سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

جنگ شهرها: نگاهی از دوسو

در سی امین سالگرد آغاز جنگ ایران و عراق شاید وقت آن رسیده باشد که بگردیم دنبال منابعی که کمتر دیده ایم. ویدیوی زیر بخشی از یک مجموعه مستند به نام "اسلام در آشفتگی" است که در همان سالها توسط "کریسشین ساینس مانیتور" ساخته شده است.


چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

خواهران زینب در دهه شصت


ویدیوی کوتاهی از گشت‌های "امر به معروف و نهی از منکر" و مأمورهای زن معروف به خواهران زینب که از یک مستند سوئدی آلمانی پیدا کردم. گشت‌هایی که با نیسان پاترول‌های سفید و بعدترها زرد رنگ انجام می‌شد و مردم برای آن 4WD که پشت همه پاترول‌ها نوشته شده جکی ساخته بودند و آنقدر این جک گوش به گوش چرخید که باعث شد کمیته، 4WD ها را از پشت همه پاترول‌ها پاک کند. یادتان می‌آید آن جک چه بود؟

سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

اعدام‌ها و زندان اوین در سالهای ۶۰ و ۶۱ از دریچه خاطرات هاشمی


چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۶۰

شب مصاحبه دادستان (اسدالله لاجوردی) و حاکم شرع دادگاه انقلاب تهران (آیت‌الله محمدی گیلانی) را درباره مبارزه با ضدانقلاب از تلویزیون دیدم. جالب نبود. تند، کم محتوا و بی توجیه حرف زدند.

چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۶۰

... اول شب مصاحبه یکی از افراد مؤثر مجاهدین خلق را که توبه کرده است، دیدم. جالب و مؤثر بود.

شنبه ۴ مهر ۱۳۶۰

ناهار را در منزل آقای موسوی اردبیلی با حضور آقایان مهدوی کنی، خامنه‌ای و احمد آقا بودیم. آقای مهدوی کنی پیشنهاد داشت به کلی اعدام‌ها قطع شود و با محاربان ملایمت کنیم که تصویب نشد. پیشنهاد درست کردن زندان قرنطینه و پذیرش توبه و راه برگشت، پذیرفته شد و آقای موسوی اردبیلی مسئول اجرا گردیدند.... ساعت شش به مجلس رفتم. کارها را انجام دادم و گزارش‌ها را خواندم. تروریسم سبکتر شده، ولی هنوز ریشه‌هایش کنده نشده. هر روز تقریبا بیست مورد در سراسر کشور در سطح ترور پاسدار و بسبجی و پرتاب سه راهی و کوکتل و ... پیش می‌آید. در مقابل، هر روز جمعی از تروریست‌ها بازداشت و گروهی کیفر می‌بینند و منزوی می‌شوند.

دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۶۰

شب را در دفتر کارم خوابیدم. دو مصاحبه در تلویزیون، با افراد مجاهدین خلق که پشیمان شده بودند، انجام گرفت؛ جالب و آموزنده بود.

دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۶۰
عصر جلسه مشورتی با حضور آقایان محمد یزدی و ربانی املشی و سپس جلسه مشورتی با مسئولان سپاه، دولت و شورای قضایی داشتیم که درباره برخورد با ضد انقلاب و زندانی‌ها و اعدام‌ها بحث شد. گزارش دادند که ضد انقلاب ضربه کاری خورده و حدود ۸۵ درصد از نیروهای تروریستی بازداشت و بخشی هم مجازات شده‌اند و تصمیم گرفته شد که اعدام‌ها کم باشد و تابع حرکت تروریستی باشد.

دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰

بعد از ظهر در مجلس مصاحبه‌ای تلویزیونی با خبرنگاران انگلیسی داشتم. بیشتر انگشت روی نقاط ضعف – به نظر خودشان – می‌گذاشتند، زندانی‌ها؛ اعدام‌ها، ... من هم خونسرد حواب توضیحی می‌دادم.... شب را در مجلس ماندم. تلویزیون، فیلمی از مراسم عزاداری زندانی‌های نشان داد. جمعی از جوانان کم سن و سال در حدود هزار نفر که شعار علیه مجاهدین خلق می‌دادند و تقاضای عفو داشتند و ابراز ندامت می‌کردند. این گونه چیزها در تاریخ بازداشت‌های سیاسی کم سابقه است. به نفع امام و جمهوری اسلامی و مسئولان شعار می‌دادند و نشان عدم عمق گروهک‌هاست.





دوشنبه ۹ آذر ۱۳۶۰

شب در مجلس ماندم. مقداری مطالعه کردم و تلویزیون تماشا کردم. افشاگری منافقین بود و جالب.


شنبه ۱۴ آذر ۱۳۶۰

شب، تلویزیون فیلمی از افشاگری یک منافق پشیمان شده داشت. جوان بیست ساله‌ای نفاط ضعف فکری و عملی سازمان مجاهدین خلق را گفت. جالب است.

پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۶۰

امام همه مسئولان را با مسئولان قضایی دعوت کرده بودند، برای مطلب مهمی....امام، مساله شایعه اخبار مربوط به شکنجه زندانیان را مطرح کردند و آقای فهیم و اعضای بازرسی مواردی را ذکر کردند. امام از آقای لاجوردی توضیح خواستند. ایشان گفت: تغزیر می‌کنیم و تعزیر با اجازه حکام شرع است و توضیح داده شد به خاطر وسعت عمل تروریستی و شلوغی زندان‌ها و عدم امکانات کافی، بروز چنان وضعی اجتناب ناپذیر بوده، ولی دیگر از این به بعد، قابل اجتناب است. قرار شد دیگر مراعات شود.

چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۶۱

اول شب در دفتر آقای رئیس‌جمهور جلسه داشتیم. درباره وضع زندان‌ها و افراطهای دادگاه‌های انقلاب بحث شد.

پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۶۱

آقای محسن رفیق‌دوست آمد و نگران برکناری آقای لاجوردی بود گفتم آقای لاجوردی باید برای رفع اشکالات اقدام کند. امام سه نفر را تعیین کرده‌اند که وضع زندان‌ها را مشاهده و گزارش نمایند. رئیس جمهور هم اصرار دارند.

شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۶۱

تمام روز در منزل بودم. به آقای موسوی تبریزی تلفن کردم. معلوم شد که تعویض آقای لاجوردی در حال بررسی است. اول شب آقایان دکتر هادی نجف آبادی، سید محمود دعایی و هادی خامنه‌ای که از طرف امام مأمور رسیدگی به وضع زندان‌ها شده‌اند، آمدند و گزارشی دادند. شرایط خوبی نیست و ظرفیت زندان کمتر از تعداد بازداشت شدگان است و بیش از پنجاه درصد وضع موجود از همین مسئله سرچشمه می‌گیرد و مقداری هم مربوط به خشم مسئولان از تروریست‌هاست. سپس آقای لاجوردی و همکارانش آمدند و دفاع کردند. بخشی غیر قابل قبول است. بدون قانون، احداث ساختمان را در اطراف اوین تا چهارصدمتر ممنوع کرده‌اند.

چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۶۱

بعد از نماز مغرب، در دفتر آقای خامنه‌ای با شورای عالی قضایی راجع به نابسامانی‌‌ها در زندان اوین جلسه داشتیم. پس از بررسی همه جانبه قرار شد با جدیت و قاطعیت خلاف‌ها را برطرف کنیم، آقای موسوی تبریزی مسئول اقدام شد.

پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۶۱

آقای رضا سیف‌اللهی آمد و خبر از فیلمی پنج شش ساعته که از سران ضد انقلاب در زندان و در دفاع از انقلاب و محکومیت حرکت‌های ضدانقلاب ضبط شده است، داد. جالب است. صحبت از خانه‌گردی در تهران کرد که به خاطر مشکلات و آثار سوء آن مخالفت کردم.

جمعه ۲ مهر ۱۳۶۱

عصر به مصاحبه سی و دو نفر از سران نادم و تائب گروه‌های محارب گوش دادم؛ جالب است و ادامه دارد.

شنبه ۶ آذر ۱۳۶۱

آقای محمدی گیلانی تلفن کرد و راجع به کیفر محاربانی که توبه کرده‌، مصاحبه کرده‌اند و در زندان خدمت‌ می‌کنند و قبلاً دادستانی را از اجرای حکم منع کرده‌ایم، پرسید. قرار شد که از امام بپرسیم. تلفنی از احمد‌آقا خواستم که نظر امام را بپرسد. او هم پرسید و امام گفته بودند که تابع نظر مسئولان درجه یک باشند و قرار شد که تصمیم نهایی در جلسه‌ای اتخاذ شود.

عصر به مجلس رفتم. کارهای اداری را انجام دادم و گزارش‌ها را خواندم . اول شب در دفتر رئیس‌جمهور با شورای عالی فضایی و احمد آقا درباره تبعات مسایل دادگاه منکرات فم و تائبان مصاحبه کرده، جلسه داشتیم و تصمیم گرفتیم که اعدام نشوند. برای خواب به مجلس رفتم.

چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۶۱

تعویض دادستان کل کشور با علامت سئوال مواجه شده و جواب قانع کننده‌ای نداریم به مردم بگوئیم.

جمعه ۲۴ دی ۱۳۶۱

فیلم محاکمه اعضای اتحادیه کمونیستها را گذاشته بودند که مسئول حمله به آمل و کشتار جمعی از مردم بودند. نوعاً متهمان اظهار ندامت و توبه می‌کردند ولی ریاحی رهبر گروه دو پهلو حرف می‌زد.

سه‌شنبه ۲۸ دی ۱۳۶۱

شب فیلم محاکمه اتحادیه کمونیستها را تماشا کردم؛ بد محاکمه کرده‌اند؛ ضرر دارد.

چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۶۱

احمدآقا تلفن کرد و به فیلم محاکمه که دیشب از تلویزیون پخش شده، سخت معترض بود و فابل توبیخ می‌دانست. به قائم مقام مدیر عامل صداوسیما تذکر دادم.؛ قرار شد رسیدگی کند.

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

مشاور فرهنگی اولین رئیس جمهور


دکتر علی موسوی گرمارودی، مشاور فرهنگی ابوالحسن بنی‌صدر، اولین رئیس جمهور ایران بود. هاشمی رفسنجانی در خاطراتش از روز شنبه 20 تیر 1360 می‌نویسد:

عصر آقای موسوی گرمارودی، مشاور آقای بنی‌صدر آمد و ناراحت بود؛ با ذکر سوابق و مبارزات خود و اظهار وفاداری، حضور خودش در کنار بنی‌صدر را توجیه می‌کرد و کمک می‌خواست و می‌گفت با تأیید آیت‌الله صدوقی آنجا بوده و کمک به خط امام داشته.


