یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

کد نارنجی


وقتی از راننده هندی تاکسی که پنج دقیقه هم زودتر از زمانی که من خواسته بودم آمده است می پرسم که آیا به نظرش به اندازه کافی برای پروازم وقت دارم یا نه می گوید: "وقت به اندازه کافی هست اما مشکل اینجاست که تو داری به آمریکا می روی، ایرانی هستی و اسمت هم محمود است." گرفتن کارت پرواز خیلی بیشتر از حد معمول طول می کشد. خانمی که قرار است کارت پرواز با خطوط هوایی دلتا را برایم صادر کند، کد ایران برای کشور محل تولد را نمی داند. همه چیزهایی که او و من و دو نفر همکارش را که صدا کرده است به ذهنمان می رسد مثل IRN, IRI, IRA, … را امتحان می کند اما سیستمش قبول نمی کند. دفترچه های راهنما را می آورند. چیزی پیدا نمی شود. دوباره IRN را امتحان می کند، این بار قبول می کند! به دفتر اداره گمرک آمریکا مستقر در فرودگاه وینیپگ هدایت می شوم. مرد خوش برخوردی است. فرمی را پر می کنم. انگشت نگاری می شوم. عکسم را هم می گیرد. می پرسم: "دیر آمدم؟" می گوید: "نه خوبه!" به دفتر اداره امنیت آمریکا هدایتم می کند.

اتاق بزرگی است با تعداد زیادی صندلی و یک سکو برای گذشتن چمدان. پرچم بزرگ آمریکا و قاب عکس اوباما فضای اتاق را متفاوت کرده است. افسر سیاه پوستی که پاسپورتم را بررسی می کند می پرسد: "اولین سفرت به آمریکاست؟" وقتی می گویم آری، می گوید: "پس باید بشینی." بیشتر از ده دقیقه است که نشسته ام و افسر سیاه پوست فرمهای را پر می کند، از صفحات پاسپورتم چند سری فتوکپی می گیرد و مرتب به اتاق بغلی می رود و بر می گردد. گاهی هم با افسرهای دیگر صحبتهایی می کند که به نظر می آید درباره من است. شاید راهنمایی می گیرد. افسر سفیدپوستی وارد می شود. جدی تر از افسر سیاه پوست است. کلاٌ از وقتی وارد محدوده مربوط به دولت آمریکا شده ام اگرچه برخوردها محترمانه است اما بیش از حد جدی هستند. از لبخندهای پلیس های کانادایی دیگر خبری نیست. اصلاً لبخندی در کار نیست! افسر سیاه پوست می خواهد که دنبالش به داخل اتاق کوچکی بروم. پشت میزی که رویش یک کامپیوتر، یک دستگاه انگشت نگاری و یک دوربین عکس برداری دیجیتال شبیه وبکم است، می نشیند و به من هم اشاره می کن که بنشینم. اطلاعاتی را ازپاسپورتم میخواند و وارد کامپیوتر می کند. در همین حین از در اتاق که باز است می بینم که افسر سفید پوست دستکش های پلاستیکی آبی رنگی دستش می کند و بدون توضیح و یا اجازه خواستن از من شروع به باز کردن چمدانم و گشتن وسایلم می کند. نگاهی می اندازم اما چیزی نمی گویم.

افسر سیاه پوست یک دفترچه و یک خودکار به من می دهد و می خواهد که مشخصات، سن، آدرس و تلفن پدر و مادرم را در ایران برایش بنویسم. می نویسم مادرم هشت سال پیش فوت شده است و این را شفاهاً هم برایش می گویم. می پرسد در چه سنی فوت کرد. سعی می کنم در ذهنم حساب و کتاب کنم. کنجکاو شده ام که بپرسم ثبت سن مادر من در زمان فوت چگونه قرار است به حفط امنیت ملی آمریکا کمک کند، اما ترجیح می دهم چیزی نپرسم. اطلاعات را وارد کامپیوتر می کند. در چندین مرحله دوباره دفترچه را به من باز می گرداند و اطلاعات بیشتری می خواهد. آدرس سالن محل کنفرانس، اینکه با چه کسی آنجا ملاقات خواهم کرد. می پرسد بعد از کنفرانس چه می کنی؟ می گویم که می خواهم به دیدن پسردایی ام بروم. می پرسد اینجا زندگی می کند؟ می گویم اینجا نه در آمریکا! خیلی جدی می گوید اینجا آمریکاست! راست هم می گوید. هیچ چیزش شباهتی به کانادا ندارد.

