یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵

جهان سوم

در سال 1990 در دانشگاه سوربن تدريس مي كردم.روزي در آخر ساعت درس يك دانشجوي دوره دكتراي نروژي ، سوالي مطرح كرد: استاد،شما كه از جهان سوم مي آييد،جهان سوم كجاست ؟؟ فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي كنم.به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جايي است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب مي شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملكتش بكوشد.
پروفسور محمد حسين

-------------------------------------
این مطلب رو با ایمیل گرفتم. توی چند تا وبلاگ هم نقل شده اما همه بدون ذکر منبع. اگرچه زیاد هم مهم نیست. مهم اصل مطلبه که متأسفانه زیادی درسته!

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

بسیار سفر باید...

هفته اول در وینی‌پگ رو توی یک Guest House گذروندم. (از این جهت نگفتم میهمان‌خانه یا مهمان‌پذیر، چون تصوری که با شنیدن این اسامی به ذهن می‌رسه، هیچ شباهتی با اون جایی که من توش بودم نداره). تجربه این یک هفته برام اونقدر با ارزش و جالب بود که شاید حتی قابل مقایسه با چند ماه اقامت در یک محل جدید نباشه. آدم‌های مختلفی با ملیت‌های مختلف بعضی جهانگرد و یعضی کاناداگرد! سر راهشون یکی دو شبی در این محل می‌موندن. اتاق نشیمن مشترکی داشت که مهمان‌ها برای تماشای تلویزیون یا خوندن روزنامه‌ای و نوشیدن قهوه‌ای به اونجا می‌اومدن. سی.ان.ان و اخبار جنگ لبنان، بهانه‌ای بود برای شروع بحث. جالب بود که همه ازاسرائیل به شدت عصبی بودن. هم‌صحبت‌های خوبی پیدا کردم که هنوز هم با چند تایی‌شون در ارتباطم. مثل یک مرد پنجاه و چند ساله آرژانتینی که صدا بردار سابق یکی از کانال‌های تلویزیون آرژانتین بود که سال‌ها قبل دوست‌هاشو در درگیری‌های داخلی آرژانتین از دست داده بود و حالا برای انجام یک تحقیق مردم‌شناسی روی بومی‌های کانادا به اینجا اومده بود. می‌گفت تلویزیون یعنی دروغ. فرقی نمی‌کنه چه‌کاره باشی. برای کار کردن توی تلویزیون باید با دروغ‌ساز‌ها همراه بشی.

یا یک آشپز کوبایی که برای گرفتن اقامت کانادا، با یک دختر کانادایی ازدواج کرده بوده و بعد با هم نساخته بودن و از هم جدا شده بودن. ازش از کاسترو پرسیدم می‌گفت مردم دوستش دارن، هرچند از نظام کمونیستی دل پری داشت. از اینکه مالک هیچ چیزی نیستی. حق نداری بیشتر کارکنی تا بیشتر پول دربیاری و خونه بهتری بخری. از دست برادر فیدل که قدرت رو در دست گرفته هم خیلی شاکی بود که آدم احمقیه!

یک پسر 18-19 ساله اهل کره جنوبی بود که یک ویزای توریستی-کاری یکساله برای کانادا داشت و تک و تنها با یک کوله‌پشتی کل کانادا رو داشت دور میزد. دو ماه توی یک رستوران توی ادمونتون کار کرده بود تا خرج سفرش به منیتوبا و آنتاریو رو در بیاره. جوون 18 ساله ایرانی سراغ دارین با همچین جربزه‌ای؟!

صاحب Guest House، بیل، یک مرد چهل و اندی ساله کانادایی، که یک کتاب منتشر شده هم داره، آدم خیلی خونگرم و باحالی بود. بیشتر از ده سال بود که این کار رو شروع کرده بود. محل این Guest House یک خونه قدیمی خیلی قشنگ به سبک ویکتورین بود که وقتی عمرشو پرسیدم گفت حدود صدسالشه. این محل، یک وب‌سایت بسیار مزخرف و بدشکل و قیافه‌ایه هم داره که خود بیل اونو طراحی کرده. اینجا فعلاً اونقدر وقت آزاد دارم که به فکرم رسید فقط به خاطر روزهای‌ خوبی که اونجا داشتم، یک وب‌سایت جدید براش طراحی کنم و به عنوان هدیه بهش بدم که داره کامل می‌شه و می‌تونین اینجا ببینینش. (ضمناً اگه روی اون آگهی‌های گوگلی سمت چپش هم محض رضای خدا چند تا کلیک کنین، گوگل چند سنتی شاید هم یک دلاری-بسته به کرم تعداد کلیک هاتون- به حساب من واریز می‌کنه!)

