ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"
قسمت بعد................................................................قسمت قبل
همانطور که پیشبینی میشد، محرم که در اول دسامبر ١٩٧٨ شروع شد، جهش نویی به انقلاب داد. هزاران نفر از مردم ایران به خیابانها ریختند. تظاهرکنندگان بصورت نمادین در ستایش شهیدان کفنهای سفید پوشیده بودند. کفنهای وهمآورشان بیانگر آمادگی برای مردن در راه انقلاب اسلامی بود. مردن برای عقیده، شهادت است و عالیترین نوع مرگ که شهید را فوراً به بهشت وعده داده شده در قرآن رهنمون خواهد ساخت. این تظاهرات صرفاً یک تظاهرات برای پذیرش شهادت نبود که برای تمایل به شهید شدن بود. هزاران تظاهرکننده به جلو و عقب موج میزدند، دریایی از پیکرهای سفیدِ روحنما، همانند رساخیزی از مردههایی که بازگشتهاند تا در زندگی آمد و شد کنند. سربازان وحشتزده شاه، آتش گشودند. پیکرهای سفید، مچاله شده و به زمین افتادند. کفنهای سفیدشان از خون سرخ پوشیده شد.
در عاشورا، دهمین روز از محرم، روز مرگ حسین به وسیله شمشیر یزید، رژه بزرگی با بیاعتنایی به حکومت نظامی برگزار شد. میلیونها نفر در تهران درخیابان شاهرضا به سمت میدان بزرگی که بنای یادبود شهیاد با شکوه فراوان در آن سر به آسمان کشیده بود، به حرکت درآمدند. شاه در سال ١٩٧١ جشنهای باشکوه دوهزار و پانصد ساله را به افتخار دو هزار و پانصد سال سلطنت در تهران برگزار کرده بود و اکنون مردم در اطراف بنای یادبود آن جشنها به حرکت درآمده بودند و فریاد میکشیدند: "مرگ بر شاه! مرگ بر این سگ آمریکایی!" "با یاری خدا ما این خائن بی دین را خواهیم کشت. پیروزی نزدیک است!". کارگران، معلمان، کسبه، بازاریان، زنان با پوشش غربی و زنان در چادرهای سیاه، کودکان، روحانیان با عمامههای سبز، سیاه وسفید همه یکصدا فریاد میزدند: "مرگ بر شاه".
دولت آمریکا از این حادثه گیج شده بود. جیمی کارتر آنچه در ایران در حال اتفاق افتادن بود را درک نمیکرد. اینها از کجا میآمدند؟ هیچ نشانهای از چنین اتفاقاتی در گزارشهایی که او دریافت میکرد وجود نداشت. او در ٧ دسامبر تصمیم گرفت که بیانیهای صادر کند. بیانیه میگفت: "تصمیم گیری در مورد ایران حق مردم ایران است." برژینسکی که وحشتزده شده بود به دیپلماتیکترین شکل ممکن این نظر را اعلام کرد. کارتر در ١٢ دسامبر، در یک سخنرانی بر عدم انحراف آمریکا در حمایت از شاه صحبت کرد.
سولیوان از سویی دیگر، میخواست با خمینی و بازرگان وارد معامله شود. برژینسکی با عصبانیت با این نظر مخالفت کرد. او گفت که پیشنهاد سولیوان حماقتی غیرمسئولانه است. برژنیسکی میخواست که کارتر برای کودتای نظامی چراغ سبز بدهد.
مشاجره سولیوان و برژینسکی در حالی ادامه داشت که شرایط در ایران رو به وخامت گذاشته بود. ملکه مادر ایران را ترک کرد و به لوسآنجلس رفت و در اوایل ژانویه شاهپور بختیار، که به تازگی به نخستوزیری تعیین شده بود، اعلام کرد که شاه به محض اینکه دولت جدیدد مستقر شود کشور را ترک خواهد کرد. بختیار، ازاعضای جبهه ملی، آخرین شانس شاه برای فرونشاندن طوفان بود. شاه در پاسخ به انبوه خبرنگاران در نیاوران با لکنت زبان گفت: برای تعطیلات …. اگر بشود…. برای کمی استراحت…"
در ١٩٥٣ هم شاه به تعطیلات رفته بود. در آن زمان، CIA بعد از مدت کودتاهی با اجرای یک کودتا، به شاه اجازه داده بود که دوباره بطور کامل به قدرت بازگردد. اینبار اما هیچ کودتایی در کار نبود.