نیم ساعت بیشتر به پرواز هواپیمایم نمانده است. با نگرانی می پرسم که به نظرش به پرواز می رسم؟ می گوید: "در بدترین حالت با پرواز بعدی می فرستیمت."

از اتاق کناری صدای دو زن را می شنوم که با زبانی غیرانگلیسی با هم صحبت می کنند. صدای اعتراض جدی یک افسر آمریکایی را می شنوم که تذکر می دهد: "اینجا فقط باید انگلیسی صحبت کنید! من باید بفهمم درباره چه چیزی صحبت می کنید." یکی از آن دو زن به انگلیسی عذرخواهی می کند.

الان دیگر بیشتر از یک ساعت است که در این اتاق کوچک نشسته ام و به سوالات این افسر پاسخ می دهم. مدتی است که دیگر سوالی نمی پرسد و فقط مشغول کار کردن با کامپیوتر است. ناخودآگاه تمام صحنه هایی که از فیلم های مستند مربوط به گروگان گیری و اشغال سفارت آمریکا دیده ام در ذهنم مرور می شود. دیپلمات های آمریکایی با چشم بند و دستان بسته در مقابل جمعیتی که مرگ بر آمریکا سر داده است. یک مأمور ایرانی که بقایای جسد سوخته یکی از سربازان آمریکایی در جریان حمله نظامی به طبس را به صورتی غیر محترمانه در حضور خلخالی جابجا می کند و در همین لحظه خلخالی رو به اجساد عطسه می زند بدون اینکه جلوی دهانش را با دست بپوشاند. حالا صحنه ای از راهپیمایی های مردم خشمگین آمریکا در به یاد می آورم که یک مرد ایرانی را زیر مشت و لگد خود گرفته اند. به این فکر می کنم که آیا بعد از گذشت سی سال ما هنوز داریم تاوان آن "انقلاب دوم" را می دهیم؟ صدای مبهمی از دوردست ها در گوشم می پیچد که "آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند..."



صدای افسر سیاه پوست دیگری که وارد اتاق کوچک شده تا خبر دهد که پرواز من را از 6:40 به 7:50 تغییر داده اند، رشته افکارم را از هم پاره می کند. می پرسم: "تکلیف پرواز دومم از مینیاپولیس به سیاتل چه می شود؟" افسری که اطلاعاتم را وارد می کرد به سرعت از پشت میزش بلند می شود تا افسر دوم را صدا کند تا تغییر پرواز دومم را پیگیری کند. می گوید: "نگران نباش وقتی کارمان اینجا تمام شد یکی نفر از شرکت هوایی می آید اینجا تا همه چیز را برایت توضیح دهد." بعد از مدتی از پشت میزش بلند می شود و مانیتور را به سمت من می چرخاند و خودش هم می آید اینطرف میز و دستگاه انگشت نگاری را روشن می کند و بعد از اینکه یکی از همان دستکش های آبی رنگ دستش می کند، هر ده انگشتم را یک به یک در یک فرآیند طولانی انگشت نگاری می کند. اگر انگشت نگاری زمان گرفتن ویزا را هم حساب کنم، این سومین انگشت نگاری بابت این سفر است. می خواهد که به دوربین نگاه کنم. عکسم را می گیرد و باز می نشیند پشت میزش و به کارش مشغول می شود و بعد از چند دقیقه بلند می شود و مرا به بیرون اتاق راهنمایی می کند. در حالی که لحنش نسبت به یک ساعت پیش دوستانه تر شده است، می گوید: "سفرهای بعدی ات اینقدر طول نخواهد کشید." جزوه ای را به دستم می دهد و می خواهد کمی منتظر بنشینم تا کارهایش تمام شود و در این حین این جزوه را بخوانم. نوشته اینگونه شروع می شود که "آمریکا به رسم دیرنه خود در خوش آمد گویی به میهمانان و مهاجران افتخار می کند"

متوجه می شوم که بلیت های جدیدی برایم صادر کرده اند و روی چمدانم گذاشته اند. پرواز وینیپگ به مینیاپولیس کوتاه است چیزی حدود یک ساعت. اما کمک می کند که حس ناخوشایند ناشی از این همه بازپرسی محترمانه کم کم برطرف شود. حس تبعیض تنها به دلیل نام کشور محل صدور گذرنامه ات...

