زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو همآغوشی
...
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
...
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
...
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو همآغوشی
...
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
...
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
...
تا تقریباً یکسالی بعد از اینکه از ایران خارج شدم، هز ار گاهی ایمیلهای ناشناسی میگرفتم با جملات گاه کوتاه گاه بلند مثل این: " تو خودت میدونی از زندگی چی میخوای...؟!" هیچوقت نفهمیدم که فرستنده (یا فرستندههای) این ایمیلها کی بود. اما گویی الان منتظر این دوست ناشناسم که باز با یکی دو جمله منو تکون بده. بدجوری دچار خستگی مزمن از زندگی شدم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