این سگ سیاه باهوش در یک سفر دو روزه به اطراف تورنتو همسفر ماست. اسمش جّز (Jazz) است. ما میهمان صاحبش هستیم که خانم مهربانی است و کلبهای دارد در ساحل یکی از صدها دریاچه آنتاریو. از قضا یهودی است و ما را در روز جهانی قدس دعوت کرده است به کلبهاش حکماً برای تحکیم گفتگوی بین المذاهب. "جّز" آنقدر باهوش هست که وقتی صاحبش به انگلیسی فصیح میگوید ما میخواهیم برویم رستوران و تو باید تنها خانه بمانی بدون هیچگونه اعتراضی میایستد و حتی تلاش هم نمیکند که شانسش را برای همراه شدن با ما امتحان کند. اما وقتی به او میگوید من میخواهم برای چند دقیقه بروم طبقه بالا تو با من میایی یا میمانی پایین، از حق انتخابش استفاده میکند. این را گفتم که بدانید با یک سگ تحصیلکرده و با فهم و شعور همسفرم!
چیزی حدود دو و نیم ساعتی که در راه بودیم من و "جّز" دو تایی روی صندلی عقب ماشین نشسته بودیم. اولش که سوار شدم به شدت ابراز خوشحالی کرد و سرش را روی پایم گذاشت و خودش را برایم لوس کرد. ده دقیقهای که گذشت چرخید، پشتش را به من کرد و مشغول تماشا کردن بیرون شد و تا زمانی که به مقصد رسیدیم دیگر حتی یکبار هم رویش را به من نکرد و حتی گلاب به رویتان چندین بار هم چُسید! راستش تا پیش از این هیچ وقت به این قابلیت سگها فکر نکرده بودم! در بین راه فهمیدیم که "جّز" پسر (مرد؟)ی نه ساله است و صاحبش امیدوار است که چهار- پنج سال دیگر عمر کند. میگفت موهای پشتش دارند سفید میشوند. (البته این را من تاصبح که هوا روشن شد نتوانستم ببینم.) این را که گفت یاد موهای سفید خودم افتادم که روز به روز به تعدادشان بیشتر اضافه میشود. تا مدتی همذات پنداری غریبی بین خودم و این سگی که داشت پا به سن میگذاشت پیدا کرده بودم. راستش اینکه نمیتوانست باد رودهاش را کنترل کند غصهدارم کرده بود. اما وقتی یک حساب و کتاب سرانگشتی کردم به این نتیجه رسیدم که هنوز پانزده – شانزده سال انسانی دیگر دارم که به سن سگی الان "جّز" برسم که این البته خودش بسی مایه امیدواری بود.
هنوز یک روز دیگر از این سفر باقی است و در راه برگشت دوباره قرار است ما دو تا روی صندلی عقب ماشین دو و نیم ساعت را با هم سرکنیم و من امیدوارم که تا آن موقع "جّز" با این هوشش به اندازه کافی با آداب معاشرت ایرانیها آشنا شده باشد که سعی بیشتری در کنترل باد رودهاش بکند.
بهمن دارالشفایی بعد از نوشته روبرت صافاریان، پیشنهاد داد که که هرکسی اسم و فامیلش را به قول او اوراق کند و خودش هم این کار را کرد و بعد از او هم دیگرانی نوشتند و هنوز هم دارند مینویسند. خب موضوع وسوسه کنندهای بود! هرچند صاحب دستنوشتهها مثل آن قبلیها نامور نیست که از نامش بنویسد اما، نوشت:
از بچگی یعنی خیلی خیلی قبل از اینکه کسی بداند محمود احمدینژادی قرار است آن مملکت را مورد عنایت قرار دهد، از اسمم شاکی بودم. بابا با افتخار میگفت اسمت را من از روی اسم پدربزرگ خودم یعنی جدت مرحوم میرزا محمود مجتهد انتخاب کردهام. بابا که پدرش و پدربزرگ و همینطور بگیر تا چند نسل قبلترش مجتهدهای زمان خودشان بودهاند گویی به جبران ناخلف بودن خودش که به جای حفظ عبا و عمامه خانوادگی فکل و کراواتی شده بود خواسته بود با گذاشتن نام میرزا محمود مجتهد روی کوچکترین عضو خانواده بار ناخلفی خود را کم کند. بابا هرچند از وقتی که انقلاب شد کراوات را کنار گذاشت و مدافع سرسخت انقلاب شد اما هنوز هم در نود سالگی ( که عمرش دراز و تنش سالم باد) بهتر از همه پسرهایش گره کراوات میزند. بماند که این نام مقدس کمکی نکرد و کوچکترین عضو خانواده ناخلفترینشان شد.
باری، داشتم میگفتم که اسم محمود را دوست نداشتم. هفت-هشت ساله بودم که گیر دادم چرا اسم مرا محمود گذاشتهاید من دوست داشتم علی باشم! الا و بلا که باید مرا علی صدا کنید. مامان خدابیامرز، گفت باشه و از همان لحظه مرا علی صدا میزد. رضا برادرم که با وجود چهارده سال اختلاف سن، همیشه با هم کل کل داشتیم و سربه سر هم میگذاشتیم و هنوز هم اگر مجال دهد میگذاریم، زیر بار نرفت و هرچقدر هم که مامان یواشکی، طوری که من نفهمم، گفت "دو روزه از سرش میرود"، حاضر نشد مرا علی صدا کند!
