ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"
فصل اول – پرواز به ایران
سر باریک و مخروطی شکل منارههای کاشیکاری شده حرم که به آسمان داغ ماه ژوئن در شهر مقدس قم کشیده شده بود به شکل مارهایی روی یک گنج جواهر مینمود. در مرکز، گنبد طلا انعکاسی از خورشید بود که روی جمعیت در آن روزداغ در سال ١٩٦٣ فرود میآمد.آیتالله روحالله خمینی در حال حمله به شاه بود. او در حال تازیانه زدن بر سلطنتی بود که سربازان آمریکایی را از قانون ایران مصون کرده بود و همینطور به زنان حق رأی و خدمت در ارتش داده بود.او میغرید: " دختران شما در پادگانها خواهند خوابید!" خمینی میدانست چگونه رگ خواب آنان را بدست بیاورد.سربازان در پنچم ژوئن به سراغش آمدند. با بی تفاوتی با آنها به زندان رفت.و شهر مقدس به خشونت سربلند کرد. پشت به حرم، طلاب مذهبی، از آرامش حجرهها و صحن مدرسه فیضیه رو گردانده و با پلیس مسلح رو در رو شدند. فریاد طلبههای جوان وقتی از بالای نردههای کنار رودخانه به بستر خشک آن پرتاب میشدند به گوش میرسید.به سمت شمال تهران گلولهها به سوی جمعیت معترض در خارج از بازار بزرگ تهران شلیک میشدند. در شهرهای دیگر کشور هم وضعیت به همین شکل بود. در طی سه روز هزاران نفر کشته شدند.انقلاب به نفع مساجد در جریان بود.مرد جوان در تبعید، در دنیایی در غرب زندگی میکرد که هیچ از اینها نمیدانست. اما او میدانست. چشمان سیاه ایرانی او به آینده دوخته شده بود. انقلاب برای او هم در جریان بود.
صدای پشت تلفن نرم و خشدار و تمرین شده بود، صدای مردی چربزبان. این اولین باری بود که من با صادق قطبزاده صحبت میکردم. هرچند هیچ تمایلی برای ملاقات با این روغن مار فروش خاورمیانهای نداشتم(١)، اما برای کارم ناچار بودم. تابستان ١٩٧٨ بود. ما قرار یک ملاقات را گذاشته بودیم اما کار دیگری پیش آمد و من با آسودگی خاطر قرار مصاحبه را به هم زدم.
از هفته بعد، قطبزاده شخصاً گاه به گاه به من زنگ میزد تا مرا از آخرین کنفرانسهای خبری گروهش، نهضت آزادی ایران، باخبر و یا برای اهداف خودشان تبلیغ کند. من هنوز نسبت به این سخنگویی که نرم و با لهجهای کشیده حرف میزد محطاط بودم.
وقتی در اوایل سپتامبر زنگ زد تا به من بگوید که معمر قذافی یک رهبر مهم مذهبی ایرانی-لبنانی را دزدیده، ناله ناامیدیام به آسمان رفت. با خودم فکر کردم باز یک پارانوئید ضد قذافی دیگر. بهشت مرا در برابر خاورمیانه حفظ کند! در سالهایی که آمد بارها افسوس خوردم که چرا این قضیه را پیگیری نکردم. هرچند آن زمان من نمیدانستم که این قضیه چقدر مهم بود یا اینکه چگونه زندگی شخصی مرا برای همیشه تحت تأثیر خود قرار خواهد داد.
در اواخر دهه ١٩٧٠ به عنوان یک تولید کننده دفتر پاریس ِ بنگاه خبرپراکنی کانادا (CBC)، من برای پوشش تمام تولیدات شبکه انگلیسی CBC در خارج از آن شهر پاسخگو بودم. من به عنوان یک تولیدکننده میدانی تلویزیون و یک خبرنگار پشتیبان خبر رادیو و تلویزیون عمل میکردم. همزمان برای رادیو و همه برنامههای جاری از تحقیقات پایهای گرفته تا گزارشهای کاملاٌ مستند به عنوان نیروی آماده بودم. من با جو شلزینگر(Joe Schlesinger)، خبرنگار ارشد CBC همراه با یک دستیار تولید و یک تیم دو نفره فیلمبردار تلویزیونی کار میکردم. بقیه کارکنان در آن دفتر – تقریباً بیست نفر – برای شبکه CBC فرانسوی کار میکردند. قلمروی کاری ما اروپای شرقی و غربی بود که گاهی اتحاد جماهیر شوروی را هم شامل میشد. ما با دفتر لندن CBC در این فعالیت ژورنالیستی ِ نشدنی تقسیم کار میکردیم. دفتر پاریس سفارش گزارشهایی را میداد که گسترهاش از ناتو تا اپرای پاریس، برای من لذتبخش بود.
