ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"
نوفلوشاتو همان فریبندگی بدیع همه دهکدههای فرانسوی را داشت که من تا بحال دیده بودم. اما آرامش عجیبش، وهمانگیز میآمد، مثل سالن پذیرایی که آلیس در "آنسوی آینه"(١) پیدا کرد: " درست مثل سالن پذیرایی خودمان، فقط همه چیزها به آنطرف دیگر میروند." خانهها اتاق زیر شیروانی و پنجرهها رودریهای مشبک و سقفهای قرمز داشتند و با دیوارهای کوتاه سنگی محصور شده بودند. خیابان اصلیاش سنگفرش بود، اما پیادهرو نداشت و فضای روستایی بر آن غلبه داشت.
یک روز خاکستری پاییزی بود و برگهای درختان دامنه تپه شروع به ریختن کرده بودند. من اتومبیلم را پشت دهها اتومبیل دیگر که پشت سر هم بالای خانه آیتالله ردیف شده بودند، پارک کردم وقدم به جهان دیگری گذاشتم. به سمت مجموعه تحت حفاظت خمینی که حرکت کردم، نمنم، باران گرفت. همانطور که یک روسری روی سرم میکشیدم، تندتر قدم برداشتم.
مجموعه، از دوخانه سفید ِ رو به روی هم، که در دو طرف ِ راهی بود که به ته دره میرسید، تشکیل شده بود. ایرانیها از تمام نقاط اروپا در انتظار دیدن آیتالله که روزانه از یک خانه قدم زنان به خانه دیگر میرفت تا زیر یک چادر راه راه آبی – سفید در حیاط نماز را به پا دارد، ایستاده بودند.
حسی در من میگفت که من به درون یک جهان غیر واقعی افتادهام. آخوندها، مردان روحانی ایرانی، در خیابانهای اطراف میگشتند و به خبرنگارها خوشآمد میگفتند. آنها کتهای بلند خاکستری و روی آن عباهای سیاه برتن داشتند. بیشترشان عمامههای سفید و همه ریش داشتند. جمعی از ایرانیان هواخواه آیتالله در برابر طنابهای مانع و ژاندارمهای محافظ مسیر آیتالله موج میزدند و همزمان صدها خبرنگار از اروپا، آمریکا، آمریکای جنوبی و ژاپن سعی میکردند برای خود جایی پیدا کنند.
من گواهی خبرنگاریام را به نگهبانهای دم دروازه ورودی نشان دادم و اجازه پیدا کردم تا داخل حیاط شوم. یک آخوند به سمت من آمد.
خودم را معرفی کردم : "من خبرنگار رادیوی CBC هستم."
با یک سرتکان دادن رسمی پرسید: "آیا دیدهاید که شاه چه کرده است؟ با من بیایید."
من به سمت گاراژ یکی از خانهها همراهی شدم تا با یکی از قربانیهای اتاقهای شکنجه ساواک صحبت کنم. مردی که با او صحبت کردم، پیر و خسته و تأثرآور بود. زخمهای بزرگ روی ساق و کف پاهایش جای کابلهای شلاق را که با پوستش آواز خوانده بودند نشان میداد. او لرزان و چون یک قهرمان، داستان خود را بازگو میکرد. مرد سادهای که نظری درباره شاه داده بوده و متعاقباً دستگیر شده و اتهام کمونیست بودن به او زده شده بود. برای رنجی که این پیرمرد کشیده بود متأثر شدم. اما من برای شنیدن داستان او نیامده بودم. اسناد فراوانی از بیرحمیهای ساواک موجود بود. خود شاه هم وجود شکنجه را پذیرفته بود. تحت فشار رئیس جمهور جیمی کارتر، سازمان عفو بینالملل و مطبوعات، شاه با تأخیر سعی داشت جلوی این بدرفتاریها را بگیرد، اما چندان موفقیتی نیافته بود. شاه دیگر کنترلی روی هیولای خود، ساواک نداشت. […]
با ترک آن پیرمرد، برگشتم بیرون برای تماشای خمینی که از یک خانه پدیدار میشد و به آرامی از وسط خیابان به سمت چادری که کار مسجد را انجام میداد، قدم میزد. جمعیت فریاد "الله اکیر" سر داد. بعضیها روی زانوانشان افتادند، دیگران سعی داشتند که عکس بگیرند، در حالی که دیگرانی یا بچههایشان را بالای طنابهای جداکننده به سمت خمینی گرفته بودند یا خم شده بودند تا دستشان را به عبای او برسانند.
