جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۵

شراب باید خورد...

در این چند روزی که به وینی پگ آمدم، ایمیل های محبت آمیز زیادی از داخل کانادا گرفتم. اما این یکی که از ایران دوستی برام فرستاده، شعرگونه ای بود که حیفم آمدم فقط خودم حظ خوندنش رو ببرم:

سلام مرغ مهاجر
شنیده ام در جستجوی خانه گمشده ات به هر شاخه سر می كشی، هیچ فكر كرده ای شاید خانه ات روی تنه درخت باشد؟

میدانستی حتی پرندگان كه سمبل آزادی اند، روزی پایبند چیزی می شوند.مثلاً عقاب با آن همه غرور و تكبر پابند كوهستان هاست. البته كوهستان اینقدر ابهت دارد كه ارزش پابند شدن را داشته باشد. نمی دانم، شاید مرغ مهاجر بودنم هم چیزی دارد كه ارزش بی خانمانی را داشته باشد...

به گذشته ات فكر میكنی مرغ مهاجر؟ به یاد داری در چه سرزمین زیبایی بودی؟ به خاطرت مانده از چه سرزمین های زیبایی گذشتی؟ تو به دنبال چه می گردی كه هیچ كجا نیست؟ شاید هم گمشده ات زیر خروارها برف مدفون شده، شاید ... اما این گمشده چیست كه به خاطرش تا قطب شمال می روی؟!

آخر ای مرغ مهاجر
" كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند؟
و بند كفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟ ...
و در كدام بهار
درنگ خواهی كرد؟ "

نظر من را بخواهی:
" شراب باید خورد
و در جوانی یك سایه راه باید رفت
همین "


به ابتداي زمين كه رسيدي چه حسي داشتي؟
موفق باشی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما چیست؟

توضیحی درباره مستند فرزندانقلاب

--> همانطور که بارها توضیح‌ داده‌ام این مستند محصول بی‌بی‌سی فارسی است و نقش من همانطور که در تیتراژ فیلم آمده محقق و یکی...