گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شير و شهد و شکر باشد
پر کــن قـدح بـاده و بـر دستم نِه
نـقدی ز هزار نـسیه بـهتـر باشد
اولین چالش این حقوقدان جوان تعیین روز اول رمضان بود که می خواست با استفاده از تلسکوپ رویت هلال ماه رو اعلام کنه. این روش با انتقاداتی مثل اینکه پیامبر که تلسکوپ نداشته باید با چشم ماه رو دید و یا هر زمانی عربستان شروع رمضان رو اعلام کنه باید در همه جا پذیرفته بشه مواجه شد. جالب اینکه همسر کانادایی مسلمون شده مرد مسلمونی که محل مسجد رو اجاره کرده پیشنهاد می داد اصلا چرا یک ماه ثابت رو انتخاب نمی کنین؟ مثلا دسامبر که روزهای کوتاهی هم داره رو به عنوان ماه رمضون انتخاب کنین!
اگر کانادا هستین این سریال دیدنی رو از دست ندین! چهارشنبه شب ها از CBC (دوشنبه ها هم تکرار میشه)
همخونه بچه مسلمون بنگلادشیم میاد و این سریال رو با هم می بینیم و همیشه هم بعد از سریال با هم کلی بحث می کنیم. استعداد از راه به در شدن داره! دارم روش کار می کنم! D: یکبار سوال جالبی کرد. پرسید شما چند تا خمینی دارین؟ گفتم خمینی یکی بود! الان هم خامنه ای رهبره. گفت هر دوش که یکیه! گفتم نه دو اسم مختلفه اما تلفظش به هم شبیهه. پرسید یعنی نفر بعدی که بیاد دیگه خمینی نیست؟! بیچاره فکر می کرد خمینی چیزی مثل شاه ادوارد اول و دوم و سومه!
تا به حال 11 قسمت از این سریال 24 قسمتی پخش شده. توصیه میکنم این سریال رو ببینید (البته اگر اعصاب پولادین دارین یا خیلی آدم بیخیالی هستین!).
معمولاً نوشتههایی که از نظر خودم جالبند، مورد استقبال چندانی واقع نمیشن و برعکس نوشتههایی که خودم فکر میکنم خیلی ساده و معمولیان، بهشون لینک داده میشه و جدی گرفته میشه! دیروز ازطریق آرش عزیز متوجه شدم که پستی که درمورد اعدام صدام نوشتنم، "وقتی دیکتاتورها میمیرند" در وبلاگ "خبرنگاران بدون مرز" به انگلیسی وفرانسه ترجمه ومنتشر شده! ("خبرنگاران بدون مرز" یک سازمان بینالمللی برای دفاع از آزادی مطبوعاته و دفترش در فرانسه است). اگرچه این قضیه به هرحال واقعه میمونی است! اما اینکه اول منتشرش کردن و بعد از من اجازه انتشار خواستن، از یک سازمان مدافع حقوق و آزادی کمی تا قسمتی نامیمونه! به هرحال منتظر توضیحشون خواهم بود.
جالب اینجاست که دوست فرانسویم (که قبلاً مفصل در موردش نوشتم) و الان برای ادامه تحصیل در چین زندگی میکنه، ایمیل زده که سایت خبرنگاران بدون مرز اینجا فیلتره! و پرسیده چرا ترجمه رو توی وبلاگ انگلیسیت نمیذاری که ما هم بتونیم بخونیم. اینو گفتم که ایرانیهای عزیز زیاد غصهدار فیلتریزاسیون نباشند. چون یک میلیارد و سیصد میلیون نفر مردم چین هم همین مشکل رو دارن! به هر حال ترجمهها رو روی وبلاگ انگلیسی هم میذارم و اصلش رو هم که اینجا (انگلیسی و فرانسه) میتونین ببینین. از نظر لطف آرش هم باز ممنون.
در یک مقطع چند ساله از زندگی دانشجوییام روزی دو تا سه روزنامه میخریدم و شاید دو- سوم مطالبشان را نه که میخواندم، که با ولع عجیبی میبلعیدم. بعد از خواندن نوبت آرشیو کردن مطالب میشد. عکسهای جالب خبری، کاریکاتورها و مقالههای باارزش روزنامهها را جداگانه آلبوم یا آرشیو میکردم. هرچند ماهی یکبار هم نمکی محلمان میآمد و باقیمانده روزنامهها را کیلویی پنج تومان میخرید!
در کتابخانه عمومی تورنتو در طبقه روزنامهها، میزهای شیشهای مخصوص روزنامهخوانی داشت که به شکل V اما با زاویه خیلی بازتر در حدود 120 درجه بودند. روزنامه خواندن روی آن میزها راحت بود اما من ترجیح میدهم روزنامه را مثل همان سالها کف اتاق پهن کنم و روی روزنامه دراز بکشم و از پشت پاهایم را در هوا - عین بچه مدرسهایها هنگامی که مشق مینویسند – تکان تکان دهم.