همانطور که خمینی با عبای سیاهش نزدیک میشد، من به دقت تماشایش میکردم. صورتش هیچ احساسی را فاش نمیکرد […]. یک حس ناگهانی شوم داشتم،[…] چهره این مرد هیچ چیز را نشان نمیداد و این غیبت تمام احساسات بود که او را ترسناک میساخت. به هیچ یک از جمعیت ستایشگری که بعضیشان هزاران مایل سفر کرده بودند که یک نظر او را ببینند، پاسخی نمیداد.
وحشتی که در آن لحظه حس کردم در من باقی ماند. این ترس نه هیچوقت کمتر شد و نه نظرم نسبت به خمینی در طول سالها، علیرغم احساسم برای صادق و تمام اطمینانهایش، هیچ تغییری نکرد.
همانطور که خودم را به جلو فشار میدادم تا جمعیت را به سمت چادر دنبال کنم، ملای جوان دیگری که عمامه و عبای سیاه بلندی داشت مرا متوقف کرد و دستور داد که به دنبالش بروم. او مرا به اتاق کوچکی در پشت خانه کوچکتر پشت چادر برد. داخل چادر ده-دوازده زن ایرانی که چهرههایشان را با حجابهای آبی یا سیاه پوشانده بودند، برای خودشان نماز میخواندند. فوراً با عصبانیت فهمیدم که قضیه چیست: زنان اجازه نداشتند که به چادر اصلی بروند.
زنان ایرانی به من لبخند زدند و برای من جا باز کردند و من دو زانو نشستم، اما از آنجا که به نظر نمیآمد از من انتظار نماز خواندن داشته باشند، من هم تظاهر نکردم. وقتی نماز تمام شد من ایستادم و با آنها شروع به صحبت کردم. یکی از آن زنان برای من ترجمه میکرد. اما سوال من درباره وضعیت مشکوک آنها در حجاب و جدا شده از دیگران در آنجا با یک دنیا عدم تفاهم مواجه شد. به من گفته شد: "این بهتر است. حضور زنان، مزاحم مردان میشود. اینطوری هر دو راحتتریم."
خشمگین و عصبانی آنجا را ترک کردم تا به بقیه خبرنگاران در باغ بپیوندم. همانطور که میرفتم نگاه سریعی به اتاق آنطرف سالن انداختم که پر از تجهیزات ضبط صدا و یک تلفن در یک اتاقک کوچک بود. در ذهنم تصور کردم که این همان محلی است که نوارهای مشهور پیامهای خمینی به مردم ایران ضبط میشوند. نوارها به ایران قاچاق و در مساجد و بازار پخش میشدند، جایی که برای ایثار و شهادت فراخوان داده میشد. بعدها من فهمیدم که ایرانیان چه اعتقاد دقیقی به مرگ به خاطر اسلام دارند.
در بیرون سکوت نسبی که قبل از نماز حاکم بود، جایش را به فریادهای بلند مشتاقان داده بود که دوباره فشار میآوردند و یکدیگر را هل میدادند تا به خمینی نزدیکتر شوند. خمینی بدون توجه به شور و شوق پیروانش به آرامی به سمت مقر خود قدمزنان پیش میرفت. صدها مریدی که در اطراف جمع شده بودند، فریاد الله اکبر سر دادند. فیلم بردارها و گزارشگرها برای جا پیدا کردن به همدیگر تنه میزدند و من صدای هیاهو را روی ضبط صوتم ضبط میکردم. همچنان، چهره خمینی بدون تغییر مانده بود. […]
در کنار جمعیت من صادق را دیدم و به سمتش رفتم و خیلی رسمی گفتم:
"آقای قطبزاده، اگر به ایران برگردید، خمینی حکومت خواهد کرد؟" من دوباره ضبط صوتم را روشن کرده بودم.
"نه، مردم حکومت خواهند کرد. ما انتخابات برگزار و دولت خودمان را انتخاب خواهیم کرد. خمینی یک رهبر روحانی است."
من چند سوال دیگر پرسیدم و جوابهایش را ضبط کردم. سپس او پیشنهاد داد که همان شب او را در Closerie des Lilas، رستورانی در Montparnasse ملاقات کنم. گفت که با دوستانش زودتر آنجا خواهد بود و منتظر من میشود.
