوب کند. فقدان چهره رغب آور است، تهدید است. از حریف بی چهره می ترسیم چون هویتش را پنهان می کند و این پنهان کردن، راز است و در راز، ترس؛ آشوبگران و جلادان چهره پنهان می کنند. در کتاب مقدس آمده که هیچ کس نباید چهره خدا را بنگرد. ایناست که موسی فقط کلیم الله است، فقط با خدا حرف زده نه بیش از آن. خدای متون مقدس با پنهان کردن چهره، خود را در مرزی از حضور و غیاب پنهان می کند. هست ولی ماهیتش آشکار نیست و این راز است. از حریف بی چهره انتظار هر چیزی می رود و این رعب می آورد. چهره هویت ماست. عکس ها روی مدارک شناسایی و آگهی های ترحیم شاهدند. تنها زنها هستند که روی آگهی ترحیم عکسی ندارند. چند گل را به جای چهره شان نقاشی می کنند. چهره زن ها نیز رازست، مثل پول های آدم که نباید دیگران بفهمند چقدر است، زنها در کشور من مایملک مردند و زیبایی شان پنهان، پشت چند طرح اسلیمی که اسلام به جای نقاشی به ما داده... هویت ما چهره ما و نام ماست و عجیب اینکه هیچ کدام انتخاب ما نیست..."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