کلاس چهارم دبستان بودم که عینکی شدم و از اینکه شعر "محمود عینکی میرزا قلمدون " به هیچ کس بهتر از من نمیخورد دوباره از اسمم عصبانی شدم!
سالها گذشت و مهاجرت کردم و مشکلم شده بود یاد دادن تلفظ درست اسمم به این اجانب از خدابیخبر که نه تنها میرزامحمودمجتهد را نمیشناختند که محمود را اول "محامد" میخواندند و بعد که توضیح میدادم من محمد نیستم یا خودشان از خیر تلفظ "ح" میگذشتند و یا آنقدر آن را از مخرج ادا میکردند که من برای سلامتی تارهای صوتیشان نگران میشدم که ازشان میخواستم همان "ممود" صدایم کنند. این بود تا زمانی که ستارهای بدرخشید و احمدینژاد سرتیتر هر روز اخبار دنیا شد و من متوجه شدم که دیگر چندان لازم نیست تلفظ اسمم را برای کسی آموزش بدهم!
اما فامیلیام "عظیمائی" در دوران مدرسه و اوایل سال تحصیلی همیشه موجب دردسر بود. کمتر معلمی موقع حضور و غیاب درست میخواندش. معمولا "عظمایی" به ضم عین میخواندندش که موجبات خندیدن بچههای مدرسهای را فراهم میکرد که از شکاف دیوار هم خندهشان میگیرد! اما اینکه از کجا آمده و شده فامیل ما اینطور که کتاب "گرکان" دکتر عبدالعظیم قریب میگوید اجداد من به خانواده "عظیما" معروف بودهاند و حکما موقع تقسیم شناسنامه انتخاب مأمور ثبت دوران رضاخان این بوده که ما بشویم عظیمائی و البته نه عظیمایی! من آنقدر روی آن همزه یکی مانده به آخرغیرت دارم که به خاطرش رفتم اکانت ویکیپدیا گرفتم تا بتوانم صفحه ویکیپدیا را اصلاح کنم و "یی" را به "ئی" تیدبل کنم! خب مهم است! راستش اهمیتش بعد از مهاجرت برایم روشن شد. قبل از اینکه پاسپورت بگیرم این "ئی" آخر را هروقت که لازم بود به انگلیسی بنویسم با ie مینوشتم. پاسپورتم که آمد دیدم عوضش کردهاند به ee. عمق فاجعه را چند سال بعد زمانی حس کردم که یک استاد چینی دانشگاه منیتوبا متهمم کرد که این مقالهای که در رزومهات مدعی شدهای یکی از مولفهایش هستی که مال تو نیست! البته ایشان بعد از دریافت ایمیلی از نویسنده اول آن مقاله شیرفهم شدند!
باری، اجداد محترم در اواخر دوران قاجار از روستای گرکان در استان مرکزی به خراسان مهاجرت میکنند. به نظر میِآید این پدیده "امیگریشن" در خانواده ما هر صدسال یکبار اتفاق میافتد! البته در تاریخ ثبت نشده که آنها برای گرفتن کارت اقامت دائمشان چندسال صبر کردهاند اما حتی نام میرزامحمود مجتهد در ویکیپیدا آمده است. عمرن میرزا محمود فکرش را هم نمیکرد که صد سال بعد از وفاتش محمود دستنوشتهها، نبیره ندیدهاش برود در ویکیپیدا نام فامیلی جدش را اصلاح کند!
علاوه بر چیزهایی که در ویکیپدیا و کتاب دکتر قریب در مورد خانواده عظیما آمده بابا همیشه یک چیز دیگری از افتخارات خانوادگیاش میگفت که تا سالها هیچ سند و مدرکی برایش موجود نبود. اینکه ما با هفت پشت فاصله به لطفعلیخان زند میرسیم. چیزی که ما (یا حداقل من) چندان جدی نمیگرفتمش تا زمانی که من دانشگاه قبول شدم و از نظر بابا آنقدر قابل اطمینان شده بودم که اجازه پیدا کنم مجموعه کتابهای خطی که از اجداد محترم به ارث رسیده بود را به کتابهای کتابخانه خودم اضافه کنم. لای یکی از این کتابها برگهای قدیمی پیدا کردم که با جوهر سبز و خطی خوش کسی نوشته بود به مدارک اداره ثبت دسترسی داشته و این شجرهنامه را نوشته که بالای بالایش نام لطفعلی خان زند بود. خبر این کشف مهم مثل توپ در فامیل پیچید و هربار که میهمانی برایمان میآمد میخواست که آن را ببیند. آن زمان من در تهران دانشجو بودم و هر از گاهی برای دیدار به مشهد سر میزدم. در یکی از این سفرها دایی کوچکم این شجرهنامه را از من قرض گرفت که از رویش فتوکپی رنگی بگیرد و بعد برایم پس بیاورد. در سفر بعدی که به مشهد رفتم، مامان که از همه جا بیخبر بود گفت بیا داییت برات فتوکپی رنگی گرفته! اگر شما پشت گوشتان را دیدید من هم باز آن شجرهنامه را دیدم!
اگر مثل من چند سالی از عمرتان را در دفتر طرح وبرنامه و بودجه یکی از واحدهای بزرگ دانشگاه آزاد کار کرده باشید میتوانید سختی از دست دادن سکان کنترل یک چنین بنگاه بزرگ اقتصادی – سیاسی را در چشمان دکتر جاسبی ببینید. همان چیزی که با شیطنت غریب عکاسان خبری فارس نیوز، مهر و ایسنا در این مجموعه عکس تصویر شده است.