قدم به فرودگاه مینیاپولیس که می گذارم حسی متفاوت تر از حس وارد شدن به مونتریال با ونکوور برای اولین بار در من ایجاد نمی کند. همه چیز عادی است. نفس راحتی می کشم. تا پرواز بعدی وفت زیادی دارم. برای نهار به یک "کینگ برگر" می روم. یک سرباز ارتش آمریکا با یونیفورم نظامی صندلی های میز کناری را مرتب می کند. منتظر خدمتکار رستوران نمی شود و خودش یک اسپری تمیز کننده بر می دارد و با وسواس مشغول تمیز کردن میز و صندلی ها می شود. حتی پایه های میز را اسپری می زند. خیلی کنجکاو شده ام که بدانم میهمانانش چه کسانی هستند. خدمتکار را که ظاهرا قبلا صدا زده بوده می آید تا زیر میز را تی بکشد. چند دقیقه ای که می گذرد زن جوانی همراه با سه بچه از راه می رسند. خانواده دور هم جمع شده اند و پدر به شدت مراقب همه چیز است. کسی چه می داند شاید این قراراست آخرین نهار دست جمعی این خانواده قبل از مأموریت پدر باشد. شاید به افغانستان یا عراق می رود. به یاد آن ویدیو می افتم که یک خلبان آمریکایی چند غیر نظامی را در عراق به رگبار می بندد. به این فکر می کنم که آن خلبان هم شاید پدری به همین خوبی باشد... جنگ با آدم چه ها که نمی کند.

هر از گاهی از بلندگوی فرودگاه اعلام می شود که: "کد امنیتی نارنجی است" اولین باری است که چنین اعلانی را می شنوم.

برای سوار شدن به هواپیمایی که به سیاتل می رود حتی پاسپورتم را نگاه هم نمی کنند. صندلی بین من و پسرک نه – ده ساله ای که از پدر و مادرش جدا افتاده خالی است. از پشت سرم صدایی خیلی مودب می گوید: "ببخشید آقا من آن وسط هستم". دخترکی حدوداً بیست ساله است و باز هم در یونیفورم نظامی. این بار نیروی هوایی آمریکا. بلند می شوم تا بشیند. بعداً برایم گفت که اهل اوکلاهاماست و به همراه گروهی از همقطاران دختر و پسرش برای یک دوره یک ماهه در یک پایگاه هوایی به این سفر می رود. دخترک گاهی زیرچشمی به صفحه مانیتور لپتاپم که دارم همین ها را تایپ می کنم نگاه می کند اما چیزی نمی پرسد. اما خانم میهماندار که از کنارم رد می شود می ایستد و با لحنی صمیمی و پر از خنده می پرسد که چگونه می توانم این چیزها را بخوانم و ادامه می دهد که ما آمریکایی ها فکر می کنیم همه مردم باید انگلیسی بنویسند و صحبت کنند. چند دقیقه ای می ایستد و با من در مورد زبان فارسی و کلا یاد گرفتن زبان دوم صحبت می کند.

باد مرطوب و شرجی که بوی دریا را با خود دارد به صورتم می خورد و همه آن حس های ناخوش آیند را یکجا با خود می برد.

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹

مردی در آینه: سرگذشت صادق قطب‌زاده (٤)

ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"

قسمت بعد................................................................قسمت قبل

بیرون، یک باد سرد زمستانی برگ‌ها را شکار می‌کرد و به کف پیاده‌رو و داخل پارک می‌انداخت. من و صادق پشت پیشخوان چوبی و تاریک بار در "کلوسری" حرف می‌زدیم. ساعت پنج بعد از ظهر بود و "کلوسری" پر از مشتری‌های همیشگی بود که روزشان را دوباره زنده می‌کردند و یا سعی داشتند که فراموشش کنند.

صادق از انقلاب حرف می‌زد: "واقعاً هیچ وقت فکر نمی‌کردیم که در زمان عمر ما اتفاق بیافتد."