من در سال ١٩٧٤ به دفتر پاریس CBC آمده بودم، زمانی که بیست و شش ساله بودم. اروپا، خصوصاً پاریس برای من مناسبترین مکان بود. من عاشق فرهنگ و زبانش بودم که خودم هم در مدرسه ابتدایی به عنوان بخشی از تجربه تحصیلیام یادگیریاش را شروع کرده بودم. تمام ریشههای من به اروپا و بریتانیا برمیگشت.
به عنوان گزارشگری با سابقه دوازده ساله، با جدیدت از پوشش مسایل خاورمیانه اجتناب کرده بودم و این به خاطر بیزاری از خشونتهای مذهبی از مکه تا اورشلیم بود. با عقبهای به عنوان یک پروتستان اسمی؛ خودم به هیچ خدایی یا کلیسایی معتقد نبودم و نمیخواستم مردم به خاطر مسیح، الله یا یهوه خون همدیگر را بریزند.
در ١٩٧٨ اجتناب کردن از سیاست خاورمیانه غیر ممکن شده بود چرا که حالا کالایی بود که به اروپا صادر شده بود و بخشی از کار دفتر پاریس شده بود. سرتاسر سال ١٩٧٨ اعتراضاتی در پایتختهای سراسر جهان و سازمان ملل علیه رهبر دیکتاتور ایران، محمدرضا شاه پهلوی و خانوادهاش انجام شده بود و سازمان اطلاعات و امنیت کشور(ساواک) پلیس مخفی بدنام شاه، به نقض حقوق بشر در ایران متهم شده بود.
ایران از نظر ژئوپولیتیکی کشور مهمی بود. ایران به خاطر نفتش، روابط دوستانهاش با اسرائیل و ایالات متحده و موفقیتش به عنوان بک کشور غیر عرب مسلمان و هم مرز بودنش با اتحاد جماهیر شوروی، کمکهای وسیعی از آمریکا دریافت میکرد، ارتش بزرگ و آموزش دیدهای داشت و به عنوان سدی مهم علیه کمونیسم در خاورمیانه در نظر گرفته میشد.
در ماه اوت، دفتر پاریس از من خواست که گزارشی در مورد عملیات ساواک در اروپا تهیه کنم. در پرونده "ایران" نام "ص. قطبزاده" را یافتم با این یادداشت که "به انگلیسی و فرانسه صحبت میکند". "ص. قطبزاده" به عنوان یکی از رهبران و سخنگوی نهضت آزادی ایران، جنبش ضد شاه در تبعید، شناخته میشد.
به او زنگ زدم تا قرار ملاقاتی بگذاریم و در مورد ساواک بحث کنیم. وقتی آن قرار به بعد موکول شد، من با خوشحالی به سراغ کار روی موضوع تروریستهای FLQ کبک در تبعید در پاریس رفتم.
سرخوشی من از چشم بستن به روی مسائل خاورمیانه زیاد دوام نیاورد. در ٦ اکتبر ١٩٧٨ دیگ جوشان سیاست خاورمیانه با شخص آیتالله روح الله خمینی به پاریس رسید. پوشش خبری این مرد مقدس و قدرتمند ایرانی به دفتر پاریس واگذار شد. یک بار دیگر به صادق قطبزاده زنگ زدم تا با او در مورد فراخوان آیتالله به انقلاب قرار مصاحبهای بگذارم.
برای مصاحبه دقیقاً سر وقت آمد. از لحظهای که وارد شد بر فضای اتاق چیره شد. بلند بالا و چهارشانه، با آن موهای سیاه و چشمان زیبا، در نیمتنه کشمیری روشنش شبیه یک خرس باوقار(٢) مینمود. دوست داشتنی اما به نوعی خطرناک به نظر میرسید. با هیچیک از معیارهای مرسوم زیبا نبود، اما یک جاذبه مغناطیسی در وجودش بود. چشمان تیرهاش به نظر پر از راز میآمد و دهان بزرگش او را خیلی سخاوتمند نشان میداد. مشخصات فبزیکیاش خیلی با شخصیتش آمیخته بود، آنقدر که من تصور میکردم که بینی نسبتاً پهناش در طی رو در روییهای روزانه زندگیاش شکل گرفته است. حتی صراحتش موقع صحبت، با آن تن صدایی که مخلوط با صداهایی دیگر بود، به نظر میآمد در نتیجه کار یک چاقوی کند به آن صراحت رسیده است.
