سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۰

این کرم‌های لعنتی

امروز روز گندی بود. بعد از کار، دوچرخه را برداشته‌ و به پارک نزدیک خانه آمده‌ام تا خیر سرم لب رودخانه آرام بگیرم و کتاب بخوانم. "همه می‌میرند" ِ سیمون دوبوار را آورده‌ام اما دلم به خواندن نمی‌رود. صبح همکارم می‌پرسید که آخر هفته‌ات چطور بود. برای یک کانادایی که بزرگترین فاجعه آخر هفته‌اش بارانی بودن هواست که نتواند گلهای خانه‌اش را آب بدهد، در حیاطش "باربی کیو" کند و سگ‌هایش را بیرون ببرد، چطور می‌شود توضیح داد که آخر هفته‌ات گند بود چون اخلاق خودت گند بوده و از آنطرف یک روزنامه‌نگار زندانی که در اعتراض به کشته شدن یک فعال سیاسی در مراسم تشیع جنازه پدرش که خود در دوران بازداشتش در گذشته بود، اعتصاب غذا کرده و مردانده شده، آنهم در آخر هفته‌ای که آفتابی بوده!

خسته‌ام از چس‌ناله‌های سیاسی یک مشت آدم مثل خودم که در عافیت نشسته‌ایم و زندگیمان را می‌کنیم و تفریح و مهمانی و کنسرت و سرگرمی‌هایمان به جای خودش است و آخر شب که به خانه می‌آییم به طرز مضحکی ازغصه وطن و مردم‌اش غمباد می‌گیریم و بعد توهم برمی‌داریم که "به گزارش یک شاهد موثق" حضور خاموش مردم در پیاده‌روهای خیابات ولیعصر گسترده بود!

تا اطلاع ثانوی در فیس‌بوک من جز "دوربین مخفی" و لینک‌های گل و بلبل چیزی نخواهید. از همان‌هایی که بیشتر دوستان فیس‌بوکی داخل ایرانمان می‌گذارند.
...
خواستم بنویسم که این کرم‌های لعنتی که این وقت سال از درختان وینی‌پگ با تارهایشان آویزان می‌شوند نمی‌گذارند که لحظه‌ای آرام روی نیمکتی زیر درختی بتمرگی که چشمم به بچه آهویی افتاد که آرام آمده بود در فاصله چند متری‌ام و معصومانه نگاهم می‌کرد ...

پ.ن: این عکس متعلق به روز و جای دیگری است. این‌بار از ترس ِ ترساندن بچه‌ آهو از جایم تکان نخوردم.

۱ نظر:

  1. محمود جان توصیه میکنم بیخیال این کتاب بشی, تو مایه های این کرم های لعنتیه

    پاسخحذف

نظر شما چیست؟

دیدار با خانم نویسنده

سه‌شنبه این هفته، ۲۱ ماه مه ۲۰۲۴ روزی ماندگار و استثنایی در زندگی من بود. در صد و چند کیلومتری پاریس، در روستایی که کوچه‌هایش از شدت اصالت ...