اینجا از جمله دوستان خوب و عزیزی که دارم یک زوج جوان افغان هستند. این دوست همزبان، تحصیلش در دانشگاه کابل بعد از حمله طالبان ناتمام میماند و راهی پاکستان میشود. در آنجا در بیمارستانها و مراکز خیریهای که پزشکان آمریکایی و کانادایی دایر کردهاند و البته از طرف سازمانهای مذهبی حمایت میشوند مشغول همکاری میشود و بعد از مدتی به قول خودش نور عیسای مسیح در قلبش تابیده میشود و تغییر دین میدهد. دیروز مراسم غسل تعمید خودش و همسرش در یکی از کلیساهای کوچک ولی زیبای شهرمان بود. تصوری که از غسل تعمید بر اساس فیلمهایی که همه دیدهایم، داشتم با چیزی که دیدم خیلی متفاوت بود. بعد از مراسم دعای معمول یکشنبهها، فقط به صورت سمبلیک دو پارچ آب روی سر و کله این دوستان عزیز ما خالی کردند در حالی که روی حوضچه کوچکی نشسته بودند. کودک چندماهه یک خانواده دیگرهم تنها با ریختن کمی آب روی سر و صورتش غسل داده شد.
خوشحالم از اینکه دیروز در این مراسم شرکت کردم. گذشته از اینکه همیشه دنبال فرصتی برای دیدن یک مراسم کامل مذهبی در کلیسا بودم، از اینکه در جایی و برنامهای که برای دوستی مهم بود، حضور داشتم، به نظرم همین یک دلیل کافی است. من نظرم را درباره تغییر دین قبلاً همینجا گفتهام. معتقدم احتیاجی نبود که چنین دعوتی را رد کنم چون باور دارم تغییر مذهب، از چالهای درآمدن و به چالهای دیگر افتادن است. همانطور که شرکتم در این مراسم به معنی سر تعظیم فرود آوردن به پیشگاه کلیسا نبود. بماند که همیشه جا برای این میگذارم که شاید چند درصدی من اشتباه میکنم و اجازه نمیدهم دچار این توهم شوم که همه حقیقت پیش من است.
در همان اوایل آمدنم به کانادا در کلیسایی در تورنتو که ایرانیهای قبلاً مسلمان ِ تغییر دین داده، به فارسی برنامه داشتند هم شرکت کرده بودم که داستانش را همانوقت در هلهلویایی شرح دادم. اینجا در وینیپگ هم دورادور چند خانواده ایرانی و البته تعداد بیشتری خانواده افغانی که مسیحی شدهاند را میشناسم. کشیش کلیسا دیروز در بین صحبتهایش گفت که این روزها تعداد زیادی از مردم افغانستان به امپراطوری خدا (Kingdom of Lord) میپیوندند. یک جورهایی این حرفش بوی همان "جنگ نعمت است" را میداد که یعنی لشگرکشی کانادا به افغانستان خیلی هم بد نبوده!
حضور چشمگیر دختر و پسرهای جوان که خیلی جدی مشغول دعاخوانی بودند در کلیسایی که پر از جمعیت بود و تازه یکی از چند صد کلیسای این شهراست شدیداً فکرم را به این مشغول کرده بود که ادعاهای رویگردانی مردم از خدا و مذهب و رشد آتهایسم با چیزهایی که میبینیم جور در نمیآید.
از مراسم خوردن نان و شراب مقدس به خاطر اینکه نمیدانستم چه باید به کشیش بگویم، با چندبار عوض کردن صندلی عملاً جیم شدم! خصوصاً بعد از گافی که چند دقیقه قبلش داده بودم: بعد از مراسم غسل تعمید همه شروع کردند به بغل کردن یا دست دادن با یکدیگر (عین آخر نماز جماعت) و به هم Peace to Jesus میگفتند. من هم دستپاچه در جواب خانمی که با من دست داد گفتم Hi! یاد دوستی افتادم که برای اولین بار نماز جماعت شرکت کرده بود و در جواب تقبلالله گفته بود خسته نباشین!
آشنایی با آقایی که با فارسی کاملاً مسلطی و با لهجهای بین فارسی ایرانی و افغانی صحبت میکرد و بعداً فهمیدم یک کانادایی است که دکترای زبان و ادبیات فارسی دارد هم تجربه هیجان انگیز دیروز بود. دوست دارم بیشتر با این شخص آشنا شوم.
در مجموع خوشحالم که این دوستم ( که گاهی اینجا را هم میخواند) مسیحی نبود که مسلمان شده باشد. چون حتی تصور شرکت در مراسم ختنهسورانش اصلاً خوشآیندم نیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