اما شاید جالب‌ترین آدمی که اونجا دیدم، دخترکی 20 ساله، اهل نیس ِ فرانسه بود که برای اینکه زبان انگلیسی‌شو بهتر کنه، ویزای کار چندماهه کانادا گرفته و برای تابستون در اون Guest House مشغول به کار شده بود. علاوه بر فرانسه که زبون مادریش بود، به ایتالیایی کاملاً مسلط بود. توی فرانسه به عنوان رشته اصلی تجارت خونده بود و به عنوان رشته فرعی زبان چینی! اولین بار که دیدمش در حال صحبت به زبون چینی با یکی از مهمون‌های چینی بود. از اینکه برای اولین بار می‌دیدم یک دختر سفیدپوست موبور چشم سبز، با اون تسلط چینی حرف می‌زنه ماتم برده بود. وقتی فهمیدم پذیرش تحصیلی برای یک دوره یکساله زبان چینی از یکی از دانشگاه‌های چین گرفته و از اول سپتامبر هم میره اونجا بیشتر تعجب کردم. برای بعد ار برگشتنش از چین هم از قبل برنامه‌ریزی کرده بود. تحصیل در دوره توریسم در فرانسه. دختر عجیبی بود. جزو دانشجوهای معترض فرانسوی در جریان اعتراض‌های چند ماه قبل در مورد اون قانون جدید کار بود. می‌گفت 2 ماه اعتصاب کردیم و دانشگاه رو تعطیل کردیم و بالاخره هم تونستیم اون قانون رو لغو کنیم. می‌گفت این احتمال وجود داره که دولت شیراک از فرصت تعطیلی تابستونی دانشگاه‌ها استفاده کنه و قانون رو دوباره به جریان بندازه و برای همین، مرتب اخبار رو از اینترنت چک می‌کنه. به شدت از فرهنگ آمریکایی-کانادایی انتقاد می‌کرد. می‌گفت توی فرانسه مردم همیشه شام رو همه خونواده دور هم می‌خورن. اگر به رستوران بریم، تا سفارش غذای همه رو نیارن، هیچ کس شروع نمی‌کنه. اما اینجا این‌چیزها رو کسی رعایت نمی‌کنه. از اینکه مردم اینجا شیفته سینمای بی‌محتوای هالیودی هستن تعجب می‌کرد. فرانسه حرف زدن فرانسوی‌زبون‌های کانادا رو هم خیلی مسخره و غلط می‌دونست. می‌گفت من گاهی نمی‌فهمم چی می‌گن. می‌گفت با همون فرانسه 200 سال قبل مهاجرهای فرانسوی حرف می‌زنن که حالا با انگلیسی آمریکایی هم قاطی شده و گرامر زبان فرانسه رو حسابی به هم ریخته.

سطح آگاهی این دختر نسبت به سنش فوق‌العاده بود. از سیاست، ادبیات، تاریخ و هنر حرف برای گفتن داشت. براش خیلی جالب بود وقتی گفتم خیلی از دانشجوهای ایرانی تاریخ انقلاب فرانسه رو می‌خونن و دوست دارن یاد بگیرن چطور فرانسوی‌ها موفق شدن اون دموکراسی آرمانی رو جانشین نظام سلطنتی کنن. وقتی از میتران با احترام یاد کردم، گفت آره توی فرانسه هم مردم خیلی دوستش داشتن، اما الان رئیس جمهور خوبی نداریم. از کامو حرف می‌زدیم و بیگانه‌اش. میشد از هر دری باهاش صحبت کرد.
وقتی صحبت از مذهب شد گفت من به هیچ چیز اعتقادی ندارم. پدر و مادرم هم همینطور حتی وقتی به دنیا آمدم، منو برای غسل تعمید به کلیسا هم نبردن. پرسیدم حتی به خدا؟ گفت آره. من به خدا هم اعتقادی ندارم. اعتقاد به خدا برای اعتقاد به یک زندگی دیگه بعد از مرگه. من به اون احتیاجی ندارم! همین زندگی برای من کافیه! وقتی نظر خودم رو گفتم که من هم مذهبی نیستم، اما به خدا اعتقاد دارم. چون گاهی وجودش رو مثل یک حامی و پشتیبان، حس می‌کنم، گفت من هم گاهی چنین حسی دارم. اما ترجیح می‌دم اونو به حساب شانس بذارم!

