چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵

استمداد

خداوند تبارک و تعالی هيچ جنبنده ای را محروم از کامپیوتر و اينترنت نفرمايد که بد دردی است. بساط کامپيوتر و اينترنتم رو دوباره راه انداختم. اگرچه اصلا در موود نوشتن نيستم و این روزها سخت پاچه می گيرم! اما يک استمداد از اهل فن دارم. هارد لپتاپ فوت شده رو با اينکلوژر به پورت يو.اس.پی وصل کردم تا اطلاعاتشو بازيابی کنم. به همه قسمتهای هارد دسترسی دارم به جز My Document و Desktop. ويندوز هر دو سيستم دقيقا يکيه (XP Profesional) و User ID هر دو سيستم هم يکيه و بدون Password. کسی راه حلی داره؟ صد در دنيا يک در آخرت اجرتون. چرا که به فرموده حضرت خیام:

گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شير و شهد و شکر باشد
پر کــن قـدح بـاده و بـر دستم نِه
نـقدی ز هزار نـسیه بـهتـر باشد
پ.ن:
به لطف احسان عزیز مشکل کامپیوتر حل شد و یک چیز جدید هم باد گرفتم که همانا Take Ownership در ویندوزباشه! احسان جان! امیدوارم هر صد و یکیشو توی همین دنیا نقداً بگیری.

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

مسجد کوچولو در پرری (updated)

شبکه CBC (تنها شبکه دولتی انگلیسی زبان کانادا) سریال جدیدی رو شروع کرده که داره به پربیننده ترین مجموعه تلویزیونی کانادایی تبدیل می شه (قسمت اول این سریال ۲ میلیون بیننده داشت). "مسجد کوچولو در پرری" (Little Mosque on the Prairie) داستان اقلیت کوچک مسلمون در شهر کوچک مرسی کاناداست که تصمیم می گیرند با اجاره یک کلیسا اونو به یک مسجد تبدیل کنن. به همین منظور مرد جوانی رو که حقوق خونده و در تورنتو وکیل بوده رو به عنوان امام مسجد استخدام می کنند. مردم شهر با بدبینی حرکات مسلمون ها(تروریست ها و اعضای بالقوه القاعده از نظر اونها) رو زیر دارند. داستان در قالب کمدی اما با ظرافت و خیلی هوشمندانه نکاتی رو که همیشه برای مسلمون ها و غیر مسلمون ها بحث برانگیز بوده رو به چالش می کشه و تا اینجا که فقط دو قسمتش پخش شده خیلی محتاطانه (طوری که بهانه اهانت به اسلام به دست کسی نیافته) عمار, امام جوان و تحصیل کرده مسجد راه حل های مدرن و قابل قبولی برای مناقشات پیدا می کنه.

اولین چالش این حقوقدان جوان تعیین روز اول رمضان بود که می خواست با استفاده از تلسکوپ رویت هلال ماه رو اعلام کنه. این روش با انتقاداتی مثل اینکه پیامبر که تلسکوپ نداشته باید با چشم ماه رو دید و یا هر زمانی عربستان شروع رمضان رو اعلام کنه باید در همه جا پذیرفته بشه مواجه شد. جالب اینکه همسر کانادایی مسلمون شده مرد مسلمونی که محل مسجد رو اجاره کرده پیشنهاد می داد اصلا چرا یک ماه ثابت رو انتخاب نمی کنین؟ مثلا دسامبر که روزهای کوتاهی هم داره رو به عنوان ماه رمضون انتخاب کنین!

اگر کانادا هستین این سریال دیدنی رو از دست ندین! چهارشنبه شب ها از CBC (دوشنبه ها هم تکرار میشه)

همخونه بچه مسلمون بنگلادشیم میاد و این سریال رو با هم می بینیم و همیشه هم بعد از سریال با هم کلی بحث می کنیم. استعداد از راه به در شدن داره!​ دارم روش کار می کنم! D: یکبار سوال جالبی کرد. پرسید شما چند تا خمینی دارین؟ گفتم خمینی یکی بود! الان هم خامنه ای رهبره. گفت هر دوش که یکیه! گفتم نه دو اسم مختلفه اما تلفظش به هم شبیهه. پرسید یعنی نفر بعدی که بیاد دیگه خمینی نیست؟!​ بیچاره فکر می کرد خمینی چیزی مثل شاه ادوارد اول و دوم و سومه!