واضح است که این عکسها انتخاب من است از مجموعههای بزرگتری از عکسهای این خبرگزاریها.
ده سال است که رادیو سی.بی.سی کانادا در یک برنامه رادیوی معروف به نام Canada Reads بهترین کتاب منتشر شده در کانادا را انتخاب میکند. در طی مراحل مختلفی پنج کتاب برتر به مرحله نهایی میرسند. در طول چهار مناظره رادیویی که به طور زنده از رادیو و ویدیوی آن هم به صورت زنده از طریق وبسایت این برنامه پخش میشود، کتابها یکی یکی حدف میشوند تا در روز چهارم فقط یک کتاب باقی بماند. مناظره بین پنج پنلیست که از شخصیتهای معروف در زمینههای مختلف هستند برگزار میشود. هر پنلیست از یک کتاب دفاع میکند و سعی میکند دیگران را قانع کند که کتاب او بهتر است. در آخر هر برنامه بین این پنج نفر رأی گیری میشود تا یک کتاب حذف شود.
امسال اولین سالی بود که این برنامه به کتابهای غیر داستانی میپرداخت و به همین دلیل بحثهای حاشیهای زیادی نیز ایجاد کرد. همینطور امسال اولین سالی بود که کتاب یک نویسنده ایرانی به مرحله نهایی این مسابقه رسیده بود. کتاب معروف مارینا نعمت، "زندانی تهران" جزو یکی از این کتابها بود. "زندانی تهران" و "چیزی پرخاشگر" دو کتاب متفاوت با بقیه کتابهای این مجموعه بودند. "زندانی تهران" که به یکی از پرفروشترین کتابهای کانادا تبدیل شده و در بیش از بیست کشور دیگر هم منتشر شده است، به خاطرات دوران نوجوانی نویسنده آن میپردازد که در اوایل انقلاب ایران در زندان اوین به اعدام محکوم میشود و ناچار برای حفظ جان خود با زندانبان خود ازدواج میکند. "چیزی پرخاشگر" (که مطمئن نیستم ترجمه مناسبی برای Something Fierce” باشد) هم به خاطرات نوجوانی دختری شیلیایی میپردازد که به همراه مادرش از کانادا به شیلی برمیگردد که در مبارزات آزادیخواهانه مردم شیلی علیه دیکتاتوری پینوشه مشارکت کنند. سه کتاب دیگر یعنی "روی یک جاده سرد"، "بازی" و "ببر". به موضوعاتی آشناتر برای خواننده کانادایی مثل خاطرات یک خواننده راک کانادایی در تورهایش در سطح کانادا، زنده کردن خاطرات کودکی یک عاشق هاکی، ورزش محبوب کاناداییها و خاطرات یک شکارچی ببر در روسیه میپردازند.
در اولین روز این مناظره، ان-فرانسی گلدواتر،یک وکیل کبکی و یکی از پنلیستهای این مناظره، با حمله به مارینا نعمت و کارمن اگیرا، خاطرات نعمت را دروغی خواند که با خاطرات بقیه زندانیان اوین همخوانی ندارد و شخص کارمن اگیرا را تروریستی خواند که نمیداند "چطور ما او را به کانادا راه دادیم!" در قبال این اتهام مجری محبوب ایرانی تبار این برنامه "ژیان قمیشی" اولین کسی بود که از وی توضیح خواست. همینطور در پاسخ مدافع کتاب "چیزی پرخاشگر" که از وی پرسید "اگر تو او را تروریست بخوانی باید نلسون ماندلا را هم تروریست بدانی"ضمن تأیید گفت که "دستان ماندلا به خون آغشته است!"
در ادامه مناظرهها این دو کتاب چون به وقایعی که در خارج کانادا اتفاق میافتد میپردازند از نظر سه نفر از پنج پنلیست بی ارتباط به کانادا دانسته شدند که بحثهای خیلی جالبی را ایجاد کرد.
این بحث و جدلها در بین شنوندههای سی.بی.سی و خصوصاً بلاگرها و توئیترهای کانادایی جنجالی به پا کرد. تا آنجا که در انتهای مناظره اول طبق نظرسنجیهای آنلاین "زندانی تهران" محبوبترین کتاب و "ببر" کتابی که گلدواتر از آن دفاع میکرد پایین ترین محبوبیت را داشت. با این وجود طبق رأی پنلیستها کتاب زندانی تهران از دور مسابقه حذف شد.
خلاصهای از این بحثها را در ویدیوی زیر میتوانید ببیند. نسخه کامل این ویدیوها در سایت این برنامه قابل دسترسی است.
تعریف کانادایی و غیرکانادایی و تقابل نظر عموم و نظر نخبگان یا خبرگان چالشهای شنیدنی در این بحثها ایجاد کرد. نکته جالب و دور از انتظار آخرین قسمت این مناظره این بود که گلدواتر در آخرین دور رأیگیری به کتاب نویسده به زعم او تروریست شیلیایی رأی مثبت داد و این کتاب به عنوان بهترین کتاب امسال این مسابقه انتخاب شد. به نظرم این تغییر موضع ناشی از جبههگیری فضای مجازی علیه نظرات تند گلدواتر در اولین مناظره بود.