"موسیو!" پیشخدمتی به سمت صادق خم شد و او را به سمت تلفن راهنمایی کرد.

در حالی که پیکر بزرگش را از روی صندلی بلند می‌کرد گفت: "برمی‌گردم"

وقتی جمعیت را کنار می‌زد تا به جلوی بار برسد، تماشایش می‌کردم تا اینکه ناپدید شد. او معمولاً توسط پیش‌ خدمت یا زن صاحب رستوران به پای تلفن فرا خوانده می‌شد. زن صاحب رستوارن به نظر خوشحال می‌آمد که این ایرانی بزرگ جثه "کلوسری" را به عنوان ستاد عملیاتش استفاده کند. با خودم خندیدم. به نظر می‌آمد که صادق از این نقشی که در آن قرار گرفته بود، لذتی کودکانه می‌برد. قبلاً یک بار کنایه‌ای به او زده بودم: "تو این را دوست داری، نه؟ اینکه خودت را وسط معرکه بیاندازی."(١) جواب کنایه‌آمیزش از یادم نرفته است:

" معلوم است که دوست دارم! چرا که نه؟ در تمام این سال‌ها هیچ کس به حرف ما گوش نمی‌داد و الان، همه خبرنگارها با التماس از من وقت می‌خواهند." می‌خندید و جواب می‌داد.

"من فکر می‌کردم تو یکی دیگر از این خاورمیانه‌ای‌های مجنونی هستی که روی قذافی گیر کرده‌اند. گوش کن، باورت نمی‌شود که ما چقدر تماس از این آدم‌های ناجوری که توهم خودبزرگ‌بینی دارند، یا حداقل تصور می‌کنند که باید با آنها مصاحبه شود، داریم. من اگر بخواهم به همه‌شان جواب بدهم باید یک دیوانه‌خانه باز کنم. در مورد تو، باید خودم را تنبیه کنم. تماس تو یکی از صد تماسی بود که من می‌بایست پیگیری می‌کردم."

صادق لبخند زده بود: "فکرش را نکن. لوموند هم جواب مرا نمی‌داد."

من یک جرعه شراب خوردم:" حالا بهترم"

با چند استثناء، رسانه‌های غربی در توجه به اتفاقاتی که در ایران در حال رخ دادن بودند، کند عمل می‌کردند. به جای آن ما فریفته پادشاه ایران شده بودیم، یک هم‌پیمان قوی که داشت ایران را از پشت غبار زمان بیرون می‌کشید و به قرن بیستم می‌برد. من به روشنی داستانی از نشنال جئوگرافیک را به خاطر می‌آوردم که سلطانی بلندقامت و متمایز را به تصویر می‌کشید که در ٢٦ اکتبر ١٩٦٧ روی سر خود تاج می‌گذاشت، تاجی جواهرنشان را روی سر خود قرار می‌داد و در قلب کاخ نیاوران در میان طلا و جواهرات قیمتی بر تخت طاووس تکیه می‌داد.

تاجگذاری و زندگی شاه، تصورات آمریکایی‌های رمانتیک را به خود مشغول داشته بود. ابتدا ملکه فوزیه مصری بود که در ابهام ناشی از اخبار منتشر شده از طرف دربار و شایعات در مورد بی‌وفایی همسرش فرو رفت. بعد، غرب گرفتار عشق جانشین او، ثریا شد. یک زیباروی شاهانه که شباهت زیادی به ستاره سینما سوفیا لورن داشت. زمانی که او هم طلاق گرفت، به ما اینطور گفته شد که دلیلش ناتوانی او در آوردن وارثی برای تاج و تخت بوده است. سپس فرح آمد، یک ملکه دوست‌داشتنی دیگر که در لباسی از تور ایرانی ازدواج کرد و سپس در کنار شاه به عنوان ملکه تاج بر سرش گذاشته شد. هیچ کدام از ما به آن اسقف پیر در تبعید توجهی نداشتیم. فقط تعداد کمی از خبرنگاران در ایران نام او را شنیده بودند.

داستان خانواده سلطنتی ایران برای ما چیزی از جنس داستان‌های رمانتیک و افسانه‌های پریان بود، اما برای صادق و دوستانش تهوع‌آور. در زمانی که درباریان خاویار می‌خوردند، ساواک در تعقیب دوستان صادق بود.

