وقتی در کانادا هستید و تقاضای اقامت دائم شما پذیرفته میشود، در آخرین مرحله این هفتاد خوان رستم طبق یک سنت مضحک باید از خاک کانادا خارج و دوباره به داخل کشور وارد شوید تا رسما عنوان مقیم دائم کانادا به شما اعطا شود. برای اینکار بیشتر آدمها که نمیخواهند خرج یک سفر خارجی واقعی را برای خود بتراشند، با ماشین خود را به نزدیکترین مرز زمینی کانادا با کشور دوست و برادر آمریکا میرسانند و مراسم را به جا میآورند. از آنجایی که ما را با گذرنامههای ایرانیمان به جز کوبا و ونزوئلا به بورکینافاسو هم راه نمیدهند، به محض ورود به خاک آمریکا باید قسم حضرت عباس بخوریم که ما نمیخواهیم وارد کشور شما شویم لطفا ما را بیرون کنید تا کانادا اقامت ما را به رسمیت بشناسد. اگرچه همه میدانند که دیگر این یک فرآیند آشناست و هیچ افسر آمریکایی با دیدن یک ایرانی که بدون ویزا جرأت کرده و پایش را در خاک ایالات متحده گذاشته به او شلیک نمیکند اما کاملاً طبیعی است که با دیدن هیبت اخمآلود افسران آمریکایی دست و دلتان بلرزد که نکند شما یک تروریست هستید و خودتان خبر ندارید.
بعد از یک فرآیند اداری یک ساعته یک نامه که خطاب به دفتر مرزی کاناداست را میدهند دست شما که در آن نوشته شده شما خواستهاید وارد آمریکا شوید و تقاضای شما رد شده است. بعد یک افسر آمریکایی شما را به سمت مرز کانادا روانه میکند. در کانادا به شما خوشآمد و تبریک میگویند و مراحل اداری را انجام میدهند و بعد یک پرچم کوچک کانادا هم میدهند دستتان که حسابی ذوق مرگ شوید. بعد سوار ماشینتان میشوید و بر میگردید سر خانه و زندگیتان.
دیروز من تمام این سنت مضحک را به جا آوردم تا بعد از هفت سال زندگی در این کشور رسماً مقیم دائم کانادا تلقی شوم. اینکه چرا اینقدر دیر داستانش دراز است. اینجا بخشیاش را گفتهام. ادامهاش هم این است که وقتی تفاضای تجدید نظر کردم و شش ماه گذشت و خبری نشد رفتم اداره مهاجرت که بپرسم تکلیف این پرونده ما چی شد. کاشف به عمل آمد که آش را با جاش گم کردهاند. دوباره تقاضای تجدید نظر را با کپی از همه مدارک تقدیم کردم و بعد از شش ماه گفتند که تصمیم ما همان قبلی است. اما چند ماهی که گذشت کاری در دانشگاه پیدا کردم و با استفاده از همان شغل دوباره از اول پرونده جدید باز کردم تا اینکه دیروز این پرونده برای همیشه بسته شد. در راه برگشت دوست عزیزی که مرا به لب مرز رسانده بود پرسید حالا چه احساسی داری؟ خندیدم و گفتم "هیچی"! حکایت آن بچهای است که دوچرخه میخواست اما چون پدرش پول نداشت آرزوی دوچرخه به دلش ماند تا بزرگ شد و خودش برای خودش دوچرخه خرید اما دیگر هیچ ذوق دوچرخهسواری نداشت. به قول "داش حبیب" در سوتهدلان علی حاتمی : "همه عمر دیر رسیدیم..."