توصیفش مشکل است که شهری را دوست داشته باشی که زمستانهایش بیشتر از شش ماه از سال طول میکشد و سرمای چهل درجه زیر صفرش تا مغز استخوانت نفوذ میکند، اما خانهات شده باشد. از اینکه داری ترکش میکنی دلت بگیرد. از اینکه داری از دوستان خوبی که در این پنج سال و نیم در این شهر یخزده قطبی برای خودت ساختی، دور میشوی غمگین شوی؛ آن هم دوستانی چون برگ درخت …
پنج تابستان ِ قبل، از تورنتو به وینیپگ کوچیدم. در این شهر زیربنای شغلی و حرفهایام را ساختم، کمی درس خواندم، اقامت دائمم را گرفتم، شادی کردم، غمگین شدم، زندگی کردم و حالا دارم به شوق یک زندگی بهتر دوباره برمیگردم به تورنتو. بعضی از دوستان تورنتویی به شوخی میگویند دوران تبعیدت تمام شده، اما من این تبعیدگاه را دوست داشتم. آدمهایش را دوست داشتم. سرمای زمستان و پشههای تابستانش اذیتم میکردند اما با این وجود دلم برای آدمهای مهربانش که روی پلاک تمام ماشینهایشان نوشته Friendly Manitoba تنگ خواهد شد. برای آن آدمهای غریبه اما مهربانی که عصرهای تابستان به لبخندها و عصربخیرهایشان جواب میدادم تنگ خواهد شد. میدانم که در تورنتو انتظار چنین چیزهایی را نمیشود داشت. میدانم که در تورنتو رانندههای اتوبوس موقع پیاده شدن حوصله ندارند که برای تو روز خوبی را آرزو کنند. آنقدر هم مهربان نیستند که وقتی سرچهارراهی باید اتوبوس خود را عوض کنی با چراغ و بوق به راننده اتوبوس مقابل بفهمانند که برای مسافر من صبر کن و یا وقتی از خرید آمدهای و دو دستت پر است آن دکمه را فشار دهند که شاسی اتوبوس همانند شتری که زانو میزند جلوی پایت بیاید پایین تا راحتتر سوار شوی. حتی دلم برای آن جوان سرخپوستی که سرزمین اجدادیاش را از من طلب میکرد هم تنگ خواهد شد.
و از همه بیشتر برای دوستانم. برای آنهایی که از بخت خوب من آنقدر زیادند که امکان ندارد در این وقت کم بتوانم با تک تکشان خداحافظی بکنم. به همین خاطر فکر کردم اگر همین چهارشنبه 11 ژانویه، از ساعت 6 تا 8 شب در Stella's Cafe and Bakery شماره 166 خیابان آزبورن باشم، دوست داشته باشید که با هم قهوهای بخوریم و گپی بزنیم و فرصتی به من بدهید که یک بار دیگر ببینمتان و با شما خداحافظی کنم.
کوبا کشوری است که از لحظهای که هواپیمایتان در آن به زمین مینشید، فقر را از گوشه گوشهاش میتوانید ببینید. کنترل پاسپورت من چهارپنج برابر مسافران دیگر طول کشید که البته با توجه به سابقهام در اینگونه موارد دیگر این چیزها برایم دارد عادی میشود. وقتی دخترک یونیفورمپوش شغلم را پرسید کمی سکوت کرد و گفت صبر کن و رئیسش را تلفنی صدا زد. چیزهایی به اسپانیولی با رئیسش و رئیسش با بیسیم گفتند و بالاخره قضیه حل شد و من نفهمیدم که اصلا مشکل چه بود.
خیابانها را که ببینید حس میکنید زمان از ۱۹۵۹ متوقف شده است آنقدر که ماشینهای آن دوران زیادند. شاید مشهودترین تأثیر تحریمهای آمریکا علیه کوبا را بشود در عرصه خیابانها دید. ماشینهای قدیمی آمریکایی با قطعات دستساز تعمیر شده و به زور سرپا نگه داشته میشوند. بیشتر تاکسیها و ماشینهای پلیس لادای روسی هستند. ماشینهای جدید آسیایی و اروپایی هم کم و بیش به چشم میخورند. راهنمایی تور که پسربیست و چهار – پنج سالهای مینمود میگفت تا چند ماه پیش ما اجازه خرید و فروش ماشین نداشتیم. هرکسی که از قبل از انقلاب ۱۹۵۹ صاحب ماشینی بود، اجازه داشت آنرا نگه دارد و به نسل بعدی خود واگذار کند. در مورد مالکیت خانه هم به همین شکل بود. اما اخیراً با تغییر قوانین، خرید و فروش آزاد شده و ماشینهای جدید هم وارد کشور میشود. به قول پسرک راهنما که گاهی حرفهایش شعارگونه میشد حالا که جهان دارد درهایش را به روی ما باز میکند ما هم درهای کشورمان را به سوی جهان باز میکنیم!
شبها جلوی در ورودی هتل، دختران تنفروش کوبایی در انتظار مشتری بودند و به محض دیدن یک مشتری بالقوه به او نزدیک میشدند و به چندین زبان زنده خدمات خود را توضیح میدادند. ۲۵ دلار برای یک شب در اتاق مشتری یا در ساحل. دیدن دختران رنگین پوست اسپانیایی زبان که در طول سفر با مسافرانی که خیلیهاشان سنی چند برابر سن آنها دارند اتفاق خیلی معمولی است. وقتی یک هفته در یک هتل با آدمهای تقریبا ثابتی همسفر باشید کار سختی نیست که تشخیص دهید کسانی در اول سفر تنها بودند و حالا همه دو تا دو تا به رستوران میآیند!