هستم!

هنوز کامپیوتر ندارم اما این اعتیاد به وبلاگ خودش راه حل فارسی نوشتن رو پیدا می کنه. در اين مدتی که نبودم به شدت مريض شدم. هوای ويني پگ تا ۴۵ درجه زير صفر رسيد. در ايالت غربی ما چند نفر از سرما يخ زدن و مردن! وضعيت خطرناک هوای سرد اعلام شد. اخبار مرتب می گفت که بيشتر از ۱۰ دقيقه در هوای آزاد بودن خطرناکه و پوست انسان در اين شرايط يخ می زنه! ّخلاصه طوری سرد شده بود که اگر کمی اتوبوس دير می کرد تا هم فيها خالدون آدم يخ می زد. خدا نصيب نکنه. اونقدر برف و يخ توی اين شهر تلنبار شده که اگر خودم تابستون گرم وينی پگ رو نديده بودم هرگز باورم نمی شد که اين برف و يخ ها آب شدنی اند!

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

!Breaking News

لپتاپم کلهم سوخت! تا اطلاع ثانوی وبلاگ نويسي کامنت فارسی و چت تعطيل! اين دو خط رو هم با بدبختی از کامپيوترهای دانشگاه با اديتور آنلاين هاله نوشتم. ببينم چه خاکی می تونم به سرم بريزم!

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۵

زیر تیغ

شبکه یک تلویزیون ایران مدتیه داره سریالی پخش می کنه که احتمالاً یکی از کارهای به یادموندنی تلویزیونی خواهد شد. علاوه بر داستان قوی بازی‌های فوق‌العاده فاطمه معتمدآریا،پرویز پرستویی، آتیلا پسیانی و سیاوش تهمورث، مجموعه "زیر تیغ" ساخته محمدرضا هنرمند با موسیقی متن حسین علیزاده رو به مجموعه فوق‌العاده قوی و تاثیرگذاری تبدیل کرده. نبودن شعارهای کلیشه‌ای-سفارشی معمول صدا و سیمای جمهوری اسلامی توی این سریال، بیننده‌ای که من باشم رو چنان پشت مانیتور لپتاپ (با اینترنت وایرلس دزدی ازهمسایه‌ها!) میخکوب می‌کنه که مثلاً در همین آخرین قسمت این سریال که دیروز پخش شده بود و من یک ساعت پیش دیدمش، نفسم داشت بند میمومد. داستان این سریال به شدت باورنکردنی تلخ و البته واقع‌گراست که امیدوارم همچنان همین ریتم رو تا آخر حفظ کنه و در جهت دادن امیدهای واهی به امت همیشه در صحنه و جلوگیری از بدآموزی، قهرمانان داستان همگی متحول و عاقبت به خیر نشوند و هیچ امداد غیبی هم رخ ندهد!

تا به حال 11 قسمت از این سریال 24 قسمتی پخش شده. توصیه می‌کنم این سریال رو ببینید (البته اگر اعصاب پولادین دارین یا خیلی آدم بیخیالی هستین!).

  • از اینجا می‌تونین همه قسمت‌های سریال رو آنلاین ببینین و یا از اینجا می‌تونین دانلودش کنین.
  • عکس‌هایی از این سریال 12

پ. ن:

ظاهرا اين اولين سريال ايرانی است که وب سايت هم دارد.

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

دست‌نوشته‌ها جدی گرفته می‌شود!