آنشب صادق سرحال بود. ما در کلوسری همدیگر را دیدیم. درحالی که برای من شراب میریخت گفت: "باورش سخت است که دارد واقعاً اتفاق میافتد."
"نمیتوانم تصور کنم که تو چه احساسی داری. باید کمی ترسناک باشد."
"یک کمی! ما حیرتزدهایم."
لبخند زدم. او واقعاً حیرتزده به نظر نمیآمد. گفتم: "من فرض را بر این گذاشتم که تو شراب نمیخوری."
"نه متشکرم"
صادق اصلاً الکل نمیخورد. اگرچه به خبره بودن در سفارش شراب برای دوستانش فخر میفروخت. او هرگز به اینکه مشروب نمیخورد تظاهر نمیکرد و همینطور اصراری نداشت که دیگران از روش او پیروی کنند. این صرفاً به خاطر مسلمان بودنش نبود، او از شراب امتناع میکرد برای اینکه نمیخواست مشروب بخورد. بعضی وقتها سیگاری روشن میکرد اما اغلب پیپ میکشید. به نظر میآمد که از تشریفات پرکردن پیپ از تنباکو، با صبوری روشن کردنش و بعد به عقب تکیه زدن و تحسین کردن دودِ تندش لذت میبرد.
با خوشحالی به پیشخدمت گفت: "من همان همیشگی را میخورم، گوشت بره برای خانم".
من میدانستم که او این آشنایی با این محل را دوست دارد. اینکه بگوید "همان همیشگی" و پیشخدمت هم بداند که دقیقاً منظورش چیست، را دوست داشت. برگشتم تا رودررو قرار بگیریم. طبق معمول کنار هم(١) روی نیمکت نشسته بودیم: "تو می دانی که من رژیم شاه را تحسین نمیکنم اما برای من کمی مبهم است که بعد چه خواهد شد."
"مثل یک شروع جدید است. نمیشود تصور کرد که آن سالها چگونه بوده است– ای کاش تو ایران را میشناختی – آن وقت میفهمیدی."
عشق صادق برای ایران زیبایش داشت دستیافتنی میشد. من پیشاپیش مشتاق رفتن به آنجا شده بودم.
خیلی با انرژی گفت: "من میخواهم که ایران را نشانت بدهم. مجبورشان کن که تو را با ما بفرستند. مثل یک سفر خواهد بود."
"سعی میکنم. بستگی به نظر دفتر مرکزی دارد. و حق با توست. من نمیتوانم بفهمم چونکه ایران را نمیشناسم. یا اسلام را. من فقط تو را میشناسم و حتی تو برای من از خیلی جهات مثل راز هستی. اینکه اینجا با تو هستم باید عقلم را از دست داده باشم."
خیلی خالصانه پرسید: "چرا؟ من آنقدر عجیب نیستم" و با کنایه اضافه کرد: "از آن گذشته من در کانادا هم زندگی کردهام!"
"میدانم اما جهان تو از جهان من کلی فاصله دارد. به علاوه منظور من این نبود. من قرار است یک خبرنگار بمانم. احساس میکنم شریک دشمنم شدهام."
"من که دشمن نیستم!"
من اذیتش کردم که: "فقط یک مأمور KGB هستی بر اساس شایعات!"
خندید و گفت: "فراموش نکن که من احتمالاً یک مأمور لیبیایی هم هستم. سرم خیلی شلوغ است." صادق برای قهوه به پیش خدمت علامت داد.
من از حضور صادق گرم میشدم. همزمان دلواپس هم بودم. نامطمئن از زمینی که بر آن قدم میگذاشتم. با خودم فکر میکردم او باید یک عالمه دوستِ زن داشته باشد. پس چرا من دارم خودم را برایش غرق در احساسات میکنم؟ به علاوه، او متعلق به دنیای دیگری بود و همینطور متعلق به یک انقلاب. آهی کشیدم. اما از آن طرف، من هم یک عالمه دوستِ مرد داشتم. هرچند احساسم برای او عمیقتر از دیگران و انقلاب او، شغل من بود.