دولت کوبا برای توریستها پول خاصی دارد که به آن پزوی قابل تبدیل(Pesos Convertibls) میگویند که کمی گرانتر از دلار کانادا بود (۹۳/.) نمیدانم حکمت اقتصادی داشتن دو واحد پولی چیست اما هرچه هست پزوی کوبایی در اختیار توریستها قرار نمیگیرد.
بخش نه چندان بزرگی از هاوانا با عنوان هاوانای قدیم شامل ساختمانهای قدیمی چندصدساله بسیار زیبا با خیابانهای سنگفرش شده است که جایی است که قرار است توریستها در آن هاوانای زیبا را ببینند و لذت ببرند. اما کافی است که به یکی از خیابانهای فرعی پشت این مجموعه وارد شوید تا ناگهان از دیدن شهری متفاوت در پشت این آب و رنگ حیرت زده شوید. هاوانا شهری جنگزده به نظر میآید که زمانی معماریخانههایش در اوج زیبایی بوده اما انگار بمباران شده و همچنان مردم در خرابههایش زندگی میکنند و سگهای ولگرد در کوچههایش میلولند. بوی زباله، ادرار و مدفوع انسان و حیوان معجونی ساخته که تقریبا همه جا به جز بخشهای توریستی به مشام میرسد. بر خلاف انتظارم حتی فقر هم به طور مساوی بین همه تقسیم نشده و شما فقیر و غنی را میتوانید تشخیص دهید. اما نمیتوان از این واقعیت گذشت که کوباییها خوش لباس هستند و البته کملباس! و صدالبته شاد. تفریح و شادی جزو معدود چیزهایی است که برای این مردم ممنوع نشده است. بدون شک اینکه خدمات آموزشی و بهداشتی و درمانی به رایگان در اختیار همه هست امتیازی بزرگ محسوب میشود اما اینکه دریابید این مردم به چیزهای بیشتری احتیاج دارند و شرایط اسفباری دارند نیاز به هوش چندانی ندارد.
در مقایسه با کوبا، ایران یک کشور مدرن به حساب میآید اما نقاط اشتراک زیادی میتوان بین
سیستمهای حاکم هر دو کشور پیدا کرد. اینکه هر دو کشور بر مبنای باورهای ایدئولوژیک اداره میشوند خیلی توی چشم میزند. هردو انقلاب زدهاند. روی در و دیوار شهرها و روی بیلبوردهای بزرگ سخنان بزرگان انقلاب و چهرههای آنها (چهگورا و کاسترو اغلب) دیده میشوند. روی شیشه بیشتر مغازهها و رستورانها پوستر مربوط به سالگرد انقلاب دیده میشد. من در آستانه دهه فجرشان آنجا بودم! و ماشینی دولتی با یک بلندگو در در شهر میچرخید و مردم را به شرکت در مراسم پنجاه و سومین سالگرد انقلاب دعوت میکرد.
سر هرچهارراه یک مأمور با یونیفرم خاکستری- سرمهای مسلح به کلت کمری ایستاده و یا قدم میزند. بعداً فهمیدم که اینها "محافظان انقلاب کمونیستی" و یا Communist Revolutionary Keepers نامیده میشوند و یا به عبارتی همان پاسداران انقلابشان هستند. زمانی که به همراه همان راهنمای تور به شهری به اسم وینالس میرفتیم، یکی از مسافران پرسید چرا نرخ جرم و جنایت در کشور شما پایین است. پاسخ این جوان کوبایی این بود که این محافظان انقلاب تک تک ساکنین محل را میشناسند و همه چیز را درباره آنان میدانند مثل اینکه چه شغلی دارند و کی سرکار میروند و کی برمیگردند و این را با افتخار به عنوان مهمترین دلیل کاهش جرم و جنایت در کوبا عنوان میکرد. رمان بهشت خاکستری مهاجرانی را خواندهاید؟ داستان همین بهشت شیشهای بدون جرم است! در عین حال عجیب بود که این مأمورها از جنس خود مردم به نظر میآمدند و نمیشد حس نفرت و یا ناخشنودی نسبت به حضور این مأموران در مردم احساس کرد.
اما سیگار برگ! کوبا یعنی سیگار برگ و سیگار برگ یعنی کوبا. به یک کارخانه سیگار رفتیم. بهترین سیگارهای برگ دنیا به صورت کاملاٌ دستساز در کوبا ساخته میشوند. یک سیگار برگ از چندین لایه برگ تنباکوی متفاوت تشکیل شده که هربرگ نقش متفاوتی دارد. یکی تولید دود، یکی عطر و دیگری طعم و ... سیگارهای برگ کوبایی با مارکهایی مثل "مونت کریستو" و یا "رومئو و ژولیت" به بازار میآیند. وجه این نامگذاری به زمانهای گذشته برمیگردد که یک نفر یک رمان معروف را برای سیگارپیچان میخوانده و نام آن رمان روی محصول سیگار آن گروه گذاشته میشده است. موقع بازدید از این کارگاه سیگار سازی اجازه آوردن دوربین به کسی داده نمیشد چون کوباییها معتقدند ممکن است اسرار سیگارسازیشان برملا شود. خیابانهای کوبا پر از سیگارهای تفلبی است که رهگذران و فروشندگان سعی دارند به قیمتی خیلی کمتر سیگاری که ظاهرا هیچ تفاوتی با سیگار اصلی ندارد را به شما قالب کنند. پس حواستان جمع باشد!