در کندوکارهای آرشیوهای تلویزونی، به مصاحبه‌ای از کانال 1 تلویزیون فرانسه با موسوی گرمارودی رسیدم که در آن در مورد جنگ با عراق توضیح می‌دهد. تاریخ مصاحبه 23 سپتامبر 1980 است:



مرتبط: شعرخوانی علی موسوی گرمارودی در حضور رهبر جمهوری اسلامی +

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

خاطرات هاشمی، بنی‌صدر و پرتقال‌های مرموز

مدتی است که خواندن مجموعه خاطرات هاشمی را شروع کرده‌ام. ناگفته‌های جالبی دارد. از سال 60 شروع می‌شود. آنطور که از این خاطرات بر‌می‌آید در حالی که کشور در حال جنگ است گویا دغدغه اصلی‌ همه آقایان در این روزها حضور و نفوذ و فعالیت‌های بنی‌صدر و همه هم و غمشان هم کوتاه کردن دست اوست. در 8 اردیبهشت 1360 می‌‌خوانیم:

"... شب که به خانه آمدم خیلی خسته بودم. عفت از اینکه باز در گفته‌های امام ستایش از بنی‌صدر شده ناراحت بود و می‌گفت خانم شهید مطهری هم ناراحت است..."

مطالب عجیب و غریب هم درش پیدا می‌شود. مثلا این یکی که مربوط به 18 اردیبهشت 1360 است:

"رئیس کلانتری قلهک به خاطر رسیدگی به ضعف و قسور پاسبان‌های محافظ خانه من که دقت کافی ندارند آمد، دو روز پیش دو پرتقال به طور مرموزی کنار در خانه گذاشته شده که یا تهدید است و یا کار آزمایشی گروهها."

خواندن ورژن "آی طنز" این خاطرات هم خالی از لطف نیست! نسخه پی.دی.اف چهار جلد اول خاطرات هاشمی (سالهای 60-63) را از اینجا می‌توانید دانلود کنید. بعضی صفحه‌های این فایل‌ها سفید است و وسط صفحه نوشته شده "خالی" و در خیلی از موارد هم هیچی نوشته نشده است. کسی می‌داند آیا این صفحه‌ها تصویر دستنویس‌ها و یا عکس است که در نسخه اینترنتی حذف شده؟ و آیا نسخه‌های چاپی در ایران فهرست نام اشخاص هم دارند؟

پ.ن: الان متوجه شدم که این پانصدمین پست این وبلاگ است... همین!

شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹

یک مصاحبه قدیمی از داریوش مهرجویی

مدتی است که در اوقات بیکاری مشغول شخم زدن آرشیو تلویزیون‌های مختلف هستم. بیشتر به دنبال ویدیوهایی برای مستند ساختن ترجمه کتاب "مردی در آینه" ام اما گاهی با ویدیوهای غیر منتظره‌ای هم روبرو می‌شوم. از آن جمله این مصاحبه تلویزیون TSR سوئیس با داریوش مهرجویی است در ماه‌های اول بعد از انقلاب که از ماهیت انقلاب و رهبری آن آیت‌الله خمینی حرف می‌زند. متاسفانه صدای مهرجویی که به انگلیسی صحبت می‌کند زیر ترجمه فرانسه رفته و چندان واضح نیست. از دوستانی که اینجا را می‌خوانند و فرانسه می‌دانند، اگر لطف کنند و ترجمه حرف‌ها را کامنت بگذارند بسیار ممنون خواهم شد.



امروز امین ثابتی عزیز، ترجمه حرفهای مهرجویی که کار یکی از دوستانش است را برایم فرستاد:

این انقلاب در مقایسه با دیگر انقلاب‌های تاریخی‌ در غرب و کشور‌های شرقی‌، به اندازه کافی‌، ویژگی مشخص دارد.
مشخصا به وسیله جستجوی یک هدف که قهرا اقتصادی نیست. اساساً همه جنبش‌ها بر یک میل عمیق عدالت پایه گذاری شده اند.

این یک نکته مهم است که چرا ناگهان آیت‌الله خمینی همه روح این جنبش را نشان داد . این به علت قدرت اوست که فهم منطقی‌ این جستجو و نیاز و تجربه دائمی زندگی‌ روزمره را دارا بود.

نه تنها او قادر به این کار بود، بلکه او به طور برابر قادر بود که این نیاز را در طول زمان زنده نگاه داشته و با مردم ارتباط برقرار کند.

چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

ماجرای قتل ناموسی در جریان اشغال سفارت آمریکا

درست سی سال پیش در چنین روزی یعنی سی‌ام ژوئن 1980 در رسانه‌های جهانی خبری منتشر شد مبنی بر اینکه یکی از گروگان‌های آمریکایی که دربازداشت دانشجویان خط امام در سفارت آمریکا بود به داشتن رابطه جنسی با یک دختر ایرانی متهم شده است. داستان از ابن قرار بود که مرد جوانی خود را به پلیس تهران معرفی و اعتراف می‌کند که خواهرش را که از یکی از افراد سفارت آمریکا پنج ماهه باردار بوده به جهت حفظ آبروی خانواده حلق‌آویز کرده است. در مطبوعات آنزمان از این دختر دانشجوی 23 ساله با عنوان "آماز الف" (.Amaz A) اسم برده شد. متهم هم "مایکل مولر" گروهبان 28 ساله نیروی دریایی آمریکا بود. همینطور از شخصی از وزارت دادگستری وقت با نام "علی اکبر پروانه" اسم برده شده است که مسول این پرونده بوده و بعد از بازجویی از مایکل مولر در سفارت اعلام می‌کند که مولر این اتهام را نپذیرفته هرچند وی شواهد کافی برای محاکمه اش در اختیار دارد. طبق اظهارت مولر، این دختر برای تمرین زبان انگلیسی همراه با جمع دیگری از جوانان ایرانی تا قبل از جریان گروگانگیری به سفارت رفت و آمد داشته و در مهمانی‌هایی که در آپارتمان مولر با حضور همقطاران وی برگزار می‌شده شرکت می‌کرده و با بعضی از آنها رابطه جنسی هم داشته اما نه با شخص او. اما علی اکبر پروانه می‌گوید که به گفته برادر دختر وی صراحتاً از مایکل مولر اسم برده و پلیس هم در دفتر خاطرات این دختر نام مولر را دیده است.



