وقتی در دانشکده پزشکی کار می کنی که که چسبیده است به بزرگترین بیمارستان شهر و تو هم حداقل روزی دوبار از وسطش رد می شوی و بیشتر اوقات حتی نهارت را در رستوران بیمارستان می خوری باید انتظار دیدن آدم هایی با هزار جور درد و مرض را هم داشته باشی. اما اگر بعد از سه سال هنوز با دیدن بچه ای که موهایش به خاطر شیمی درمانی ریخته و نگاهش دنیایی از غم دارد، دلت می گیرد، یعنی اینکه درست نمی شوی. امروز مردی را دیدم که لب نداشت. مرا یاد "حسین قلی" شاملو انداخت. دلم خواست بروم و برایش "قصه مردی که لب نداشت" را بخوانم. اگر فارسی می دانست...
«ــ حسینقلی غصهخورَک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمیشه
عیشِ دومادی نمیشه.
خندهی لب پِشکِ خَره
خندهی دل تاجِ سره،
خندهی لب خاک و گِله
خندهی اصلی به دِله...»
«خنده زدن لب نمیخواد
داریه و دُمبَک نمیخواد:
یه دل میخواد که شاد باشه
از بندِ غم آزاد باشه
یه بُر عروسِ غصه رُ
به تَئنایی دوماد باشه!
حسینقلی!
حسینقلی!
حسینقلی حسینقلی حسینقلی!»
بشنوید:
«ــ حسینقلی غصهخورَک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمیشه
عیشِ دومادی نمیشه.
خندهی لب پِشکِ خَره
خندهی دل تاجِ سره،
خندهی لب خاک و گِله
خندهی اصلی به دِله...»
«خنده زدن لب نمیخواد
داریه و دُمبَک نمیخواد:
یه دل میخواد که شاد باشه
از بندِ غم آزاد باشه
یه بُر عروسِ غصه رُ
به تَئنایی دوماد باشه!
حسینقلی!
حسینقلی!
حسینقلی حسینقلی حسینقلی!»
بشنوید:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