دسترسی به اینترنت در کوبا سخت و گران است. سه و نیم پزو برای نیم ساعت اینترنتی که از آنچه هفت سال پیش من از اینترنت دایال آپ ایران به یاد دارم هم کندتر است. فیسبوک و بی.بی.سی فارسی را بدون فیلتر توانستم باز کنم. هرچند ممکن است اینترنت هتلها بدون محدودیت باشد. همانطور که شبکههای سی.ان.ان، فاکس نیوز و بی.بی.سی را نیز از تلویزیون اتاقم میتوانستم تماشا کنم. وقتی با یک فروشنده که آثار هنری چوبیاش را میفروخت و انگلیسی را خیلی خوب حرف میزد صحبت کردم فهمیدم این کانالها برای مردم کوبا مجاز نیست و ۱۰۰۰ دلار جریمه تماشای این کانالهاست.
وقتی از همین فروشنده در مورد تغییرات جدید در کوبا بعد کنارهگیری فیدل و زمامداری برادرش رائول پرسیدم. میگفت مشکل ایدئولوژی است و چندان به تغییرات متکی به تغییر اشخاص امیدوار نبود. از اعتقاد مردم به سوسیالیسم پرسیدم. جوابش این بود که سوسیالیسم تنها چیزی است که به ما از بچگی گفته میشود و این مردم انتخاب دیگری ندارند. میگفت اینکه من الان اجازه دارم در این بازار غرفه داشته باشم البته نتیجه همین تغییرات جدید است هرچند ما مجبوریم مالیات خیلی سنگینی بابت این درآمد بپردازیم.
وقتی در خیابانهای هاوانا قدیم میزنید تقریبا هر ۵ دقیقه یکبار یک کوبایی میآید تا با شما سر صحبت را باز کند و اگر مثل من مشتاق حرف زدن با این مردم باشید، خوشحال باب گفتگو را باز میکنید اما خیلی زود متوجه میشوید که این افراد یا از شما تقاضای پول نقد میکنند و یا میخواهند که برایشان غذا، گوشت، شیرو یا صابون بخرید. یا با شیوههای دیگری میخواهند شما را سرکیسه کنند. مثلاّ یکیشان، زوج فرانسویی که با من همسفر بودند را دعوت به یک موهیتو (نوشیدنی الکلی که خیلی در کوبا معمول است) در یک بار میکنند و در آخر آنها را مجبور میکنند دو برابر ارزش آن نوشیدنی بابتش بپردازند و بالکل همه داستان را حاشا میکنند. این دعوت برای من هم پیش آمد که چون از این داستان باخبر بودم مؤدبانه تشکر کردم! همینطور کوباییهایی را خواهید دید که با لباسهای محلی و یا ظاهری عجیب و غریب شما را دعوت میکنند که از آنها عکس بگیرید و بعد شما مجبور خواهید بود بابت این کار به آنها یک پزو بدهید. این مرد (عکس زیر) که خود را شبیه یک نظامی در آورده بود همین بلا را سر من آورد. با این شرایط بعد از یکی دو ساعت اولی که در شهر میچرخید به شدت عصبی و خسته خواهید شد و هرگونه پیشنهاد گفتکو با افراد محلی را رد میکنید. همسفران فرانسوی من تفسیر جالبی داشتند از این شرایط: اینکه احتمالا حکومت کمونیستی کوبا که علاقهای ندارد توریستها با مردم حرف بزنند، از این وضعیت باید استقبال کند و چه بسا در بوجود آوردن و یا تداومش نقش داشته باشد.
اگر به کوبا میروید، با خود به مقدار کافی صابون و شامپو ببرید و اصلا امیدی به صابون و شامپوی هتل نداشته باشید! وقتی از هتل خارج میشوید و احتمال میدهید که احتیاج به دستشویی پیدا کنید بهتر است با خود دستمال توالت داشته باشید، چراکه در دستشوییهای عمومی دستمال توالت جیرهبندی است! چهار تکه دستمال توالت به شما میدهند که تازه باید سکهای هم در سبد جلوی مسئول دستشویی هم بیاندازید!
طبیعت کوبا بسیار زیبا و دیدنی است. پوشش گیاهیاش با هرجای دیگری که من تا به حال دیده بودم متفاوت است و اگر طبیعت را دوست دارید از سفر به کوبا لذت خواهید برد. اما آخرین توصیه اگر قصد سفر به کوبا دارید: تنهایی سفر کردن به کوبا و یا تنها ماندن در کوبا عذابی الیم است. یا تنها نروید و اگر هم مجبور شدید و یا با خودتان و همه دنیا سر لج افتادید که تنهایی بروید، آنجا هر غلطی دلتان خواست بکنید در غیر اینصورت بهتر است که اصلا نروید که خسرالدنیا والآخره خواهید شد!
مدتی است که تماشای سریال آمریکایی "مردان مَد" (Mad Men) شده است اولین کاری که به محض برگشتن به خانه بعد از یک روزی کاری باید بکنم. مردان مَد داستان مردان و زنانی است که در شرکت تبلیغاتی استرلینگ کوپر در خیابان مدیسن (مَد) در نیویورک دهه 60 کار میکنند. (در ویکیپدیای فارسی Mad Men را ترجمه کردهاند به مردان دیوانه! بین ویرایشگران صفحه هم دعوا شده و وییکیپدیا صفحه را بسته و نمیشود رفت و این عنوان مسخره را اصلاح کرد).