ابتدا از طرف مقامات ایران گفته شد که حتی اگر بقیه گروگان‌ها آزاد شودند این شخص نمی‌تواند به آمریکا بازگردد و باید در ایران به جرم اغفال این دختر محاکمه و مجازات شود. بعداً اعلام شد که اگر رضایت خانواده دختر جلب شود و آنها مولر را ببخشند، او می‌تواند با بقیه گروگان‌ها بازگردد و حتی پدر و مادر مولر تشویق شدند که به این منظور به ایران سفر کنند. اما عملاً زمان آزادی بقیه 52 گروگان آمریکایی، مولر هم بدون هیچ مشکلی آزاد شد. در آنزمان، آن برادر قاتل نه تنها مورد محاکمه قرار نگرفت که حتی جامعه انقلاب زده با وی ابراز همدردی هم کرد.

بعضی از روزنامه‌های آن زمان آمریکا که این جریان را پیگیری می‌کردند را از این لینک‌ها در آرشیو گوگل می‌توانید ببینید: + و + و + و همینطور درکتاب میهمانان آیت‌الله هم به این موضوع اشاره شده است.

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

ویدیویی از شیخ علی تهرانی


در لابلای مستندی قدیمی از "کریسشین ساینس مانیتور" در مورد جنگ ایران و عراق صحنه کوتاهی از یک مصاحبه با شیخ علی تهرانی بود. تا آنجایی که می دانم هیچ ویدیویی از وی روی اینترنت وجود ندارد، برای همین بد ندیدم که در اینجا منتشرش کنم.



دانشنامه ویکیپدیا وی را اینچنین معرفی میکند:
علی‌مراد خانی ارنگه معروف به شیخ علی تهرانی (زادهٔ ۱۳۰۹ خورشیدی) روحانی و خطیب ایرانی است. او نماینده استان خراسان در مجلس خبرگان قانون اساسی، شوهرخواهر سید علی خامنه‌ای، و از شاگردان سید روح‌الله خمینی بود که در دوران پیش از انقلاب، به مبارزه با حکومت پهلوی پرداخت و در این راه به زندان افتاد. او دارای درجه اجتهاد است. او پس از انقلاب به عراق رفت و هنگامی که تصمیم به بازگشت به ایران گرفت دادگاهی و زندانی شد. او بیست سال حبس داشت البته غالبا در خارج از زندان، در حبس خانگی به سر می برد.پس از انقلاب، شیخ علی تهرانی به انتقاد علنی از سیاست‌های نظام جمهوری اسلامی می‌پرداخت و در کلاس‌های درس، از مسئولان رده بالای جمهوری اسلامی بدگویی می‌کرد. او سپس به همراه خانواده در عراق، به مجاهدین خلق پیوست، و پس از پایان جنگ، در سال ۱۳۷۴ به ایران بازگشت. او هم‌اکنون در ایران زندگی می‌کند. (ادامه)
هاشمی رفسجانی در کتاب خاطراتش در زیر تاریخ سه شنبه ١٠ ارديبهشت ١٣٦٤ نقل میکند:
....جلسۀ خصوصی دیگری با آقای خامنه ای در مورد جنگ و کارهای دیگر داشتیم ... آقای خامنه ای با ناراحتی ، خبر فرار [ خانم بدری حسینی خامنه ای ] خواهرشان را – که همسر شیخ علی تهرانی است – با پنج فرزندش ، از كشور دادند. از تركيه اطلاع رسيده است كه او اكنون در تركيه است ولي مي خواهد به عراق برود.
از دیگران بخوانید:

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

شب موسیقی سبز



در اولین سالگرد وقایع پس از انتخابات در ایران، یک کنسرت موسیقی که قرار است در آن همه حاضرین با گروه همسرایی کنند فردا جمعه ۱۱ ژوئن در دانشکده مهندسی دانشگاه منیتوبا (#229 - E2) از ساعت ۸ تا ۱۰ شب برگزارخواهد شد. این برنامه رایگان خواهد بود.
لینک صفحه فیسبوک


همینطور روز شنبه ۱۲ ژوئن از ساعت ۵ تا ۶:۳۰ بعد از ظهر در مقابل مجلس قانونگذاری منیتوبا گردهمایی به یاد کشته شدگان و زندانیان بعد از این وقایع برقرار خواهد بود. (Manitoba Legislative Building - 450 Broadway)
لینک صفحه فیسبوک

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

مردی در آینه: سرگذشت صادق قطب‌زاده (٥)

ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"

