ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"
بیرون، یک باد سرد زمستانی برگها را شکار میکرد و به کف پیادهرو و داخل پارک میانداخت. من و صادق پشت پیشخوان چوبی و تاریک بار در "کلوسری" حرف میزدیم. ساعت پنج بعد از ظهر بود و "کلوسری" پر از مشتریهای همیشگی بود که روزشان را دوباره زنده میکردند و یا سعی داشتند که فراموشش کنند.
صادق از انقلاب حرف میزد: "واقعاً هیچ وقت فکر نمیکردیم که در زمان عمر ما اتفاق بیافتد."
"موسیو!" پیشخدمتی به سمت صادق خم شد و او را به سمت تلفن راهنمایی کرد.
در حالی که پیکر بزرگش را از روی صندلی بلند میکرد گفت: "برمیگردم"
وقتی جمعیت را کنار میزد تا به جلوی بار برسد، تماشایش میکردم تا اینکه ناپدید شد. او معمولاً توسط پیش خدمت یا زن صاحب رستوران به پای تلفن فرا خوانده میشد. زن صاحب رستوارن به نظر خوشحال میآمد که این ایرانی بزرگ جثه "کلوسری" را به عنوان ستاد عملیاتش استفاده کند. با خودم خندیدم. به نظر میآمد که صادق از این نقشی که در آن قرار گرفته بود، لذتی کودکانه میبرد. قبلاً یک بار کنایهای به او زده بودم: "تو این را دوست داری، نه؟ اینکه خودت را وسط معرکه بیاندازی."(١) جواب کنایهآمیزش از یادم نرفته است:
" معلوم است که دوست دارم! چرا که نه؟ در تمام این سالها هیچ کس به حرف ما گوش نمیداد و الان، همه خبرنگارها با التماس از من وقت میخواهند." میخندید و جواب میداد.
"من فکر میکردم تو یکی دیگر از این خاورمیانهایهای مجنونی هستی که روی قذافی گیر کردهاند. گوش کن، باورت نمیشود که ما چقدر تماس از این آدمهای ناجوری که توهم خودبزرگبینی دارند، یا حداقل تصور میکنند که باید با آنها مصاحبه شود، داریم. من اگر بخواهم به همهشان جواب بدهم باید یک دیوانهخانه باز کنم. در مورد تو، باید خودم را تنبیه کنم. تماس تو یکی از صد تماسی بود که من میبایست پیگیری میکردم."
صادق لبخند زده بود: "فکرش را نکن. لوموند هم جواب مرا نمیداد."
من یک جرعه شراب خوردم:" حالا بهترم"
با چند استثناء، رسانههای غربی در توجه به اتفاقاتی که در ایران در حال رخ دادن بودند، کند عمل میکردند. به جای آن ما فریفته پادشاه ایران شده بودیم، یک همپیمان قوی که داشت ایران را از پشت غبار زمان بیرون میکشید و به قرن بیستم میبرد. من به روشنی داستانی از نشنال جئوگرافیک را به خاطر میآوردم که سلطانی بلندقامت و متمایز را به تصویر میکشید که در ٢٦ اکتبر ١٩٦٧ روی سر خود تاج میگذاشت، تاجی جواهرنشان را روی سر خود قرار میداد و در قلب کاخ نیاوران در میان طلا و جواهرات قیمتی بر تخت طاووس تکیه میداد.
تاجگذاری و زندگی شاه، تصورات آمریکاییهای رمانتیک را به خود مشغول داشته بود. ابتدا ملکه فوزیه مصری بود که در ابهام ناشی از اخبار منتشر شده از طرف دربار و شایعات در مورد بیوفایی همسرش فرو رفت. بعد، غرب گرفتار عشق جانشین او، ثریا شد. یک زیباروی شاهانه که شباهت زیادی به ستاره سینما سوفیا لورن داشت. زمانی که او هم طلاق گرفت، به ما اینطور گفته شد که دلیلش ناتوانی او در آوردن وارثی برای تاج و تخت بوده است. سپس فرح آمد، یک ملکه دوستداشتنی دیگر که در لباسی از تور ایرانی ازدواج کرد و سپس در کنار شاه به عنوان ملکه تاج بر سرش گذاشته شد. هیچ کدام از ما به آن اسقف پیر در تبعید توجهی نداشتیم. فقط تعداد کمی از خبرنگاران در ایران نام او را شنیده بودند.