این سریال با بازیهای قوی و دکور دیدنی به بهترین شکل جامعه آمریکای دهه شصت میلادی را به تصویر میکشد. این دهه به دلایل مختلفی اهمیت خاصی در تاریخ معاصر آمریکا دارد. داستان فصل اول سریال در دوران فعالیتهای انتخاباتی کندی آغاز میشود. در حواشی داستان سریال، بیننده تیزبین شاهد ترس مردم عادی از باقیمانده فضای دوران مک-کارتیسم (دهه پنجاه) خواهد بود. فعالیتهای انتخاباتی کندی و سپس پیروزیاش در برابر نیکسون را خواهد دید. سریال در جایی به خواندن ترانه تولدت مبارک آقای رئیس جمهور توسط مرلین مونرو که به صورت زنده از تلویزیون پخش شد اشاره میکند و شایعههایی که مردم در مورد روابط این هنرپیشه هالیوود و ریسجمهور وقت پچپچ میکردند.
"دان دریپر" یکی از مدیران موفق و شریک جوانتر شرکت استرلینگ کوپر، با همسرش بتی و دو فرزندش زدگی میکند. هویت واقعیاش را پنهان کرده و از هویت همرزمش که در جنگ کره کشته شد استفاده میکند. روابط متعدد خارج از خانواده دارد. نسبت به یکی از معشوقههایش که دوست پسری کمونیست دارد، حسادت میکند و حتی غیرتی میشود. دوست پسر در رد ادعای دان که با عصبانیت میگوید شما دوتا عاشق هم هستید پاسخ میدهد عشق بورژواست! دان که برای خودش زندگی آزادی دور از چشم همسرش مهیا کرده به شدت نسبت به بتی رفتاری شبیه یک مرد سنتی ایرانی دارد. خود بتی هم برای خود نفشی جز یک زن وفادار سنتی متصور نیست. وقتی یک فروشنده کولر میخواهد که اتاق خواب را اندازه بگیرد برای برآورد قیمت، از اینکه یک مرد غریبه را به خانه راه داده است احساس شرم میکند و از او میخواهد خانه را ترک کند. بیننده در همین زمان میداند که دان با یکی از معشوقههایش خوابیده است. بتی بعداً برای این کارش توبیخ میشود و عذرخواهی هم میکند. دان وبتی به نمایش مد بیکینی میروند و روز بعد که دان میبیند بتی یکی از همان بیکینیها را پوشیده تا به شنا و تنیس برود، دوباره او را توبیخ میکند که مگر نمیدانی میلیونرهایی که برای تنیس میروند دنبال چشمچرانی اند.
این شرایط تقریبا برای همه مردان و زنان این داستان صدق میکند به جز "پگی اولسون" منشی جدید "دان" که حاضر نیست به توصیه بقیه دخترهای همکارش توجه کند و با پوشیدن لباسهای جذاب و سکسی شرایط پیشرفت خود را فراهم کند. برعکس، پگی سعی میکند با نشان دادن تواناییهایش راه پیشرفت را برای خود باز کند. پگی که به نوعی نماد فعالان فمینیست دهه شصت است اگرچه صورت زیبایی دارد اما کمی چاق است ولی اهل مطالعه است و خوب هم مینویسد. خیلی زود ترقی کرده و به عنوان اولین زن در این شرکت به پست نویسنده ارتقا مییابد. هرچند همچنان از تبعیض جنسیتی رنج میبرد و نتیجتاً گاهی وا میدهد. در صحنهای یکی از معشوقههای دان به او توصیه میکند که سعی نکن یک مرد باشی.
یکی از نقاط قوت این سریال که توسط منتقدین مورد تأکید قرار گرفته است دور بودن از سانتی مانتالیسم معمول اینگونه فیلمها و سریالهاست.
مطمئن نیستم که بنیان فکری مردان و زنان آمریکایی در زمان حاضر تغییر زیادی با دهه شصت آن کرده باشد اما بدون شک شیوه نگاه مردان این عصر به حقوق خود و حقوق زنان در روابط جنسی به شدت مرا به یاد طبقه بازاری در مردان ایرانی امروز میاندازد. مردانی که برای خود حق همه نوع روابط نامحدود را قائلند و به همین دلیل همه مردان جامعه را گرگهایی چون خود میبینند که باید زنان خود را که جزو املاک شخصیشان میدانند از گزند آنان محفوظ بدارند.
چند نکته جالب توجه در مورد این سریال:
از سال 2007 تا بحال 4 فصل سیزده قسمتی از این سریال پخش شده است.
فصل پنجم قرار است در مارس 2012 از شبکه AMC پخش شود.
این سریال تا به حال 15 جایزه امی و 4 جایزه گلدن گلوب گرفته است.
بودجه این سریال برای هر اپیزود 2.71 میلیون دلار بوده است
پیشبینی درآمد حاصل از ویدیوهای خانگی و آیتیونز 100 میلیون دلار
درآمد فروش سریال به تلویزیونهای خارجی از هر اپیزود هفتصد هزار دلار
پیشبینی درآمد از طریق شبکه اینترنتی نت فیلیکس 70 تا 100 میلیون دلار
شخصیتهای داستان طبق شرایط دهه شصت آمریکا سیگار پشت سیگار روشن میکنند و از آنجا که در آمریکایی کنونی استفاده از دخانیات در محل کار ممنوع است هنرپیشهها از سیگارهای گیاهی (غیر تنباکو) استفاده میکنند.
این سریال در شبکههای تلویزیونی بیش از 70 کشور دنیا پخش میشود.