قسمت بعد................................................................قسمت قبل

همانطور که پیش‌بینی می‌شد، محرم که در اول دسامبر ١٩٧٨ شروع شد، جهش نویی به انقلاب داد. هزاران نفر از مردم ایران به خیابان‌ها ریختند. تظاهرکنندگان بصورت نمادین در ستایش شهیدان کفن‌های سفید پوشیده بودند. کفن‌های وهم‌آورشان بیانگر آمادگی‌ برای مردن در راه انقلاب اسلامی بود. مردن برای عقیده، شهادت است و عالی‌ترین نوع مرگ که شهید را فوراً به بهشت وعده داده شده در قرآن رهنمون خواهد ساخت. این تظاهرات صرفاً یک تظاهرات برای پذیرش شهادت نبود که برای تمایل به شهید شدن بود. هزاران تظاهرکننده به جلو و عقب موج می‌زدند، دریایی از پیکرهای سفیدِ روح‌نما، همانند رساخیزی از مرده‌هایی که بازگشته‌اند تا در زندگی آمد و شد کنند. سربازان وحشت‌زده شاه، آتش گشودند. پیکرهای سفید، مچاله شده و به زمین افتادند. کفن‌های سفیدشان از خون سرخ پوشیده‌ شد.

در عاشورا، دهمین روز از محرم، روز مرگ حسین به وسیله شمشیر یزید، رژه بزرگی با بی‌اعتنایی به حکومت نظامی برگزار شد. میلیون‌ها نفر در تهران درخیابان شاه‌رضا به سمت میدان بزرگی که بنای یادبود شهیاد با شکوه فراوان در آن سر به آسمان کشیده بود، به حرکت درآمدند. شاه در سال ١٩٧١ جشن‌های باشکوه دوهزار و پانصد ساله را به افتخار دو هزار و پانصد سال سلطنت در تهران برگزار کرده بود و اکنون مردم در اطراف بنای یادبود آن جشن‌ها به حرکت درآمده بودند و فریاد می‌کشیدند: "مرگ بر شاه! مرگ بر این سگ آمریکایی!" "با یاری خدا ما این خائن بی دین را خواهیم کشت. پیروزی نزدیک است!". کارگران، معلمان، کسبه، بازاریان، زنان با پوشش غربی و زنان در چادرهای سیاه، کودکان، روحانیان با عمامه‌های سبز، سیاه وسفید همه یکصدا فریاد می‌زدند: "مرگ بر شاه".

دولت آمریکا از این حادثه گیج شده بود. جیمی کارتر آنچه در ایران در حال اتفاق افتادن بود را درک نمی‌کرد. اینها از کجا می‌آمدند؟ هیچ نشانه‌ای از چنین اتفاقاتی در گزارش‌هایی که او دریافت می‌کرد وجود نداشت. او در ٧ دسامبر تصمیم گرفت که بیانیه‌ای صادر کند. بیانیه می‌گفت: "تصمیم گیری در مورد ایران حق مردم ایران است." برژینسکی که وحشت‌زده شده بود به دیپلماتیک‌ترین شکل ممکن این نظر را اعلام کرد. کارتر در ١٢ دسامبر، در یک سخنرانی بر عدم انحراف آمریکا در حمایت از شاه صحبت کرد.

سولیوان از سویی دیگر، می‌خواست با خمینی و بازرگان وارد معامله شود. برژینسکی با عصبانیت با این نظر مخالفت کرد. او گفت که پیشنهاد سولیوان حماقتی غیرمسئولانه است. برژنیسکی می‌خواست که کارتر برای کودتای نظامی چراغ سبز بدهد.

مشاجره سولیوان و برژینسکی در حالی ادامه داشت که شرایط در ایران رو به وخامت گذاشته بود. ملکه مادر ایران را ترک کرد و به لوس‌آنجلس رفت و در اوایل ژانویه شاهپور بختیار، که به تازگی به نخست‌وزیری تعیین شده بود، اعلام کرد که شاه به محض اینکه دولت جدیدد مستقر شود کشور را ترک خواهد کرد. بختیار، ازاعضای جبهه ملی، آخرین شانس شاه برای فرونشاندن طوفان بود. شاه در پاسخ به انبوه خبرنگاران در نیاوران با لکنت زبان گفت: برای تعطیلات …. اگر بشود…. برای کمی استراحت…"

در ١٩٥٣ هم شاه به تعطیلات رفته بود. در آن زمان، CIA بعد از مدت کودتاهی با اجرای یک کودتا، به شاه اجازه داده بود که دوباره بطور کامل به قدرت بازگردد. این‌بار اما هیچ کودتایی در کار نبود.


آنشب صادق سرحال بود. ما در کلوسری همدیگر را دیدیم. درحالی که برای من شراب می‌ریخت گفت: "باورش سخت است که دارد واقعاً اتفاق می‌افتد."

"نمی‌توانم تصور کنم که تو چه احساسی داری. باید کمی ترسناک باشد."

"یک کمی! ما حیرت‌زده‌ایم."

لبخند زدم. او واقعاً حیرت‌زده به نظر نمی‌آمد. گفتم: "من فرض را بر این گذاشتم که تو شراب نمی‌خوری."

"نه متشکرم"

صادق اصلاً الکل نمی‌خورد. اگرچه به خبره بودن در سفارش شراب برای دوستانش فخر می‌فروخت. او هرگز به اینکه مشروب نمی‌خورد تظاهر نمی‌کرد و همینطور اصراری نداشت که دیگران از روش او پیروی کنند. این صرفاً به خاطر مسلمان بودنش نبود، او از شراب امتناع می‌کرد برای اینکه نمی‌خواست مشروب بخورد. بعضی وقت‌ها سیگاری روشن می‌کرد اما اغلب پیپ می‌کشید. به نظر می‌آمد که از تشریفات پرکردن پیپ از تنباکو، با صبوری روشن کردنش و بعد به عقب تکیه زدن و تحسین کردن دودِ تندش لذت می‌برد.