و جالب تر از همه اینکه این دختر یک لزبین بود. دوست دختر داشت و عکسش رو هم به من نشون داد. از اونجایی که این اولین برخورد مستقیم من با یک همچین شخصی بود، ضمن اینکه دوست داشتم بیشتر ازش بدونم، نگران از رنجوندنش خیلی با احتیاط سوال‌هام رو ازش می‌پرسیدم. مثلاً اینکه از کی فهمیدی چنین حسی نسبت به دخترها داری؟ که گفت از ده سالگی. یا اینکه آیا این حس تنفر از مردهاست که در بعضی از زن‌ها به این شکل بروز می‌کنه؟ که گفت من چنین حس تنفری به مردها ندارم، اما حالا که فکر می‌کنم خیلی از دوست‌های لزبینم اینجوری هستن. همینطور ازش پرسیدم تا حالا دوست پسر هم داشتی؟ گفت یکبار سپتامبر گذشته. که اون هم، پسره گی بود! اما خیلی زود ازش جدا شدم چون فهمیدم نژادپرسته. من دوست‌های (عرب) مسلمون توی فراسنه زیاد دارم که اون دوست نداشت من باهشون صحبت کنم. برای همین ترجیح دادم ازش جدا شم. می‌گفت توی فاصله‌ای که من با اون پسره بودم، خواهرم می‌گفت تو چت شده؟ مریض شدی؟!

اگرچه بعد از 2 سال خارج شدن از ایران، کم و بیش به این نتیجه رسیده بودم، اما الان مطمئن شدم که زندگی، که هرکسی فقط یک بار حق تجربه‌اش رو داره، تنها به اینکه آدم کاری داشته باشه و خونه‌ای و خونواده‌ای و داخل یک دور باطل و ثابت بیافته نیست. دیدن آدم‌ها و سرزمین‌های مختلف بخش بزرگی از زندگی هر آدمی باید باشه. باورم شد که با یک کوله‌پشتی هم میشه دنیا رو گشت و لازم نیست آدم مولتی میلیاردر باشه تا بتونه جهانگردی کنه. فقط باید خواست.

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۵

روزگار غریب

مرگ شعبان جعفری دقیقاً در روز 28 مرداد، از اون تصادف های بس غریب این دنیاست. آیا تاریخ ما باز هم شاهد مرگ های اینچینی خواهد بود؟ مثلاً برادر حسین ها، الله کرم ها، دهنمکی ها و ... در یکی از دوم خردادها یا 18 تیرها به دیار باقی خواهند شتافت؟

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۵

و اما وینی پگ - قسمت سوم

رسانه‌ها
وینی‌پگ دو تا روزنامه محلی داره. یکی Winnipeg Free Press که از 1872 داره منتشرمیشه و دومی Winnipeg Sun روزنامه جدیدی که از 1980 منتشر میشه و چندان چنگی به دل نمی‌زنه. از روزنامه‌های مجانی مثل Metro یا 24hours هم خبری نیست. Free Press توی ساختمون دفترش نمایشگاهی از شماره‌های قدیمی خودش داره که یک چهره آشنا در صفحه اول روزنامه 20 ژوئیه 1981 نظرمو جلب کرد. " بنی‌صدر از ایران فرار کرد و به فرانسه پناهنده شد" زیر خبر ازدواج پرنس چارلز و دایانا. جالبه شماره همون روزی که من از این نمایشگاه دیدن کردم یعنی چهارم اوت هم باز عکسی و خبری از ایران وجود داشت. راهپیمایی مردم تهران به حمایت از حزب‌ الله لبنان.