معمولاً نوشته‌هایی که از نظر خودم جالبند، مورد استقبال چندانی واقع نمی‌شن و برعکس نوشته‌هایی که خودم فکر می‌کنم خیلی ساده و معمولی‌ان، بهشون لینک داده میشه و جدی گرفته می‌شه! دیروز ازطریق آرش عزیز متوجه شدم که پستی که درمورد اعدام صدام نوشتنم، "وقتی دیکتاتورها می‌میرند" در وبلاگ "خبرنگاران بدون مرز" به انگلیسی وفرانسه ترجمه ومنتشر شده! ("خبرنگاران بدون مرز" یک سازمان بین‌المللی برای دفاع از آزادی مطبوعاته و دفترش در فرانسه است). اگرچه این قضیه به هرحال واقعه میمونی است! اما اینکه اول منتشرش کردن و بعد از من اجازه انتشار خواستن، از یک سازمان مدافع حقوق و آزادی کمی تا قسمتی نامیمونه! به هرحال منتظر توضیحشون خواهم بود.

جالب اینجاست که دوست فرانسویم (که قبلاً مفصل در موردش نوشتم) و الان برای ادامه تحصیل در چین زندگی می‌کنه، ایمیل زده که سایت خبرنگاران بدون مرز اینجا فیلتره! و پرسیده چرا ترجمه رو توی وبلاگ انگلیسیت نمی‌ذاری که ما هم بتونیم بخونیم. اینو گفتم که ایرانی‌های عزیز زیاد غصه‌دار فیلتریزاسیون نباشند. چون یک میلیارد و سیصد میلیون نفر مردم چین هم همین مشکل رو دارن! به هر حال ترجمه‌ها رو روی وبلاگ انگلیسی هم می‌ذارم و اصلش رو هم که اینجا (انگلیسی و فرانسه) می‌تونین ببینین. از نظر لطف آرش هم باز ممنون.

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵

لذت خواندن

در یک مقطع چند ساله از زندگی دانشجویی‌ام روزی دو تا سه روزنامه می‌خریدم و شاید دو- سوم مطالبشان را نه که می‌خواندم، که با ولع عجیبی می‌بلعیدم. بعد از خواندن نوبت آرشیو کردن مطالب می‌شد. عکس‌های جالب خبری، کاریکاتورها و مقاله‌های باارزش روزنامه‌ها را جداگانه آلبوم یا آرشیو می‌کردم. هرچند ماهی یکبار هم نمکی محلمان می‌آمد و باقی‌مانده روزنامه‌ها را کیلویی پنج تومان می‌‌خرید!

در کتابخانه عمومی تورنتو در طبقه روزنامه‌ها، میزهای شیشه‌ای مخصوص روزنامه‌خوانی داشت که به شکل V اما با زاویه خیلی بازتر در حدود 120 درجه بودند. روزنامه خواندن روی آن میزها راحت بود اما من ترجیح می‌دهم روزنامه را مثل همان سال‌ها کف اتاق پهن کنم و روی روزنامه دراز بکشم و از پشت پاهایم را در هوا - عین بچه مدرسه‌ای‌ها هنگامی که مشق می‌نویسند – تکان تکان دهم.

