چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۹

مردی در آینه: سرگذشت صادق قطب‌زاده (٣)


ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"

قسمت بعد................................................................قسمت قبل

روز بعد خشونت‌های بیشتری در خیابان‌های تهران به وقوع پیوست. میز خبر تورنتو گزارش‌های بیشتری از سابقه موضوع و در مورد آیت‌الله و برنامه‌هایش از من خواست و من دوباره به نوفلوشاتو برگردانده شدم. به محض اینکه صادق را دیدم با لحن تندی پرسید: " دیشب کجا بودی؟"

با مِن و مِن عذرخواهی کردم و گفتم که مجبور شدم تا دیروقت کار کنم.

سرش را تکان داد و ناگهان گفت: "روسری‌ات را سرت کن."

من با تعجب به او خیره شدم. از گزارشگران زن انتظار داشتند که در محوطه روسری‌های موپوش تحقیرکننده برسربگذارند. ما همه شبیه دهاتی‌های روس شده بودیم. موضوع روسری دیروز پیش کشیده نشده بود چون باران می‌آمد و سر من به این دلیل پوشیده بود. امروز برای قشنگی روسری‌ام را دور گردنم گره زده بودم و نمی‌توانستم خودم را راضی کنم تا به خاطر یک شرم بیگانه، احترام به خودم را زیر پا بگذارم.

صادق دوباره پچ‌پچ کنان با تندی از من خواست تا روسری‌ام را جلو بکشم.

"به من نگو که تو معتقدی زنان باید سر خود را بپوشانند!"

صادق بیشتر آشفته شد. "فقط بکشش جلو لطفاً! ما فقط همین را کم داریم که گزارش شود که دور خمینی و افرادش را زنان جلف غربی گرفته‌اند."

از این استدلال خشکم زد، اما برای اینکه توسط یکی از آخوندها اخراج نشوم، روسری‌ام را نسبتاً جلو کشیدم.

صادق با اصرار گفت: " نهار را با هم در "کلوسری" بخوریم."

موافقت کردم، ضمن اینکه موقتاً روی عصبانیتم در مورد روسری، سرپوش می‌گذاشتم.


"لا کلوسری دلیلا" (La Closerie des Lilas) یکی از رستوران‌های خوب قدیمی پاریس با شهرت ادبی است. پلاک‌های برنجی کوچک، صندلی‌هایی که زمانی بر آنها ارنست همینگوی، اُسکاروایلد، آندره ژید و معاصرترها تکیه می‌زده‌اند را مشخص می‌کنند. چوب‌های تیره‌رنگ و لامپ‌های قرمز و طلایی درخشان، عطر دوران فریبنده گذشته و زمان‌های خوب را با خود می‌آورند. بعداً فهمیدم اینجا پاتوق مورد علاقه صادق بوده است.

کنار هم روی یک نیمکت نشستیم. همانطور که غذا می‌خوردیم، او برای من از زندگی‌اش، نظراتش، درباره ایران و درباره اسلام صحبت می‌کرد. عصبانیتم راجع به روسری شروع به فرو نشستن کرد تا اینکه به کلی آنرا فراموش کردم.

صادق با من به مانند یک حرفه‌ای هم‌سطح مکالمه می‌کرد. صرفاً برای لاس زدن نبود که به من گوش می‌داد. وقتی می‌گفت محاسبات محافظه‌کارانه تا زمانی که انقلاب در کنترل محافظه‌کاران در وطن قرار بگیرد، لازم است، حرفش را باور کردم. او گفت: "مرد و زن آزاد و با هم برابر خواهند بود." و من آنرا هم باور کردم. آنچه در نوفلوشاتو دیده بودم، مرا کمی پریشان کرده بود، اما به خلوص صادق ایمان داشتم. اما هنوز، حس ژورنالیستی درونی‌ام در حال جستجو بود. هنگامی که صادق در آنچه اتفاق خواهد افتاد توقف می‌کرد، من همیشه می‌پرسیدم: "چگونه؟"

صادق دوباره در مورد جوانی‌اش در تهران صحبت کرد. بی‌مقدمه گفت: " یکبار مرا دستگیر کردند."
من به یاد آن پیرمرد در نوفلوشاتو افتادم. "بعد چه شد؟"

شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: " من را توی اتاقی در کلانتری انداختند و پرسیدند که آیا کمونیست هستم." بعد از بازجویی آزادش می‌کنند. اما خانواده‌اش زنگ خطر را احساس کرده بودند. به همین دلیل پدرش به سرعت وسایل خروج وی از کشور را فراهم می‌کند.

"من برای تحصیل به آمریکا رفتم. بهت گفته بودم؟ من حتی به یک دانشگاه در نلسون، در بریتیش کلمبیا رفتم." چشمان صادق برق می‌زد. "دوران خوبی بود. کانادا را دوست دارم. تو می‌توانی یک روز مرا دوباره به آنجا ببری."

در آن لحظه کانادا به اندازه مریخ بی‌ربط به نظر می‌آمد. نلسون، در بی.سی؟ انقلاب ایرانیان چگونه در نلسون، بی.سی به حرکت درآمده بود؟ صادق قطب‌زاده را حتی از آنچه که بود کمتر می‌فهمیدم. در دید من، صادق، جوهراً سکولار، شهری و شیک بود، بر خلاف آن روحانی عباپوش ِاسلام. من می‌بایست درباره دنیای آخوندها خیلی چیزها یاد می‌گرفتم و همینطور در مورد پرهیزکاری پنهان صادق. اما او هیچ‌گاه از ایمان شخصی‌اش حرف نمی‌زد، فقط از اسلام به عنوان یک مفهوم یاد می‌کرد و بنابراین من فرض را بر این گذاشته بودم که این تنها یک مفهوم برایش بود، عنصری از زندگی سیاسی‌اش. بیشتر از این نمی‌شد که در اشتباه باشم.