کانال‌های تلویزیونی تا اونجا که من متوجه شدم همون کانال‌های تورنتوست با این تفاوت که قسمت‌هایی از برنامه‌ها مثل خبر و آگهی محلی می‌شن. یادش بخیر. توی مشهد قبل از سریال‌ها صداوسیمای مشهد آگهی‌های محلی می‌ذاشت و بیشتر وقت‌ها وقتی آگهی‌ها تموم میشد می‌دیدم سریال یا فیلم سینمایی خیلی وقته شروع شده و ما اولش رو از دست دادیم! از این اتفاق‌ها اینجا نمی‌افته. اونقدر تغییر برنامه‌ها از سراسری به محلی ظریف انجام میشه که اصلاً محسوس نیست. بومی‌ها هم یک کانال برای خودشون دارن به اسم APTN که البته هنوز موفق نشدم ببینمش.

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

و اما وینی پگ - قسمت دوم

سرخ‌پوست‌ها
مهمترین چیزی که توی این شهر جلب توجه می‌کنه، وضعیت بومی‌های سرخ‌پوسته. توی تورنتو که بودم، سرخ‌پوست‌ها رو با نام Indians و یا Natives می‌شناختیم و این اواخر شنیده بودم که واژه محترمانه‌تر، Aboriginal می‌تونه باشه. اما اینجا فهمیدم محترمانه‌ترین عنوان برای این افراد، First Nation هست و اسم بردن از اون‌ها به عنوان Indian به نوعی پست و خوار شمردن اونهاست(واژه‌ای که در تورنتو خیلی مصطلح‌تر بود).

امکان نداره در داون‌تاون وینی‌پگ قدم بزنین و در هر گوشه‌ای یکی از این آدم‌ها که در حال گدایی است در حالی که یا خمار ماری‌جوانا و گرس و یا مست الکله رو نبینین. اگرچه سرخ‌پوست‌های تحصیل کرده و دانشجوهایی در دانشگاه وینی‌پگ و دانشگاه منی‌توبا هم میشه دید، اما بدبختی و جرم و جنایت و فساد در بینشون به وضوح به چشم میاد.

اینکه چرا باید مردمی که صاحبان اصلی این سرزمین هستن در چنین شرایطی زندگی کنن، جوابی نمی‌تونه داشته باشه جز اثر سیاست‌های مهاجران انگلیسی که دو قرن پیش پا به این مملکت گذاشتن. توی این یک هفته که اینجا بودم، با آدم‌های مختلفی در این مورد صحبت کردم و چیزهای جالبی هم شنیدم. مثلاً اینکه میسیونرهای انگلیسی بچه‌های سرخپوست‌ها رو از خونواده‌هاشون جدا می‌کردن و در مدارس مختلف شبانه‌روزی پخش می‌کردن. به اینصورت بچه‌ها دور از خونواده‌هاشون با فرهنگ انگلیسی – مسیحی تربیت شده و عملاً فرهنگ، زبون و خط خودشون رو از دست می‌دادند. (اینطور که شنیدم سرخ‌پوست‌های اینجا با توجه به اینکه از کدام تیره و قبیله باشن، چهار- پنج زبون و خط مختلف دارن که معمولا ًً بچه‌ها و جوون‌هاشون چیزی از اون‌ نمی‌دونن).

انگلیسی‌ها برای خرید پوست بوفالو به این منطقه می‌آمدن و پوست‌ها رو با بشکه‌های ویسکی معاوضه می‌کردن. از نظر فیزیولوژیکی، بدن سرخپوست‌ها به الکل خیلی سریع عکس‌العمل نشون می‌ده (یعنی به اصطلاح الکل زود می‌گیردشون!). برای همین با مقدار کمی الکل مست می‌شن و خیلی زود هم معتاد به الکل. اگرچه الان سازمان‌های مختلفی برای حمایت از بومی‌ها وجود داره، دولت هم کمک‌های مالی زیادی بهشون می‌کنه، از مالیات معافند و تحصیلات رایگان دارن و حتی مقرری ماهانه برای بعضی‌ها(welfare) اما بعضی‌ها معتقدن همین کمک‌ها به نوعی عاملی برای جلوگیری از رشد این آدم‌هاست. شکی نیست اتحاد این اقوام برای سفیدها می‌تونه خطرناک باشه. همین یک ماه پیش بود که در یکی از شهرهای آنتاریو بومی‌ها در اعتراض به اینکه زمینی که از قرن‌ها پیش متعلق به اون‌ها بوده و حالا دولت جدید محافظه‌کار قصد سلب مالکیتشو داشت، جاده این شهر رو بستن و دادگاه رو مجبور به رأی به نفع خود کردن. به نظر من سیاست‌های تبعیض‌آمیز خیلی خیلی مخفی و پنهان رو میشه توی قوانین کانادا پیدا کرد که شاید اثبات تبعیض‌آمیز بودنشون غیر ممکن باشه، اما غیر ملموس نیست.