من به تماشای صادق نشسته بودم که همراه با رفقایش در سرازیری افتاده بودند. هرچند من به دیدن مردان پرمدعا در کار و زندگیم عادت داشتم، اما او با بقیه فرق داشت. مهم نبود که او چقدر شیفته من بشود، او درهرحال کمی دورتر از دسترس من خواهد بود. آیا من هرگز قادر خواهم بود که بر او پیروز شوم همانطور که بر دیگران پیروز شده بودم؟ صمیمت خاضعانه مرا دفع میکرد. اما در مورد مهر صادق برعکس بود. او برای من مقاومت ناپذیر بود. من عاشق او بودم.
آنشب همانطور که در کنارش خوابیده بودم، دیوارها و فاصلهها فرو میریختند و ناپدید میشدند. احساس میکردم به اندازه هوا به او نزدیک شده بودم.
-------------------------------------
(١) Continental Style
توضیح در مورد ادامه انتشار این ترجمه: از آنجا که در مورد کپی رایت این کتاب و اجازه انتشار ترجمه فارسی آن ابهاماتی وجود دارد، متأسفانه تا زمان رفع این ابهامات از ادامه انتشار این ترجمه ها معذورم.
چرا؟؟؟؟؟؟
پاسخحذفاین کتاب را از کجا می تونم تهیه کنم؟ (به زبان انگلیسی)تو بازار ایران پیدا میشه؟
پاسخحذف@ ستاره:
پاسخحذفمن در ایران زندگی نمی کنم اما بسیار بعید می دونم که این کتاب رو بشه در بازار ایران تهیه کرد. حتی در خارج از ایران هم در بازارهای کتابهای دست دوم و کتابخانه ها قابل دسترسی است. از سایت آمازون و ای-بی می توشه دست دومش رو خرید.
خیلی نامردیه!
پاسخحذفمن با کلی شوق و ذوق این رو می خوندم، حالا یه هو بگی ادامه اش نمی دم
@ناشناس:
پاسخحذفمن خودم هم کمتر از تو مشتاق نیستم برای ادامه اش! با ناشرش تماس گرفتم منتظر جوابم.
سلام محمود
پاسخحذفتوی وبلاگ آرش کمانگیر کامنت گذاشته بودی و از من بعنوان این آقا محسن اطلاعاتی یاد کرده بودی . حرف بزنیم با هم ؟
@محسن:
پاسخحذفحرف که همیشه می زدیم بعد از این هم می زنیم محسن خان!
سلام وبلاگ شما را از لیست مهدی کریمی پیدا کردم. البته احتمالا مرا بخاطر نیاوری. محمد ضیایی هستم. آمار 79.
پاسخحذفموفق باشید
بی صبرانه منتظرم محمود جان
پاسخحذفمن کانادا زندگی میکنم.. اگه جواب ندادن هنوز من میتونم با ناشر تماس بگیرم.
پاسخحذف@هادی م:
پاسخحذفممنون از لطف شما. من خودم هم کانادا زندگی می کنم. قضیه کمی پیچیده تر از این حرفهاست. پیگیر ماجرا هستم. امیدوارم به نتیجه برسذ.
@حمید داودآبادی
پاسخحذفممنون آقای داودآبادی از اینکه لینک مطابتون رو در وبلاگ من گذاشتید. خاطره جالبی بود. راستی اشاره نکردید که اون خانمی که شما دیدید آیا به فارسی باش شما سلام و احوال پرسی کرد یا به انگلیسی؟ کرول جررم فارسی نمی داند(من از نزدیک دیدمش و باهاش حرف زدم). اگر فارسی حرف می زده نمی تونه اون باشه. ضمن اینکه من الان کتاب مردی در آینه رو چک کردم که ببینم در بهمن سال 58 کرول جروم کجا بوده. طبق این کتاب در حول و حوش انتخابات ایشون اصلا در ایران نبوده. البته اینکه دور و بر قطب زاده زن های دیگری بوده باشن اصلن عجیب نیست!