اگرچه الان به برکت وجود اینترنت دسترسی به همه روزنامه‌ها حتی از حوالی مدار 60 درجه هم امکان‌پذیر شده، اما خواندن از روی مانیتور حس و لذت روزنامه‌خوانی به آدم نمی‌دهد. همانطور که برای خواندن یک کتاب خصوصاً یک رمان باید بتوان آن را در دست گرفت و ورق زد و بوی کاغذ و چاپ آن را حس کرد. زندگی در تورنتو این امتیاز را داشت که امکان دسترسی به کتاب‌های جدید خیلی زیاد بود. در کتابخانه‌ عمومی تورنتو خصوصاً شعبه مرکزی و شعباتی که در محله‌های ایرانی‌نشین مثل نورت‌یورک بودند، چندین قفسه از کتاب‌ها را کتاب‌ها، فیلم‌ها و موسیقی‌های ایرانی اشغال کرده بودند. تا امروز فرصت نشده بود عضو کتابخانه عمومی وینی‌پگ شوم. اگرچه در شعبه مرکزی آن تنها یک قفسه نصف و نیمه به کتاب‌های فارسی اختصاص داده شده اما همین هم غنیمتی است. بعد از ظهری، بعد از عضویت، "جزیره سرگردانی" را برای خودم و "سووشون" را برای پری که یکبار گفته بود فرصت خواندنش را در ایران پیدا نکرده گرفتم. قهوه‌ای خریدم و دو ساعتی در Portage Place با این رمان سیمین دانشور حال کردم. به ذهنم رسید کاش می‌شد کتاب‌های شخصی‌ام که حداقل دو برابر کل کتاب‌های فارسی کتابخانه اینجاست و در اتاقم در مشهد در حال خاک خوردن است را به کتابخانه وینی‌پگ هدیه می‌دادم. دراینصورت حداقل خودم امکان دسترسی به کتاب‌های شخصی خودم که دلم سخت برایشان تنگ شده را پیدا می‌کنم. دیگران هم می‌خوانند. چه بهتر! ("جزیره سرگردانی" هم یکی از همان کتاب‌هاست که خریدم اما هیچ وقت فرصت خواندنش پیدا نشد.داستان جالبی است. خود سیمین و جلال هم در داستان حضور دارند.) می‌پرسم. اگر هزینه ارسالش را قبول کنند، می‌گویم بفرستند. البته همه همه را هم نه! پریسا می‌تواند تا ده جلد به انتخاب خودش بردارد. کتاب‌هایی را هم که ارزش هزینه پست ندارند مثل اصول کافی، رساله‌های مختلف توضیح‌المسائل ( یا بقول دکتر شریعتی آداب کون‌شویی) و از این قبیل را بهتر است تقدیم حوزه علمیه مشهد کنم!

یک حسن دیگر کتابخانه‌های تورنتو، امکان دسترسی به کتاب‌هایی بود که باصطلاح در تبعید چاپ شده بودند. بهترین کتاب‌های در تبعید به نظر من چاپ سوئد بودند. "نگاتیو" نوشته "هومن عزیزی" یکی از این کتاب‌ها بود که سبک و شیوه نگارشش و همین‌طور موضوع آن برایم خیلی جالب بود. آنقدر که همان زمان یک فصل از آن را تایپ کردم تا زمانی روی این وبلاگ بگذارم که گمانم الان وقت مناسبی است. اول چند پاراگراف برگزیده از قسمت‌های مختلف کتاب و بعد هم متن کامل فصل هشتم:

صفحه 77:

"عکسی از یک مراسم اعدام. آنکه حکم را اجرا می کند پاکت میوه ای به سر دارد که دو سوراخ روی چشم ها از آن ماسکی ساخته اند. ماسکی نه برای آنکه چهره اش را بپوشاند، برای آنکه بیننده را مرعوب کند. فقدان چهره رغب آور است، تهدید است. از حریف بی چهره می ترسیم چون هویتش را پنهان می کند و این پنهان کردن، راز است و در راز، ترس؛ آشوبگران و جلادان چهره پنهان می کنند. در کتاب مقدس آمده که هیچ کس نباید چهره خدا را بنگرد. ایناست که موسی فقط کلیم الله است، فقط با خدا حرف زده نه بیش از آن. خدای متون مقدس با پنهان کردن چهره، خود را در مرزی از حضور و غیاب پنهان می کند. هست ولی ماهیتش آشکار نیست و این راز است. از حریف بی چهره انتظار هر چیزی می رود و این رعب می آورد. چهره هویت ماست. عکس ها روی مدارک شناسایی و آگهی های ترحیم شاهدند. تنها زنها هستند که روی آگهی ترحیم عکسی ندارند. چند گل را به جای چهره شان نقاشی می کنند. چهره زن ها نیز رازست، مثل پول های آدم که نباید دیگران بفهمند چقدر است، زنها در کشور من مایملک مردند و زیبایی شان پنهان، پشت چند طرح اسلیمی که اسلام به جای نقاشی به ما داده... هویت ما چهره ما و نام ماست و عجیب اینکه هیچ کدام انتخاب ما نیست..."