(عکس از اینجاست)

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

و اما وینی پگ - قسمت اول

کم کم دارم از این شهر، وینی‌پگ، به جورایی خوشم میاد. راستیتش یکی دو روز اول خیلی توی ذوقم خورد. به هرحال اصلاً با تورنتو و اون زرق و برقش قابل مقایسه نیست. صبح بعد از رسیدن سری به دانشگاه منیتوبا زدم که خیلی نظرم رو جلب کرد. خیلی بزرگ با ساختمونهای قشنگ با استایل انگلیسی و امکانات خوب. بعد از ظهر طبق عادت تورنتونشینی ساعت 8 شب بود که به قصد قدم زدن در داون‌تاون شهر زدم بیرون که چشمتون روز بد نبینه! پرنده در داون‌تاون این شهر پر نمی‌زد. ماشین هم به زور از خیابون‌ها رد می‌شد. یک سرخپوست با لباس‌های پاره و پوره و ریش بلند و خمار ِ خمار به زور خودشو تو پباده رو می‌کشید. راستش از خلوت بودن غیر عادی شهر و البته چیزهایی که از این طرف و اونطرف در مورد این شهر توی تورنتو شنیده بودم، ترس برم داشت و خودم رو زود به Guest House ی که موقتاً توش ساکن هستم، رسوندم. البته حرف اون راننده تاکسی هندی که صبح از فرودگاه سوار ماشینش شدم هم بی‌تأثیر نبود. وقتی منو به مقصدم رسوند ازش پرسیدم اینجا از نظر امنیت په جوریه که گفت اینجا داون‌تاونه و شبها بهتره تنها بیرون نیای و اگه اومدی و کسی صدات کرد، برنگرد و راحتو بگیر و برو!

اما توی این چهار پنج روزه کم کم محل‌های دیدنی و تفریحی شهر و خیابون‌های اصلی شهر رو کشف کردم و فهمیدم که نه تنها اونجوریها هم نیست، که حتی یه جورایی هم شهر دوست داشتنیه. ضمن اینکه از همون روز اول با تک تک آدم‌هایی که برخورد داشتم آدم‌های فوق‌العاده خوب، خوش برخورد و به قولی Nice بودن که از همه چیز مهمتره. بکی دو روز پیش فهمیدم وینی‌پک به Friendly Winnipeg معروفه که لقب برازنده‌ایه.

تقاوت‌های زیادی بین آنتاریو و منیتوبا هست. تقریباً مثل اینه که به یک کشور دیگه اومدی باشی. فروشگاه‌های مواد غذایی معروف مثل Food Basic, Loblaws, Nofrills وجود نداره و به جاش Safeway, Food Fair و یه چیز دیگه که اسمش یادم نیست دارن. شرکت تلفن Bell که همه آنتاریو رو زیر ید قدرتش داره، اینجا اثری از آثارش نیست! به جاش شرکت MTS (Manitoba Telephone System) مهمترین شرکت تلفنی اینجاست و گسترده ترین پوشش Wireless رو هم داره. اینجا Rogers هم قدرتی نداره و در رده دومه. اگرچه ظاهراً مردم از آنتن‌دهی Rogers راضی ترن. برای فروش مشروبات الکلی هم به جای LCBO فروشگاه‌های زنجیره‌ای Liquor Marts رو دارن. اتوبوس‌هاشون هم فرق می‌کنه. بعضی‌هاش اصلاً در عقب یا وسط نداره و اون‌هایی هم که دارن برای باز شدنش باید گیت کوچیک قبل از پله‌ها رو با دست باز کرد.