ص. قطبزاده قطعاً آن کسی نبود که من انتظارش را داشتم. من گرفتار توانمندیش شده بودم و همینطور ظاهر و رفتارش. برای چهل دقیقه تاریخ ایران استثمارشده توسط انگلیس، روسیه و آمریکا را برایم شرح داد. در مورد فعالیتهای ساواک، فساد دستگاه سلطنت و لزوم هماهنگی بین سیاست و مذهب در یک فرهنگ اسلامی برایم توضیح داد.
من پرسیدم: " آیا میتوانی مکانیزم یک "جمهوری اسلامی دموکراتیک" را توصیف کنی؟ قانون اساسی، مجلس و سیستم قضایی چگونه خواهند بود؟"
"روی جزئیات بر طبق قوانین اسلامی کار خواهد شد."
"قوانین اسلام قرون وسطایی؟"
"نه، نه! اسلام یک نیروی مترقی نوظهور است." او در حالی که مصاحبه را به پایان میبردیم، به من در این رابطه اطمینان خاطر میداد.
ساعت از شش گذشته بود. همانطور که دفتر را میبستم، صادق مرا برای صحبت به کافهای که همان نزدیکیها بود دعوت کرد. من میخواستم بیشتر با او باشم تا بیشتر در مورد انقلاب ایران بدانم. من تا آنموقع پای صحبت انقلابیون جهان سومی زیادی نشسته بودم، اما بیان صادق متفاوت بود. او از عبارات مبتذل شده چپها استفاده نمیکرد و منطقش بیگانه و عجیب و غریب بود. گذشته از این، حس روزنامهنگاری درون من تشویقم میکرد که این ارتباط مهم را تقویت کنم.
به اینصورت شک و تردیدهایم را توجیه کردم. خاورمیانه کاملاً برای من تازگی داشت و میتوانستم از طریق این مرد چیزهای جدیدی دربارهاش بیاموزم.
ما پشت یکی از این میزهای مزخرف کوچک آهنکاری شده سفید در کافه برکلی نشستیم. او سفارش چای داد و من یک "رام-گراگ" داغ (٣) سفارش دادم. از او درباره داستانی در نیوزویک که از او به عنوان یک مأمور لبنانی شوروی کمونیست اسم برده بود پرسیدم. آن مقاله نوشته "Arnaud de Borchgrave" میگفت که مأموران اطلاعاتی فرانسه گزارش دادهاند که قطبزاده ارتباط مستقیمی با سران حزب کمونیست فرانسه و ایتالیا دارد و اینکه او با سرویس مخفی لیبی همکاری نزدیکی دارد.
او با قاطعیت مأمور بودنش را رد کرد و این شایعات را مزخرفاتی تحت تأثیر شرایط دانست و توضیح داد: " در خاورمیانه به خاطر دخالتهای خارجی ما شرطی شدهایم. به خودمان باور نداریم. باور نمیکنیم که میتوانیم خودمان انقلاب کنیم، چرا که تا به حال نتوانستهایم. در خاورمیانه این همیشه باید نقشه خارجیها باشد. یک چنین شرایطی، ذهنیتی به وجود میآورد که شایعات را میسازد."
همانطور که به او گوش میدادم میل به خانه رفتن را از دست دادم. صورتش مثل یک نقاب متحرک بود. باز و بسته، باز و بسته. مطالعهاش میکردم. صادق قطبزاده یک سیاستمدار حرفهای نبود. وقتی درباره آنچه برای ایران میخواست حرف میزد، به نظر مثل یک طرح نو میآمد، یک خیال. درست یا غلط، انقلابیگریاش به نظر خیلی نشأت گرفته از خود او میآمد. نمیتوانستم تصور کنم که او به ساز هیچ کس به جز ساز خود برقصد. اگر هم هر سر و سری با روسها و لیبیاییها داشت، به نظر میآمد که این آنها باشند که با وی رابطه دارند تا او با آنها.
آن شب تا دیروقت حرف زدیم. به نظر صادق "شاه یک احمق بود". چراکه: " او فکر میکرد که غیرقابل دسترسی است. او فکر میکرد که میتواند ایران را به سالهای امپراطوری پارس به عقب برگرداند. به دوران قبل از اسلام." در زمان کودکی ِ من؛ شاه ایران به عنوان پادشاهی رویایی میدرخشید. اما ایرانیها، پیش از من از خیرش به عنوان یک احمق گذشته بودند.