ادامه متن

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

!Happy New Year

احمقانه‌ترین و سخت‌ترین اسباب‌کشی عمرم انجام شد. از من به شما نصیحت! هیچ وقت قرارداد اجاره‌تون رو طوری تنظیم نکنین که شب سال نو که نه وَن و نه تاکسی گیر میآد مجبور به اسباب‌کشی بشین! بیشتر از یک ماه بود که وینی‌پگ برف جدیدی نیاموده بود و فقط آثار همون برف‌های قدیمی مونده بود. دیشب تا صبح برفی اومد که تا زیر زانوی آدم می‌رسه. به عبارتی دهن مبارکمان سرویس شد تا نقل مکان کردیم به آپارتمان جدید.

راننده تاکسی که یک هندی سیک بود (اینجا بیشتر از 90 درصد راننده تاکسی‌ها سیک هستن و من واقعاً نمی‌دونم چرا)، از من می‌پرسید با ایران تماس داشتی که بدونی عکس‌العمل ایرانی‌ها از اعدام صدام چی بوده؟ گفتم طبیعیه که با اون همه رنجی که ایرانی‌ها بردن خوشحالن. گفت: "آره صدام باید اعدام می‌شد اما چرا در همچین روز مقدسی؟" شدیداً ضد آمریکایی بود.

آدم خوبی بود. توی این برف کلی کمکم کرد تا وسایلمو بار ماشین و بعدش پیاده کنم. من هم حدود 6 دلار بقیه پولمو ازش نگرفتم! (تیپ دادن رو حال می‌کنین؟!) بیچاره موقع رفتن توی برف‌ها گیر کرد و نیم ساعت درگیر پارو کردن برف‌ها شد تا ماشینشو دربیاره! هرکار کردیم نشد واسه همین زنگ زد بیان کمکش.

اون پسر بنگلادشیه همون اول کار پرسید نماز عید رفتی؟ گفتم نه! گفت فرصت نکردی یا... گفتم نه من کلاً اهل این چیزا نیستم. از ما بی‌خیال شو! بعد از یکساعتی دعوتم کرد برای سال نو بریم بار! گفتم تو مشروب می‌خوری؟ گفت نه اصلاً! گفتم پس برای چی می‌ری بار؟! گفت فقط برای تفریح! ازش تشکر کردم و گفتم خسته‌ام. بد جوری از کت و کول افتاده بودم.

خوشبختانه، گوش شیطون کر، در حال حاضر دو تا موج اینترنت وایرلس رو می‌تونم بگیرم. حالی می‌ده اینترنت دزدی ها! اونقدر هم زورش بالا هست که یک قسمت از سریال باغ مظفر رو راحت دیدم و اخبار رادیو فردا و بی‌بی‌سی رو هم گوشیدم و این پست رو هم فرستادم برای خلق‌الله! مبادا که اسباب‌کشی من در روند تلاش‌های آزادی‌خواهانه ملت مبارز ایران وقفه‌ای ایجاد کند!

شب سال نوست. این ویدیوی قشنگ رو یه نفر با ایمیل با امضای Someone برای من فرستاده که نمی‌دونم کیه! من هم تقدیمش می‌کنم به همه خوانند‌گان جفنگیات صاحب این وبلاگ! سال نوی میلادی همه مبارک. امیدوارم سال 2007 لااقل برای مردم ما سالی با سختی‌های کمتر باشه و همینطور در این سال احمدی نژاد کمتر نامه بنویسه و کمتر حرف بزنه تا کمتر آبروی این ملت بره!.


توضیحی درباره مستند فرزندانقلاب

--> همانطور که بارها توضیح‌ داده‌ام این مستند محصول بی‌بی‌سی فارسی است و نقش من همانطور که در تیتراژ فیلم آمده محقق و یکی...