با خوشحالی به پیشخدمت گفت: "من همان همیشگی را می‌خورم، گوشت بره برای خانم".

من می‌دانستم که او این آشنایی با این محل را دوست دارد. اینکه بگوید "همان همیشگی" و پیشخدمت هم بداند که دقیقاً منظورش چیست، را دوست داشت. برگشتم تا رودررو قرار بگیریم. طبق معمول کنار هم(١) روی نیمکت نشسته بودیم: "تو می دانی که من رژیم شاه را تحسین نمی‌کنم اما برای من کمی مبهم است که بعد چه خواهد شد."

"مثل یک شروع جدید است. نمی‌شود تصور کرد که آن سال‌ها چگونه بوده است– ای کاش تو ایران را می‌شناختی – آن وقت می‌فهمیدی."

عشق صادق برای ایران زیبایش داشت دست‌یافتنی می‌شد. من پیشاپیش مشتاق رفتن به آنجا شده بودم.

خیلی با انرژی گفت: "من می‌خواهم که ایران را نشانت بدهم. مجبورشان کن که تو را با ما بفرستند. مثل یک سفر خواهد بود."

"سعی می‌کنم. بستگی به نظر دفتر مرکزی دارد. و حق با توست. من نمی‌توانم بفهمم چونکه ایران را نمی‌شناسم. یا اسلام را. من فقط تو را می‌شناسم و حتی تو برای من از خیلی جهات مثل راز هستی. اینکه اینجا با تو هستم باید عقلم را از دست داده باشم."

خیلی خالصانه پرسید: "چرا؟ من آنقدر عجیب نیستم" و با کنایه اضافه کرد: "از آن گذشته من در کانادا هم زندگی کرده‌ام!"

"می‌دانم اما جهان تو از جهان من کلی فاصله دارد. به علاوه منظور من این نبود. من قرار است یک خبرنگار بمانم. احساس می‌کنم شریک دشمنم شده‌ام."

"من که دشمن نیستم!"

من اذیتش کردم که: "فقط یک مأمور KGB هستی بر اساس شایعات!"

خندید و گفت: "فراموش نکن که من احتمالاً یک مأمور لیبیایی هم هستم. سرم خیلی شلوغ است." صادق برای قهوه به پیش خدمت علامت داد.

من از حضور صادق گرم می‌شدم. همزمان دلواپس هم بودم. نامطمئن از زمینی که بر آن قدم می‌گذاشتم. با خودم فکر می‌کردم او باید یک عالمه دوستِ زن داشته باشد. پس چرا من دارم خودم را برایش غرق در احساسات می‌کنم؟ به علاوه، او متعلق به دنیای دیگری بود و همینطور متعلق به یک انقلاب. آهی کشیدم. اما از آن طرف، من هم یک عالمه دوستِ مرد داشتم. هرچند احساسم برای او عمیق‌تر از دیگران و انقلاب او، شغل من بود.

من به تماشای صادق نشسته بودم که همراه با رفقایش در سرازیری افتاده بودند. هرچند من به دیدن مردان پرمدعا در کار و زندگیم عادت داشتم، اما او با بقیه فرق داشت. مهم نبود که او چقدر شیفته من بشود، او درهرحال کمی دورتر از دسترس من خواهد بود. آیا من هرگز قادر خواهم بود که بر او پیروز شوم همانطور که بر دیگران پیروز شده بودم؟ صمیمت خاضعانه مرا دفع می‌کرد. اما در مورد مهر صادق برعکس بود. او برای من مقاومت ناپذیر بود. من عاشق او بودم.

آنشب همانطور که در کنارش خوابیده بودم، دیوارها و فاصله‌ها فرو می‌ریختند و ناپدید می‌شدند. احساس می‌کردم به اندازه هوا به او نزدیک شده بودم.
-------------------------------------
(١) Continental Style

توضیح در مورد ادامه انتشار این ترجمه: از آنجا که در مورد کپی رایت این کتاب و اجازه انتشار ترجمه فارسی آن ابهاماتی وجود دارد، متأسفانه تا زمان رفع این ابهامات از ادامه انتشار این ترجمه ها معذورم.

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

کد نارنجی


وقتی از راننده هندی تاکسی که پنج دقیقه هم زودتر از زمانی که من خواسته بودم آمده است می پرسم که آیا به نظرش به اندازه کافی برای پروازم وقت دارم یا نه می گوید: "وقت به اندازه کافی هست اما مشکل اینجاست که تو داری به آمریکا می روی، ایرانی هستی و اسمت هم محمود است." گرفتن کارت پرواز خیلی بیشتر از حد معمول طول می کشد. خانمی که قرار است کارت پرواز با خطوط هوایی دلتا را برایم صادر کند، کد ایران برای کشور محل تولد را نمی داند. همه چیزهایی که او و من و دو نفر همکارش را که صدا کرده است به ذهنمان می رسد مثل IRN, IRI, IRA, … را امتحان می کند اما سیستمش قبول نمی کند. دفترچه های راهنما را می آورند. چیزی پیدا نمی شود. دوباره IRN را امتحان می کند، این بار قبول می کند! به دفتر اداره گمرک آمریکا مستقر در فرودگاه وینیپگ هدایت می شوم. مرد خوش برخوردی است. فرمی را پر می کنم. انگشت نگاری می شوم. عکسم را هم می گیرد. می پرسم: "دیر آمدم؟" می گوید: "نه خوبه!" به دفتر اداره امنیت آمریکا هدایتم می کند.