احمدینژاد در مصاحبه تلویزیونی اخیرش با شبکه الجزیره از پاسخ به سوال "تونی هریس"خبرنگار این شبکه در مورد سیاست دوگانه ایران در برابر جنبشهای اخیر مردمی در سوریه و دیگر کشورهای عربی، مرتبا و البته طبق معمول طفره رفت. اما "تونی هریس" با سماجت به سوال خود برمیگشت که: "شما مرا گیج کردید! چرا کشتار مردم در سوریه را محکوم نمیکنید؟" و دوباره احمدینژاد پاسخهای بیربط خود را تکرار کرد. اینبار "هریس" دوباره پرسید: "من گیج شدم. من بار اول از سوریه پرسیدم شما از بحرین گفتید و بعد که از یمن از پرسیدم شما از لیبی گفتید!" و احمدینژاد طبق معمول با اعتماد به نفس پاسخ داد: "شاید ترجمه را متوجه نشدید!" بخشهایی از این مصاحبه را ببینید:
اگر اعصاب پولادین دارید مصاحبه کامل را از اینجا ببینید.
در جریان اشغال سفارت آمریکا در تهران (چهارم نوامبر 1979)، شش نفر از دیپلماتهای آمریکایی که از خطر به گروگان گرفته شدن جسته بودند در منزل "کن تیلور" سفیر وقت کانادا در تهران پناه گرفتند. یکی از آنها یک وابسته امور کشاورزی بود که دفتر کارش در خارج از سقارت قرار داشت و قبل از حمله دانشجویان خط امام از سفارت خارج و به سفارت سوئد در طبقه بالای دفترش پناه برد. دو نفر دیگر در همان ساعات اولیه موفق به خروج از در پشتی سفارت شدند. سه نفر هم که در انجمن دوستی ایران و آمریکا کار میکردند به انستیتو گوته وابسته به سفارت آلمان پناه بردند. این شش نفر بعد از چند روز همگی در منزل سفیر کانادا به هم میپیوندند.
همان صبح سه نفر برای قرار ملاقاتی با ایراهیم یزدی، وزیر خارجه دولت موقت در ساختمان وزارت خارجه بودند و همانجا ماندگار شدند و از طریق خط تلفنی که در اختیار آنها گذاشته شده بود با 6 نفری که در بیرون از مجموعه سفارت بودند تماس داشتند. (این سه نفر تا آخرین روزهای گروگانگیری بر خلاف بقیه گروگانها که در اختیار دانشجویان خط امام بودند، در اختیار دولت قرار داشتند.)
شش گذرنامه جعلی کانادایی توسط دولت فدرال کانادا و مدارک دیگری چون گواهینامه رانندگی توسط دولتهای استانی آنتاریو و آلبرتا تهیه شده و توسط پست دیپلماتیک به تهران ارسال میشود. گذرنامهها همه مهرهای ورود به ایران را داشتند اما به اشتباه تاریخ ورود، بعد از تاریخ پیشبینی شده بود. برای اصلاح این اشتباه جیمی کارتر مستفیماً مأموری از سیا به تهران میفرستد تا به کاناداییها در اصلاح گذرنامههای جعلی کمک کند. کاناداییها همچنین سعی میکنند تا لهجه آمریکایی دیپلماتهای آمریکایی را هم اصلاح کنند. مثلاً به آنها یاد میدهند که نام شهر تورنتو را "تورانو" تلفظ کنند و نه "تورانتو". آنها همینطور آموزش میبینند که در آخر جملاتشان از "اِ" کشداری که مخصوص لهجه کانادایی است استفاده کنند. (معمولاً آمریکاییها به همین دلیل کاناداییها را مسخره میکنند). کاناداییها همینطور به آمریکاییها آموزش دادند که با دست چپ غذا بخورند. (در آمریکا و کانادا در مراسم رسمی کارد را با دست راست و چنگال را با دست چپ میگیرند اما تفاوت اینجاست که بعد از قطعه کردن غذا در آمریکا کارد را زمین میگذارند و چنگال را به دست راست میدهند و با آن غذا را به دهان میگذارند در صورتی که در کانادا چنگال در دست چپ میماند. بری جزئیات بیشتر اینجا و اینجا را ببینید)
شش دیپلمات آمریکایی با هویت کانادایی در 27 ژانویه 1980(روز قبل از انتخابات ریاست جمهوری)از فرودگاه مهرآباد بدون مشکل خارج میشوند. همه اعضای بلندپایه سفارت کانادا نیز همراه آمریکاییها تهران را ترک میکنند. با وجودی که قرار بوده خبر محرمانه بماند اما در 29 ژانویه قضیه توسط خبرنگاران کانادایی منتشر میشود. صادق قطبزاده که در آن زمان بعد از یزدی و بنیصدر سومین وزیرخارجه ایران بعد از انقلاب شده بود با عصبانیت در یک کنفرانس خبری تهدید میکند که "دیر یا زود کانادا روزی و جایی هزینه این نقض حق حاکمیت ایران را پرداخت خواهد کرد".
داستان اشغال سفارت آمریکا در فیلم مستندی با عنوان "بحران گروگان گیری ایران: 444 روز تا آزادی" با جزئیات خوبی به تصویر کشیده شده است. بخش کوتاهی از این مستند که به داستان همکاری کاناداییها با همسایه جنوبی خود میپردازد را ببیند. این ماجرا به "فرار کانادایی" (Canadian Caper) معروف است.
نسخه کامل این مستند را از لینک زیر میتوانید سفارش دهید.