ما از درهای چوبی گردان و قدیمی آن رستوران پرجمعیت و گرم و درخشان خارج شدیم و قدم‌زنان به سمت بلوار "مونت پارناس" (Montparnasse) در آن شب سرد روان شدیم. در پیاده‌روی عریض خیابان در میان روشنایی "دوم"(Dome) و "سلکت"(Select) و تمام کافه‌ها و بارهای قدیمی قدم می‌زدیم و در مورد زندگی در پاریس برای از وطن رانده ‌شده‌ها حرف می‌زدیم. صادق شیفته این شهر زیبای قدیمی و حتی شیفته بعضی از بداخلاقی‌های پاریسی‌ها بود.

صادق گفت: "تو باید "کریستین بورگت" (Christian Bourguet) را ببینی. او یک وکیل است. از دوستان من. او می‌تواند کلی اطلاعات به تو بدهد. دفتر او و همکارش درست همین پشت است." صادق به پشت سر، به "لوکزامبورگ گاردن" (Luxembourg Garden) اشاره کرد.

"خوبه! باید بیشتر بدانم."

او با اشاره به مصاحبه‌ای که با او کرده بودم گفت: "تو از بیشتر روزنامه‌نگارها سوال‌های بهتری می‌پرسی"

"اصلاً لازم نیست که به رو بیاوری... من خودم می‌دانم که مبتدی هستم." توضیح ندادم که من همیشه از خاورمیانه دوری می‌کردم. (هنوز هم یک جورهایی می‌خواستم دوری کنم.)
برگشت رو به من وگفت: "من صحبت کردن با تو را دوست دارم." ناگهان مرا درون بازوانش کشید و بوسیدم، طوری که دردم آمد.

همانطور که خودم را عقب می‌کشیدم اعتراض کردم: "نه اینطوری!"

با نگاهی که کمی گیج و جریحه‌دار شده به نظر می‌رسید پرسید: "نه؟ پس چطوری؟"

"با ملایمت. من که جایی نمی‌روم!"

در آن زمان نمی‌دانستم، اما در آن لحظه، او صادقی را به من نشان داد که آدم‌های خیلی کمی اجازه دیدنش را داشتند، آن صادقی که با قلبش گوش می‌داد و با قلبش می‌شنید. دوباره مرا بوسید، ملایم، زیبا و پر از احساس. من ترسیده بودم. نسبت به این مرد احساس آسیب‌پذیری داشتم.

بیشتر مردانی که من با آنها ارتباط داشتم از حرفه من در هیبت بودند. این مردان یا تحت تأثیر تصویری که از یک ژورنالیست داشتند بودند و یا از آن می‌ترسیدند. اما این مرد نه تحت تأثیر بود و نه می‌ترسید. او قوی بود و اهداف خودش را داشت. او باهوش بود و من متحیر و حساس. او مرا به چالش می‌کشید، چیزی که به آن عادت نداشتم. و البته یک جذابیت فیزیکی هم در بین بود که نمی‌توانم انکارش کنم. با اینحال ما با هم دعوا هم می‌کردیم. او به شکل دادن به رویاهایش برای ایران ادامه می‌داد و من مرتب می‌پرسیدم چگونه و بعدها مدعی شدم که نه!
-------------------------------------------
  • منبع عکس بالا مستند Iran Betrayed است که قطب زاده (نفر اول از سمت چپ) را در پاریس همراه دوستانش نشان می دهد. لطفاً اگر می توانید آن سه نفر دیگر را شناسایی کنید کامنت بگذارید.

۴ نظر:

  1. سلام حاج محمود خوبید؟از دیار کفر چه خبر؟من لوگوی داستان انقلاب رو تو وبلاگم قرار دادم.وبلاگم تازه کاره و تاثیری روی تعداد خواننده های وبلاگ شما نداره و قابل قیاس با وبلاگ خوبِ شما نیست اما برای تشکر از زحماتی که کشیدید و به این نیست که شاید آدمهایی کمتر از تعداد انگشتان دست بیان و از طریق وبلاگ من اینجارو پیدا کنند لوگو رو در بلاگم قرار دادم.

    پاسخحذف
  2. @ فرمانده سبز

    ممنون دوست عزیز، شما لطف دارین

    پاسخحذف
  3. من اشتباه کردم
    در مورد پریدن صحنه ها، تند خونده بودم، پس ذهنمم صحنه ها باید آرومتر جلو برن
    واقعا ممنون

    پاسخحذف
  4. salam doost gerami aya arjome kamel in ketab mojod ast mardi dar ayene agar hast motfan file /link entesharat ya har etelai darid baraye man be adres mardit777@gmail.com ersal namayid ba tashakor

    پاسخحذف

نظر شما چیست؟

دیدار با خانم نویسنده

سه‌شنبه این هفته، ۲۱ ماه مه ۲۰۲۴ روزی ماندگار و استثنایی در زندگی من بود. در صد و چند کیلومتری پاریس، در روستایی که کوچه‌هایش از شدت اصالت ...