در راه برگشت به پاریس به این دعوت فکر میکردم. من میخواستم که او را دوباره ببینم، اما به این خرس باوقار که من احساس میکردم خیلی مجذوبش شده بودم؛ محتاط بودم. بیزاری من از مذهب سازمانیافته در نوفلوشاتو خودش را بروز داد و این حقیقت که صادق از این روحانی پیر عبوس تبعیت میکرد، آزارم میداد. اما هنوز صادق خیلی غربی به نظرم میآمد و وقتی او در مورد اسلام بحث میکرد اصلاً به جزئیات نمیپرداخت... افکارم دوباره پریشان شده بودند.
نهایتاً آن شب به "کلوسری" نرفتم. در عوض گزارشم را برای رادیو CBC نوشتم و ضبط کردم. گزارشم فقط کمی بددلیام را پنهان میکرد: "هرچند ممکن است او اینطور به نظر نیاید، اما از این سوی راه خانه کوچکش تا آن چادر راه راه آبی – سفید که به عنوان مسجد موقتی برای پیروانش استفاده میشود، آیتالله بخشی از یک مجموعه بزرگ سنتی از روحانیون جنگجوی اسلامی است، رهبرانی چون "مهدی" کسی که شورش خونین اسلامیاش در سودان با مرگ ژنرال "گوردون چینی" و افرادش در خارطوم در قرن پیش به پیروزی رسید. (٢)
----------------------------------
- (١) آنسوی آیینه ادامهای است بر ماجرای آلیس در سرزمین عجایب، مرحلهای که سرانجام آلیس که هویت خود را در سرزمین عجایب یافته، سعی در شکل دادن آن و پیدا کردن جایگاهش در اجتماع دارد. لویس کارول (لوئیس کارول) آنسوی آیینه را هفت سال پس از سرزمین عجایب هنگامی که آلیس لیدل چهارده ساله بود نوشت. در آنسوی آیینه آلیس با اختیار کامل قدم به شهر آیینه میگذارد تا باز هم با موجودات بیشتری آشنا گردد و تجربه بیاندوزد. در این داستان شهر آیینه را قانون شطرنج اداره میکند و آلیس که با ورود به این سرزمین تنها یک مهره سرباز پیاده محسوب میگردد بر طبق قانون میتواند تا خانه هشتم پیش رفته و با رسیدن به آنجا تا مقام ملکه ارتقا پیدا کند. در فصول ابتدایی داستان ملکه مهرههای سرخ شطرنج همچون یک معلم راه پیروزی را برای آلیس شرح میدهد. (نقل از ویکیپدیای فارسی)
- (٢) اشاره به حکومت "چارلز جورج گوردون" معروف به "گوردون چینی" و "گوردون پاشا"، افسر ارتش بریتانیا و حاکم سودان در دهه ١٨٧٠. حکومت وی با شورشی به رهبری "محمد احمد" که مدعی شد همان مهدی موعود شیعه است به پایان رسید. این جنگ در تاریخ به نام جنگ مهدیست (Mahdist) معروف است. – مترجم
محمود جان, لطفا در هر قسمت لینک قسمت و یا قسمت های قبلی رو هم بذار.
پاسخحذفخسته نباشی رفیق
@ سارا رها:
پاسخحذفممنون از پیشنهاد خوبتون. انجام شد!
محمود دوستت داریم به مولا
پاسخحذفمن به تازگی با وبلاگتون آشنا شدم و دارم از اول می خونمش. خیلی جالبه
پاسخحذفتاریخ معاصر ایران یکی از مهمترین و در عین حال غیرشفاف ترین مقاطع تاریخی ایران محسوب می شه . ممنون بابت مطالب خوبتون
ممنون از زحمات شما که می تونه لکه سفیدی در تخته سیاه تاریخ معاصر ایران ایجاد کنه. ما اقوام زیادی در ایران قبل و بعد از انقلاب داریم و تقریباً به پشت پرده واقفیم. آمریکا، اروپا و اسرائیل از اصلی ترین حامیان این دولت پس از انقلاب بودن و هستند. استراتژی حذف توسط افراد پشت پرده انجام میشود. طالقانی، رجائی، باهنر، منتظری، بهشتی، مطهری، امام خمینی، احمد خمینی، فروهر ها و .... توسط اطلاعات سپاه حذف شده اند و از نظر من خامنه ای نیز مهره ای بیش نیست و باید تکرار کند.
پاسخحذفسلام این کتاب رو کی ترجمه کرده
پاسخحذفاگه می شه بگید از کجا می شه تهیه اش کرد؟
@amin pirmoradi
پاسخحذفتا جایی که من خبر دارم این کتاب به فارسی ترجمه نشده. بخش های از ترجمه این کتاب که در این وبلاگ می بینید کار خود من است