یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

مردی در آینه: سرگذشت صادق قطب‌زاده (٥)

ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"

قسمت بعد................................................................قسمت قبل

همانطور که پیش‌بینی می‌شد، محرم که در اول دسامبر ١٩٧٨ شروع شد، جهش نویی به انقلاب داد. هزاران نفر از مردم ایران به خیابان‌ها ریختند. تظاهرکنندگان بصورت نمادین در ستایش شهیدان کفن‌های سفید پوشیده بودند. کفن‌های وهم‌آورشان بیانگر آمادگی‌ برای مردن در راه انقلاب اسلامی بود. مردن برای عقیده، شهادت است و عالی‌ترین نوع مرگ که شهید را فوراً به بهشت وعده داده شده در قرآن رهنمون خواهد ساخت. این تظاهرات صرفاً یک تظاهرات برای پذیرش شهادت نبود که برای تمایل به شهید شدن بود. هزاران تظاهرکننده به جلو و عقب موج می‌زدند، دریایی از پیکرهای سفیدِ روح‌نما، همانند رساخیزی از مرده‌هایی که بازگشته‌اند تا در زندگی آمد و شد کنند. سربازان وحشت‌زده شاه، آتش گشودند. پیکرهای سفید، مچاله شده و به زمین افتادند. کفن‌های سفیدشان از خون سرخ پوشیده‌ شد.

در عاشورا، دهمین روز از محرم، روز مرگ حسین به وسیله شمشیر یزید، رژه بزرگی با بی‌اعتنایی به حکومت نظامی برگزار شد. میلیون‌ها نفر در تهران درخیابان شاه‌رضا به سمت میدان بزرگی که بنای یادبود شهیاد با شکوه فراوان در آن سر به آسمان کشیده بود، به حرکت درآمدند. شاه در سال ١٩٧١ جشن‌های باشکوه دوهزار و پانصد ساله را به افتخار دو هزار و پانصد سال سلطنت در تهران برگزار کرده بود و اکنون مردم در اطراف بنای یادبود آن جشن‌ها به حرکت درآمده بودند و فریاد می‌کشیدند: "مرگ بر شاه! مرگ بر این سگ آمریکایی!" "با یاری خدا ما این خائن بی دین را خواهیم کشت. پیروزی نزدیک است!". کارگران، معلمان، کسبه، بازاریان، زنان با پوشش غربی و زنان در چادرهای سیاه، کودکان، روحانیان با عمامه‌های سبز، سیاه وسفید همه یکصدا فریاد می‌زدند: "مرگ بر شاه".

دولت آمریکا از این حادثه گیج شده بود. جیمی کارتر آنچه در ایران در حال اتفاق افتادن بود را درک نمی‌کرد. اینها از کجا می‌آمدند؟ هیچ نشانه‌ای از چنین اتفاقاتی در گزارش‌هایی که او دریافت می‌کرد وجود نداشت. او در ٧ دسامبر تصمیم گرفت که بیانیه‌ای صادر کند. بیانیه می‌گفت: "تصمیم گیری در مورد ایران حق مردم ایران است." برژینسکی که وحشت‌زده شده بود به دیپلماتیک‌ترین شکل ممکن این نظر را اعلام کرد. کارتر در ١٢ دسامبر، در یک سخنرانی بر عدم انحراف آمریکا در حمایت از شاه صحبت کرد.

سولیوان از سویی دیگر، می‌خواست با خمینی و بازرگان وارد معامله شود. برژینسکی با عصبانیت با این نظر مخالفت کرد. او گفت که پیشنهاد سولیوان حماقتی غیرمسئولانه است. برژنیسکی می‌خواست که کارتر برای کودتای نظامی چراغ سبز بدهد.