اتاق بزرگی است با تعداد زیادی صندلی و یک سکو برای گذشتن چمدان. پرچم بزرگ آمریکا و قاب عکس اوباما فضای اتاق را متفاوت کرده است. افسر سیاه پوستی که پاسپورتم را بررسی می کند می پرسد: "اولین سفرت به آمریکاست؟" وقتی می گویم آری، می گوید: "پس باید بشینی." بیشتر از ده دقیقه است که نشسته ام و افسر سیاه پوست فرمهای را پر می کند، از صفحات پاسپورتم چند سری فتوکپی می گیرد و مرتب به اتاق بغلی می رود و بر می گردد. گاهی هم با افسرهای دیگر صحبتهایی می کند که به نظر می آید درباره من است. شاید راهنمایی می گیرد. افسر سفیدپوستی وارد می شود. جدی تر از افسر سیاه پوست است. کلاٌ از وقتی وارد محدوده مربوط به دولت آمریکا شده ام اگرچه برخوردها محترمانه است اما بیش از حد جدی هستند. از لبخندهای پلیس های کانادایی دیگر خبری نیست. اصلاً لبخندی در کار نیست! افسر سیاه پوست می خواهد که دنبالش به داخل اتاق کوچکی بروم. پشت میزی که رویش یک کامپیوتر، یک دستگاه انگشت نگاری و یک دوربین عکس برداری دیجیتال شبیه وبکم است، می نشیند و به من هم اشاره می کن که بنشینم. اطلاعاتی را ازپاسپورتم میخواند و وارد کامپیوتر می کند. در همین حین از در اتاق که باز است می بینم که افسر سفید پوست دستکش های پلاستیکی آبی رنگی دستش می کند و بدون توضیح و یا اجازه خواستن از من شروع به باز کردن چمدانم و گشتن وسایلم می کند. نگاهی می اندازم اما چیزی نمی گویم.

افسر سیاه پوست یک دفترچه و یک خودکار به من می دهد و می خواهد که مشخصات، سن، آدرس و تلفن پدر و مادرم را در ایران برایش بنویسم. می نویسم مادرم هشت سال پیش فوت شده است و این را شفاهاً هم برایش می گویم. می پرسد در چه سنی فوت کرد. سعی می کنم در ذهنم حساب و کتاب کنم. کنجکاو شده ام که بپرسم ثبت سن مادر من در زمان فوت چگونه قرار است به حفط امنیت ملی آمریکا کمک کند، اما ترجیح می دهم چیزی نپرسم. اطلاعات را وارد کامپیوتر می کند. در چندین مرحله دوباره دفترچه را به من باز می گرداند و اطلاعات بیشتری می خواهد. آدرس سالن محل کنفرانس، اینکه با چه کسی آنجا ملاقات خواهم کرد. می پرسد بعد از کنفرانس چه می کنی؟ می گویم که می خواهم به دیدن پسردایی ام بروم. می پرسد اینجا زندگی می کند؟ می گویم اینجا نه در آمریکا! خیلی جدی می گوید اینجا آمریکاست! راست هم می گوید. هیچ چیزش شباهتی به کانادا ندارد.

نیم ساعت بیشتر به پرواز هواپیمایم نمانده است. با نگرانی می پرسم که به نظرش به پرواز می رسم؟ می گوید: "در بدترین حالت با پرواز بعدی می فرستیمت."

از اتاق کناری صدای دو زن را می شنوم که با زبانی غیرانگلیسی با هم صحبت می کنند. صدای اعتراض جدی یک افسر آمریکایی را می شنوم که تذکر می دهد: "اینجا فقط باید انگلیسی صحبت کنید! من باید بفهمم درباره چه چیزی صحبت می کنید." یکی از آن دو زن به انگلیسی عذرخواهی می کند.

الان دیگر بیشتر از یک ساعت است که در این اتاق کوچک نشسته ام و به سوالات این افسر پاسخ می دهم. مدتی است که دیگر سوالی نمی پرسد و فقط مشغول کار کردن با کامپیوتر است. ناخودآگاه تمام صحنه هایی که از فیلم های مستند مربوط به گروگان گیری و اشغال سفارت آمریکا دیده ام در ذهنم مرور می شود. دیپلمات های آمریکایی با چشم بند و دستان بسته در مقابل جمعیتی که مرگ بر آمریکا سر داده است. یک مأمور ایرانی که بقایای جسد سوخته یکی از سربازان آمریکایی در جریان حمله نظامی به طبس را به صورتی غیر محترمانه در حضور خلخالی جابجا می کند و در همین لحظه خلخالی رو به اجساد عطسه می زند بدون اینکه جلوی دهانش را با دست بپوشاند. حالا صحنه ای از راهپیمایی های مردم خشمگین آمریکا در به یاد می آورم که یک مرد ایرانی را زیر مشت و لگد خود گرفته اند. به این فکر می کنم که آیا بعد از گذشت سی سال ما هنوز داریم تاوان آن "انقلاب دوم" را می دهیم؟ صدای مبهمی از دوردست ها در گوشم می پیچد که "آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند..."