اگرچه الان به برکت وجود اینترنت دسترسی به همه روزنامهها حتی از حوالی مدار 60 درجه هم امکانپذیر شده، اما خواندن از روی مانیتور حس و لذت روزنامهخوانی به آدم نمیدهد. همانطور که برای خواندن یک کتاب خصوصاً یک رمان باید بتوان آن را در دست گرفت و ورق زد و بوی کاغذ و چاپ آن را حس کرد. زندگی در تورنتو این امتیاز را داشت که امکان دسترسی به کتابهای جدید خیلی زیاد بود. در کتابخانه عمومی تورنتو خصوصاً شعبه مرکزی و شعباتی که در محلههای ایرانینشین مثل نورتیورک بودند، چندین قفسه از کتابها را کتابها، فیلمها و موسیقیهای ایرانی اشغال کرده بودند. تا امروز فرصت نشده بود عضو کتابخانه عمومی وینیپگ شوم. اگرچه در شعبه مرکزی آن تنها یک قفسه نصف و نیمه به کتابهای فارسی اختصاص داده شده اما همین هم غنیمتی است. بعد از ظهری، بعد از عضویت، "جزیره سرگردانی" را برای خودم و "سووشون" را برای پری که یکبار گفته بود فرصت خواندنش را در ایران پیدا نکرده گرفتم. قهوهای خریدم و دو ساعتی در Portage Place با این رمان سیمین دانشور حال کردم. به ذهنم رسید کاش میشد کتابهای شخصیام که حداقل دو برابر کل کتابهای فارسی کتابخانه اینجاست و در اتاقم در مشهد در حال خاک خوردن است را به کتابخانه وینیپگ هدیه میدادم. دراینصورت حداقل خودم امکان دسترسی به کتابهای شخصی خودم که دلم سخت برایشان تنگ شده را پیدا میکنم. دیگران هم میخوانند. چه بهتر! ("جزیره سرگردانی" هم یکی از همان کتابهاست که خریدم اما هیچ وقت فرصت خواندنش پیدا نشد.داستان جالبی است. خود سیمین و جلال هم در داستان حضور دارند.) میپرسم. اگر هزینه ارسالش را قبول کنند، میگویم بفرستند. البته همه همه را هم نه! پریسا میتواند تا ده جلد به انتخاب خودش بردارد. کتابهایی را هم که ارزش هزینه پست ندارند مثل اصول کافی، رسالههای مختلف توضیحالمسائل ( یا بقول دکتر شریعتی آداب کونشویی) و از این قبیل را بهتر است تقدیم حوزه علمیه مشهد کنم!
یک حسن دیگر کتابخانههای تورنتو، امکان دسترسی به کتابهایی بود که باصطلاح در تبعید چاپ شده بودند. بهترین کتابهای در تبعید به نظر من چاپ سوئد بودند. "نگاتیو" نوشته "هومن عزیزی" یکی از این کتابها بود که سبک و شیوه نگارشش و همینطور موضوع آن برایم خیلی جالب بود. آنقدر که همان زمان یک فصل از آن را تایپ کردم تا زمانی روی این وبلاگ بگذارم که گمانم الان وقت مناسبی است. اول چند پاراگراف برگزیده از قسمتهای مختلف کتاب و بعد هم متن کامل فصل هشتم:
صفحه 77:
"عکسی از یک مراسم اعدام. آنکه حکم را اجرا می کند پاکت میوه ای به سر دارد که دو سوراخ روی چشم ها از آن ماسکی ساخته اند. ماسکی نه برای آنکه چهره اش را بپوشاند، برای آنکه بیننده را مرعوب کند. فقدان چهره رغب آور است، تهدید است. از حریف بی چهره می ترسیم چون هویتش را پنهان می کند و این پنهان کردن، راز است و در راز، ترس؛ آشوبگران و جلادان چهره پنهان می کنند. در کتاب مقدس آمده که هیچ کس نباید چهره خدا را بنگرد. ایناست که موسی فقط کلیم الله است، فقط با خدا حرف زده نه بیش از آن. خدای متون مقدس با پنهان کردن چهره، خود را در مرزی از حضور و غیاب پنهان می کند. هست ولی ماهیتش آشکار نیست و این راز است. از حریف بی چهره انتظار هر چیزی می رود و این رعب می آورد. چهره هویت ماست. عکس ها روی مدارک شناسایی و آگهی های ترحیم شاهدند. تنها زنها هستند که روی آگهی ترحیم عکسی ندارند. چند گل را به جای چهره شان نقاشی می کنند. چهره زن ها نیز رازست، مثل پول های آدم که نباید دیگران بفهمند چقدر است، زنها در کشور من مایملک مردند و زیبایی شان پنهان، پشت چند طرح اسلیمی که اسلام به جای نقاشی به ما داده... هویت ما چهره ما و نام ماست و عجیب اینکه هیچ کدام انتخاب ما نیست..."
احمقانهترین و سختترین اسبابکشی عمرم انجام شد. از من به شما نصیحت! هیچ وقت قرارداد اجارهتون رو طوری تنظیم نکنین که شب سال نو که نه وَن و نه تاکسی گیر میآد مجبور به اسبابکشی بشین! بیشتر از یک ماه بود که وینیپگ برف جدیدی نیاموده بود و فقط آثار همون برفهای قدیمی مونده بود. دیشب تا صبح برفی اومد که تا زیر زانوی آدم میرسه. به عبارتی دهن مبارکمان سرویس شد تا نقل مکان کردیم به آپارتمان جدید.
سهشنبه این هفته، ۲۱ ماه مه ۲۰۲۴ روزی ماندگار و استثنایی در زندگی من بود. در صد و چند کیلومتری پاریس، در روستایی که کوچههایش از شدت اصالت ...