از میان گیلاس شرابم صادق را دیدم که به طرف من می‌آمد. بی مقدمه گفت: "من باید بروم"

من به علامت تسلیم سرتکان دادم. اتفاقاتی مثل این دیگر عادی شده بود.

"امشب می‌بینمت"

من در خیابان Perge Lase بعد از Maison du Quebec زندگی می‌کردم. یک خانه یک طبقه عالی با یک پلکان شش پله‌ای جلوی درب ورودی. مدل خانه قدیمی و خیلی فرانسوی بود، با پنجره‌ای جلو آمده و بلند که به یک بالکن دراز و باریک باز می‌شد. دیوارهای داخلی‌اش با کاغذ دیواری با طرح پرهای خاکستری- سفید پوشانیده شده بود. در هر اتاقش یک شومینه سنگی داشت که اطرافش با آینه‌هایی با قاب طلایی رنگ تزئین شده بودند. اسباب و اثاثیه‌ام چندان چشمگیر نبودند، مجوعه‌ای که از سمساری‌های پاریس تهیه کرده بودم.

ساعت دو صبح، صادق در خانه را زد. وقتی در را باز کردم، او جلوی در، یخ‌زده، خیس و خسته اما بزرگ جثه‌تر از همیشه در کتش و کلاه زیبای آستاراخانش ایستاده بود.

گونه‌ام را بوسید و کت و کلاهش را درآورد. دو فنجان چای داغ که از قبل آماده نگه داشته بودم ریختم که در سکوت آن را نوشیدیم. این یکی از آن سکوت‌های آرامش‌بخش معمول بود.

درحالی که جرعه‌ای از چایم را می‌نوشیدم گفتم: "دارد اتفاق می‌افتد، مگر نه؟"

"اینطور به نظر می‌آید. اما ما هنوز آماده نیستیم. دارد خیلی سریع اتفاق می‌افتد."

"خمینی چی؟ من هنوز نمی‌فهمم که چرا او را انتخاب کرده‌ای. او خیلی سرد است."

"تو او را نمی‌شناسی. او قلب خوبی دارد."

"او اصلاً قلب ندارد."

جرقه‌ای در چشمان تیره صادق دیدم: "ببین، او هم یک آدم است. تو باید بعضی وقت‌ها او را ببینی. امروز بعد از نماز که به خانه برگشت، عمامه‌اش را به گوشه‌ای انداخت و گفت: "پسر! خوشحالم که تمام شد!" او از این سیرک رسانه‌ای ِ بیرون متنفر است. خواهی دید که او نمی‌خواهد که در مرکز توجهات باشد."

با سر تسلیم فروآوردن بر سال‌ها تجربه صادق، من عقب‌نشینی کردم. از بزدلی خودم متنفرم.

اما من آن چند دقیقه با هم بودن را نه می‌توانستم و نه می‌خواستم که به بحث و جدل بکشانم. به جای آن، سعی می‌کردم که فقط به مردی که با من بود فکر کنم. سعی می‌کردم با نقب زدن به درونش، درکش کنم. با رها کردن خود در آغوش گرم و پرانرژی‌اش. اما وقتی دربغلش جا می‌گرفتم؛ در درونم ترس و پاپس کشیدن رشد و نمو می‌کرد، ترس از چیزی در او، که نمی‌توانستم برایش نامی پیدا کنم؛ احساس می‌کردم ما همچون مار و میمون بودیم، و نامطمئن از اینکه کدام کدامیم.

این هرگز پیش نیامد که بفهمم آیا صادق هم همان حس محتاط بودن راداشته است یا نه. او به نظر کاملاً مطمئن از خود، بی‌نیاز از بیرون و آسیب ناپذیر می‌آمد. یک آدم معمولی نبود. او یکی از رهبران انقلابی زلزله‌گونه بود که داشت شاه افسانه‌ای ایران را سرنگون می‌کرد.
---------------------------------------------

دیدار با خانم نویسنده

سه‌شنبه این هفته، ۲۱ ماه مه ۲۰۲۴ روزی ماندگار و استثنایی در زندگی من بود. در صد و چند کیلومتری پاریس، در روستایی که کوچه‌هایش از شدت اصالت ...