داستان خانواده سلطنتی ایران برای ما چیزی از جنس داستانهای رمانتیک و افسانههای پریان بود، اما برای صادق و دوستانش تهوعآور. در زمانی که درباریان خاویار میخوردند، ساواک در تعقیب دوستان صادق بود.
از میان گیلاس شرابم صادق را دیدم که به طرف من میآمد. بی مقدمه گفت: "من باید بروم"
من به علامت تسلیم سرتکان دادم. اتفاقاتی مثل این دیگر عادی شده بود.
"امشب میبینمت"
من در خیابان Perge Lase بعد از Maison du Quebec زندگی میکردم. یک خانه یک طبقه عالی با یک پلکان شش پلهای جلوی درب ورودی. مدل خانه قدیمی و خیلی فرانسوی بود، با پنجرهای جلو آمده و بلند که به یک بالکن دراز و باریک باز میشد. دیوارهای داخلیاش با کاغذ دیواری با طرح پرهای خاکستری- سفید پوشانیده شده بود. در هر اتاقش یک شومینه سنگی داشت که اطرافش با آینههایی با قاب طلایی رنگ تزئین شده بودند. اسباب و اثاثیهام چندان چشمگیر نبودند، مجوعهای که از سمساریهای پاریس تهیه کرده بودم.
ساعت دو صبح، صادق در خانه را زد. وقتی در را باز کردم، او جلوی در، یخزده، خیس و خسته اما بزرگ جثهتر از همیشه در کتش و کلاه زیبای آستاراخانش ایستاده بود.
گونهام را بوسید و کت و کلاهش را درآورد. دو فنجان چای داغ که از قبل آماده نگه داشته بودم ریختم که در سکوت آن را نوشیدیم. این یکی از آن سکوتهای آرامشبخش معمول بود.
درحالی که جرعهای از چایم را مینوشیدم گفتم: "دارد اتفاق میافتد، مگر نه؟"
"اینطور به نظر میآید. اما ما هنوز آماده نیستیم. دارد خیلی سریع اتفاق میافتد."
"خمینی چی؟ من هنوز نمیفهمم که چرا او را انتخاب کردهای. او خیلی سرد است."
"تو او را نمیشناسی. او قلب خوبی دارد."
"او اصلاً قلب ندارد."
جرقهای در چشمان تیره صادق دیدم: "ببین، او هم یک آدم است. تو باید بعضی وقتها او را ببینی. امروز بعد از نماز که به خانه برگشت، عمامهاش را به گوشهای انداخت و گفت: "پسر! خوشحالم که تمام شد!" او از این سیرک رسانهای ِ بیرون متنفر است. خواهی دید که او نمیخواهد که در مرکز توجهات باشد."
با سر تسلیم فروآوردن بر سالها تجربه صادق، من عقبنشینی کردم. از بزدلی خودم متنفرم.
اما من آن چند دقیقه با هم بودن را نه میتوانستم و نه میخواستم که به بحث و جدل بکشانم. به جای آن، سعی میکردم که فقط به مردی که با من بود فکر کنم. سعی میکردم با نقب زدن به درونش، درکش کنم. با رها کردن خود در آغوش گرم و پرانرژیاش. اما وقتی دربغلش جا میگرفتم؛ در درونم ترس و پاپس کشیدن رشد و نمو میکرد، ترس از چیزی در او، که نمیتوانستم برایش نامی پیدا کنم؛ احساس میکردم ما همچون مار و میمون بودیم، و نامطمئن از اینکه کدام کدامیم.
این هرگز پیش نیامد که بفهمم آیا صادق هم همان حس محتاط بودن راداشته است یا نه. او به نظر کاملاً مطمئن از خود، بینیاز از بیرون و آسیب ناپذیر میآمد. یک آدم معمولی نبود. او یکی از رهبران انقلابی زلزلهگونه بود که داشت شاه افسانهای ایران را سرنگون میکرد.
---------------------------------------------
- (١) Rushing about in the eye of the storm (به درون چشم طوفان رفتن)
- عکس: کرول جروم ، منبع: روزنامه آتاوا سیتیزن ١٢ آگوست ١٩٨٦
سلام
پاسخحذفموضوع بكر و خوبي رو انتخاب كرديد
اميدوارم به ترجمه تون ادامه بدبد
من كه بي صبرانه منتظرم
ديگه داره خيلي فاصله مي افته