صادق توضیح داد که او با تتفراز شاه بزرگ شده بود. هرچند تنفر او همراه با عصبانیت نبود. او تنفری توأم با خونسردی نسبت به پادشاه داشت، همانطور که به یک کرم با تحقیر نگاه میکرد. من بعداً فهمیدم که این سادهگیری استادانه علامت مشخصه او بود، یک علامت مشخصه فریبنده. صادق قطبزاده آدمی بود که با شدت تنفر و عشق میورزید، اما هردوی این احساسات پوشیده زیر یک نقاب بود.
"امپراطوری پیش از اسلام"... به حرفهایش فکر میکردم. از آنجا که من هنوز به عمق اسلام پی نبرده بودم یا اثر به اصطلاح اصلاحات شاه را نفهمیده بودم، هنوز درک نمیکردم که آن به اصطلاح تغییرات – اصلاحاتی که ما در غرب تصور میکردیم مترقیاند – یکی از دلایل اصلی ناآرامیها بود. من فکر میکردم که انقلاب بیشتر بر پایه یک نفرت از ساواک، پلیس و از سیاستهای بیخود اقتصادی شاه بود. من هنوز قدرت اسلام را درک نمیکردم و نمیفهمیدم که مسجد – در مفهومی معادل با اصطلاح کلیسا که ما در غرب به کار میبریم – با یک دست در حال جنگ با شاه بود و با دست دیگر درگیر یک انشعاب داخلی.
صادق به نظر من غربی میآمد او یک کت سه تکه میپوشید و به انگلیسی محاورهای صحبت میکرد. اما در عین حال من کم و بیش در حین صحبت در کافه به تفاوت فرهنگی عمیقی که ما را از همدیگر جدا میکرد هم آگاه شدم.
چند ساعت بعد به صادق شب به خیر گفتم و کافه را ترک کردم. همانطور که از مسیر شانزلیزه (Champs Elysees) به سوی خانه قدم میزدم، احساس گیجی میکردم. احساس میکردم که شکار مخلوطی از احساسات مختلف که در طول شب حس کرده بودم، شدهام و محتاط نسبت به گرفتار شدن در این احساسات. اما وقتی صادق در کافه از من خواست که روز بعد او را در مقر خمینی ببینم، به راحتی موافقت کردم. فردا من به نوفلوشاتو خواهم رفت تا خودم این آیتالله روحالله خمینی را ببینم.
-----------------------------------------------
پانوشت:
- (١) اصطلاحی برای توصیف آدمی که مدعی است فروشنده دوای همه دردهاست که در واقع دارویی بی تأثیر و حتی مضر است.
- (٢) An Elegant Bear: زنان سفیدپوست در آمریکای شمالی وقتی میخواهند یک مرد خاورمیانهای را جذاب و سکسی توصیف کنند از این اصطلاح استفاده میکنند.
- (٣) Hot Rum Grog، نوعی مشروب الکلی ساخته شده از مخلوط رام و نوعی آبجوی سبک در آب جوش.
عکس در اوایل دهه هفتاد در پاریس برداشته شده و قطبزاده را که همان نیمتنه کشمیری روشن و کلاه آستاراخانش را پوشیده نشان میدهد.
ویدیو بخشی از مستند Iran betrayed است که در سال ٢٠٠٤ از شبکه هیستوری پخش شده و در آن اشارههایی به قطبزاده هم میشود.
http://www.iranian.com/main/blog/darius-kadivar/book-sadegh-ghobtzadeh-man-mirror-carole-jerome-1987
پاسخحذفسلام
پاسخحذفتبریک نمی گویم برای تو وهمه ایرانیان ایران وسراسر دنیا بهترین ها را آرزو دارم
موضوع خوبی را انتخاب کردید. راجع به قطب زاده کمتر بحث شده و اطلاعات وجود داشته.
پاسخحذفسلام عزيز
پاسخحذفاون شعري كه نوشتيد در صفحه ٢٢٤ مورد علاقه صادق بوده و نتونستيد فارسي شو پيدا كنيد احتمالا اين بوده:
يكصد گل سرخ، يك گل نصراني
ما را ز سر بريده ميترساني؟
ما گر ز سر بريده ميترسيديم
در محفل عاشقان نميرقصيديم