این روزها، وبلاگستان فارسی ده سالگیاش را جشن میگیرد. گفتنیها را همه گفتهاند و من قصد ندارم چیزی را تکرار کنم فقط جای یادی از دو وبلاگنویس قدیمی که مدتهاست دیگر هیچکدام نمینویسند را خالی دیدم. یکی از آنها شهرفرنگی وبلاگستان ایران، سیما شاخساری نویسنده وبلاگ فرنگوپولیس است. سیما دانشجوی دکترای انسانشناسی فرهنگی و اجتماعی دانشگاه استنفورد بود. نوشتن در وبلاگ فرنگوپولیس را در سال 2004 برای کار روی موضوع پایاننامه دکترایش در مورد "اجراگری ایرانی بودن در وبلاگهای فارسی دیاسپورایی و ربط آن به مسائل جنسیت و جنسگونگی" شروع کرد و برای ادامه تحقیقاش و ارتباط با وبلاگنویسهای ایرانی به تورنتو که در آن زمان به نوعی قطب وبلاگستان به شمار میرفت به طور موقت نقل مکان کرد. سیما متاسفانه بعد از پایان دوره دکترایش دیگر در وبلاگش چیزی ننوشت. خاطراتی که از مادرش و افتخار خانم نقل میکرد از جذابترین نوشتههایش بودند. داستان "حضرت خضر" اش که در آن ماجرای نظر کرده بودنش را میگوید خواندنی است.
نازلی کاموری سیبیلطلای وبلاگستان فارسی هم از سال 2004 در تورنتو شروع به نوشتن کرد. اگر به آرشیو وبلاگش سر بزنید میبینید که پستهای اولش را چند خطی به فارسی شروع کرده و بعد که نفسش تنگ میشده ادامه همان مطلب را به انگلیسی نوشته است. با مقایسه پستهای اول و آخرش سرعت روند یادگیری فارسی نویسیاش را میتوانید ببینید. نازلی که برای اولین باردر تابستان 2007 از نزدیک دیدم همانی بود که از سیبیلطلا در ذهنم ساخته شده بود. صداقت نازلی به نظرم مثال زدنیاست. کمتر وبلاگنویسی را میتوان پیدا کرد که آینه وبلاگش باشد. شخصیت وبلاگها لزوماً و عموماً نشاندهنده شخصیت نویسنده آنها نیست. یکی از بهترین پستهای سیبیلطلا از نظر من پست بلند "حجاب و عفاف"اش است که نوشتهای برای شرکت در مسابقه وبلاگنویسی تولیدات حجاب و عفاف بود. بخشهایی از این نوشته را بخوانید:
می دانم که مجموعهء البسه اي که من برای پوشاندن خودم هر روز استفاده می کنم نتيجه يک مشت قوانين و عرف های اجتماعی هستند که من تقريباً هيچکدام از آنها را در پوشيدن لباس زيرِ پا نمی گذارم. يعنی وقتی در فضای عمومی راه می روم هرگز توجّه کسی به من جلب نمی شود که نگاهی حواله ام کند و يا اينکه برايش عجيب باشم. وقتی لباس تنم هست نهايت جلب توجّه اي که ممکن است بکنم همسفران مهربانی هستند که جای خود را در مترو به من تعارف می کنند چرا که بدن بزرگم را به سختی می توانم در متروی متحرّک سر پا نگاه دارم.اما اين جامعه اي که من در آن زندگی می کنم برای برهنه بودن هم عرف های خودش را دارد. مثلاً برای استفاده از استخر مجتمعی که در آن زندگی می کنم بايد «لباس معمول» شنا بپوشم و اين را تابلو مقرّرات استخر تاکيد می کند. اين لباس معمول شنا به صورت عرفی آن بايد حداقل سينه ها، فرج، و باسن مرا بپوشاند. در سال های اخير عدّه اي از زنان توانستند دادگاه ايالتی آنتاريو( جايی که من در آن زندگی می کنم) را راضی کنند که سينهء زن با سينهء مرد تفاوتی ندارد و زن ها بايد بتوانند با سينهء برهنه در مکان های عمومی ظاهر شوند. من هنوز مطمئن نيستم که اين قانونِ ساختمان ما هم هست يا نه؟، اگر کسی در استخر نباشد من معمولاً پستانهايم را در آب رها می کنم چونکه در آب ولو می شوند و من لذّت می برم و احساس خوبی دارم.
پ.ن: حیفم آمد که از ده سالگی وبلاگستان فارسی حرف بزنم و از "زن رشتی" یاد نکنم. آزیتا (با اسم واقعی الناز نامداریان) بعد از اینکه متوجه پیشرفت سرطانش شد از 10 آذر 1381 شروع به نوشتن کرد و در 1 اسفند همان سال نوشت که احتمالا این آخرین پستش است. دوستش در 11 اردیبهشت 1382 خبر از فوتش میدهد. خوانندگان وبلاگ زن رشتی هنوز برایش کامنت میگذارند. من که سه سال بعد از فوتش وبلاگش را پیدا کردم، خلاصهای از چند پستش را اینجا گذاشته بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