صدای افسر سیاه پوست دیگری که وارد اتاق کوچک شده تا خبر دهد که پرواز من را از 6:40 به 7:50 تغییر داده اند، رشته افکارم را از هم پاره می کند. می پرسم: "تکلیف پرواز دومم از مینیاپولیس به سیاتل چه می شود؟" افسری که اطلاعاتم را وارد می کرد به سرعت از پشت میزش بلند می شود تا افسر دوم را صدا کند تا تغییر پرواز دومم را پیگیری کند. می گوید: "نگران نباش وقتی کارمان اینجا تمام شد یکی نفر از شرکت هوایی می آید اینجا تا همه چیز را برایت توضیح دهد." بعد از مدتی از پشت میزش بلند می شود و مانیتور را به سمت من می چرخاند و خودش هم می آید اینطرف میز و دستگاه انگشت نگاری را روشن می کند و بعد از اینکه یکی از همان دستکش های آبی رنگ دستش می کند، هر ده انگشتم را یک به یک در یک فرآیند طولانی انگشت نگاری می کند. اگر انگشت نگاری زمان گرفتن ویزا را هم حساب کنم، این سومین انگشت نگاری بابت این سفر است. می خواهد که به دوربین نگاه کنم. عکسم را می گیرد و باز می نشیند پشت میزش و به کارش مشغول می شود و بعد از چند دقیقه بلند می شود و مرا به بیرون اتاق راهنمایی می کند. در حالی که لحنش نسبت به یک ساعت پیش دوستانه تر شده است، می گوید: "سفرهای بعدی ات اینقدر طول نخواهد کشید." جزوه ای را به دستم می دهد و می خواهد کمی منتظر بنشینم تا کارهایش تمام شود و در این حین این جزوه را بخوانم. نوشته اینگونه شروع می شود که "آمریکا به رسم دیرنه خود در خوش آمد گویی به میهمانان و مهاجران افتخار می کند"

متوجه می شوم که بلیت های جدیدی برایم صادر کرده اند و روی چمدانم گذاشته اند. پرواز وینیپگ به مینیاپولیس کوتاه است چیزی حدود یک ساعت. اما کمک می کند که حس ناخوشایند ناشی از این همه بازپرسی محترمانه کم کم برطرف شود. حس تبعیض تنها به دلیل نام کشور محل صدور گذرنامه ات...

قدم به فرودگاه مینیاپولیس که می گذارم حسی متفاوت تر از حس وارد شدن به مونتریال با ونکوور برای اولین بار در من ایجاد نمی کند. همه چیز عادی است. نفس راحتی می کشم. تا پرواز بعدی وفت زیادی دارم. برای نهار به یک "کینگ برگر" می روم. یک سرباز ارتش آمریکا با یونیفورم نظامی صندلی های میز کناری را مرتب می کند. منتظر خدمتکار رستوران نمی شود و خودش یک اسپری تمیز کننده بر می دارد و با وسواس مشغول تمیز کردن میز و صندلی ها می شود. حتی پایه های میز را اسپری می زند. خیلی کنجکاو شده ام که بدانم میهمانانش چه کسانی هستند. خدمتکار را که ظاهرا قبلا صدا زده بوده می آید تا زیر میز را تی بکشد. چند دقیقه ای که می گذرد زن جوانی همراه با سه بچه از راه می رسند. خانواده دور هم جمع شده اند و پدر به شدت مراقب همه چیز است. کسی چه می داند شاید این قراراست آخرین نهار دست جمعی این خانواده قبل از مأموریت پدر باشد. شاید به افغانستان یا عراق می رود. به یاد آن ویدیو می افتم که یک خلبان آمریکایی چند غیر نظامی را در عراق به رگبار می بندد. به این فکر می کنم که آن خلبان هم شاید پدری به همین خوبی باشد... جنگ با آدم چه ها که نمی کند.

هر از گاهی از بلندگوی فرودگاه اعلام می شود که: "کد امنیتی نارنجی است" اولین باری است که چنین اعلانی را می شنوم.

برای سوار شدن به هواپیمایی که به سیاتل می رود حتی پاسپورتم را نگاه هم نمی کنند. صندلی بین من و پسرک نه – ده ساله ای که از پدر و مادرش جدا افتاده خالی است. از پشت سرم صدایی خیلی مودب می گوید: "ببخشید آقا من آن وسط هستم". دخترکی حدوداً بیست ساله است و باز هم در یونیفورم نظامی. این بار نیروی هوایی آمریکا. بلند می شوم تا بشیند. بعداً برایم گفت که اهل اوکلاهاماست و به همراه گروهی از همقطاران دختر و پسرش برای یک دوره یک ماهه در یک پایگاه هوایی به این سفر می رود. دخترک گاهی زیرچشمی به صفحه مانیتور لپتاپم که دارم همین ها را تایپ می کنم نگاه می کند اما چیزی نمی پرسد. اما خانم میهماندار که از کنارم رد می شود می ایستد و با لحنی صمیمی و پر از خنده می پرسد که چگونه می توانم این چیزها را بخوانم و ادامه می دهد که ما آمریکایی ها فکر می کنیم همه مردم باید انگلیسی بنویسند و صحبت کنند. چند دقیقه ای می ایستد و با من در مورد زبان فارسی و کلا یاد گرفتن زبان دوم صحبت می کند.

باد مرطوب و شرجی که بوی دریا را با خود دارد به صورتم می خورد و همه آن حس های ناخوش آیند را یکجا با خود می برد.

دیدار با خانم نویسنده

سه‌شنبه این هفته، ۲۱ ماه مه ۲۰۲۴ روزی ماندگار و استثنایی در زندگی من بود. در صد و چند کیلومتری پاریس، در روستایی که کوچه‌هایش از شدت اصالت ...