من همیشه می‌گفتم آدم در تورنتو حس نمی‌کنه توی کاناداست. بیشتر مثل اینه که در پکن یا دهلی هستی و تعدادی هم کانادایی توریست رو توی مترو یا اتوبوس تصادفاً می بینی. اما اینجا مهاجرها واقعاً در اقلیتن. بیشتر جمعیتی که به چشم میان سفیدها هستن. بعد بومی‌ها یا همون سرخپوست ها و در درجه سوم مهاجرها با ملیت‌های مختلف از سیاه و آسیایی و خاورمیانه‌ای‌ها هستن. خلاصه اینجا حس توی خارج بودن بیشتر به آدم دست میده!

(عکس اول داون تاون وینی پگ در ظهر یک روز غیر تعطیله. ظاهراً این حداکثر شلوغیه این شهره! و عکس دوم مجلس قانونگذاری منیتوباست که ساختمون فوق العاده قشنگیه.

جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۵

شراب باید خورد...

در این چند روزی که به وینی پگ آمدم، ایمیل های محبت آمیز زیادی از داخل کانادا گرفتم. اما این یکی که از ایران دوستی برام فرستاده، شعرگونه ای بود که حیفم آمدم فقط خودم حظ خوندنش رو ببرم:

سلام مرغ مهاجر
شنیده ام در جستجوی خانه گمشده ات به هر شاخه سر می كشی، هیچ فكر كرده ای شاید خانه ات روی تنه درخت باشد؟

میدانستی حتی پرندگان كه سمبل آزادی اند، روزی پایبند چیزی می شوند.مثلاً عقاب با آن همه غرور و تكبر پابند كوهستان هاست. البته كوهستان اینقدر ابهت دارد كه ارزش پابند شدن را داشته باشد. نمی دانم، شاید مرغ مهاجر بودنم هم چیزی دارد كه ارزش بی خانمانی را داشته باشد...

به گذشته ات فكر میكنی مرغ مهاجر؟ به یاد داری در چه سرزمین زیبایی بودی؟ به خاطرت مانده از چه سرزمین های زیبایی گذشتی؟ تو به دنبال چه می گردی كه هیچ كجا نیست؟ شاید هم گمشده ات زیر خروارها برف مدفون شده، شاید ... اما این گمشده چیست كه به خاطرش تا قطب شمال می روی؟!

آخر ای مرغ مهاجر
" كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند؟
و بند كفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟ ...
و در كدام بهار
درنگ خواهی كرد؟ "

نظر من را بخواهی:
" شراب باید خورد
و در جوانی یك سایه راه باید رفت
همین "


به ابتداي زمين كه رسيدي چه حسي داشتي؟
موفق باشی

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۵

خداحافظ تورنتو

ساعت نزدیک سه و نیم صبحه. هنوز مجال خوابیدن پیدا نکردم. کمتر از پنج ساعت دیگه پرواز دارم... تورنتو رو فعلاً به تورنتونینزش (Torontonians) بخشیدم و دارم راهی وینی‌پگ میشم. دو ساعت و نیم پروازه و اونجا که برسم باید یک ساعت ساعتمو بکشم عقب. اینکه کی بتونم دوباره اینجا چیزی بنویسم، هیچ معلوم نیست و بستگی به این داره که چقدر طول بکشه تا جای مناسبی برای زندگی پبدا کنم و به اینترنت وصل شم. امیدوارم عکس‌های بعدی که از من در این وبلاگ می‌بینین با لباس‌های اسکیمویی و سوار سورتمه نباشه. اما حتماً سعی می‌کنم یه عکس با یه سرخ‌پوست اصیل کانادایی با اون پرهای رنگی روی سرش بندازم!
برم ببینم سرنوشت توی اون تیکه از دنیا چه خوابی برام دیده...

دیدار با خانم نویسنده

سه‌شنبه این هفته، ۲۱ ماه مه ۲۰۲۴ روزی ماندگار و استثنایی در زندگی من بود. در صد و چند کیلومتری پاریس، در روستایی که کوچه‌هایش از شدت اصالت ...