مشاجره سولیوان و برژینسکی در حالی ادامه داشت که شرایط در ایران رو به وخامت گذاشته بود. ملکه مادر ایران را ترک کرد و به لوس‌آنجلس رفت و در اوایل ژانویه شاهپور بختیار، که به تازگی به نخست‌وزیری تعیین شده بود، اعلام کرد که شاه به محض اینکه دولت جدیدد مستقر شود کشور را ترک خواهد کرد. بختیار، ازاعضای جبهه ملی، آخرین شانس شاه برای فرونشاندن طوفان بود. شاه در پاسخ به انبوه خبرنگاران در نیاوران با لکنت زبان گفت: برای تعطیلات …. اگر بشود…. برای کمی استراحت…"

در ١٩٥٣ هم شاه به تعطیلات رفته بود. در آن زمان، CIA بعد از مدت کودتاهی با اجرای یک کودتا، به شاه اجازه داده بود که دوباره بطور کامل به قدرت بازگردد. این‌بار اما هیچ کودتایی در کار نبود.


آنشب صادق سرحال بود. ما در کلوسری همدیگر را دیدیم. درحالی که برای من شراب می‌ریخت گفت: "باورش سخت است که دارد واقعاً اتفاق می‌افتد."

"نمی‌توانم تصور کنم که تو چه احساسی داری. باید کمی ترسناک باشد."

"یک کمی! ما حیرت‌زده‌ایم."

لبخند زدم. او واقعاً حیرت‌زده به نظر نمی‌آمد. گفتم: "من فرض را بر این گذاشتم که تو شراب نمی‌خوری."

"نه متشکرم"

صادق اصلاً الکل نمی‌خورد. اگرچه به خبره بودن در سفارش شراب برای دوستانش فخر می‌فروخت. او هرگز به اینکه مشروب نمی‌خورد تظاهر نمی‌کرد و همینطور اصراری نداشت که دیگران از روش او پیروی کنند. این صرفاً به خاطر مسلمان بودنش نبود، او از شراب امتناع می‌کرد برای اینکه نمی‌خواست مشروب بخورد. بعضی وقت‌ها سیگاری روشن می‌کرد اما اغلب پیپ می‌کشید. به نظر می‌آمد که از تشریفات پرکردن پیپ از تنباکو، با صبوری روشن کردنش و بعد به عقب تکیه زدن و تحسین کردن دودِ تندش لذت می‌برد.

با خوشحالی به پیشخدمت گفت: "من همان همیشگی را می‌خورم، گوشت بره برای خانم".

من می‌دانستم که او این آشنایی با این محل را دوست دارد. اینکه بگوید "همان همیشگی" و پیشخدمت هم بداند که دقیقاً منظورش چیست، را دوست داشت. برگشتم تا رودررو قرار بگیریم. طبق معمول کنار هم(١) روی نیمکت نشسته بودیم: "تو می دانی که من رژیم شاه را تحسین نمی‌کنم اما برای من کمی مبهم است که بعد چه خواهد شد."

"مثل یک شروع جدید است. نمی‌شود تصور کرد که آن سال‌ها چگونه بوده است– ای کاش تو ایران را می‌شناختی – آن وقت می‌فهمیدی."

عشق صادق برای ایران زیبایش داشت دست‌یافتنی می‌شد. من پیشاپیش مشتاق رفتن به آنجا شده بودم.

خیلی با انرژی گفت: "من می‌خواهم که ایران را نشانت بدهم. مجبورشان کن که تو را با ما بفرستند. مثل یک سفر خواهد بود."

"سعی می‌کنم. بستگی به نظر دفتر مرکزی دارد. و حق با توست. من نمی‌توانم بفهمم چونکه ایران را نمی‌شناسم. یا اسلام را. من فقط تو را می‌شناسم و حتی تو برای من از خیلی جهات مثل راز هستی. اینکه اینجا با تو هستم باید عقلم را از دست داده باشم."

خیلی خالصانه پرسید: "چرا؟ من آنقدر عجیب نیستم" و با کنایه اضافه کرد: "از آن گذشته من در کانادا هم زندگی کرده‌ام!"

"می‌دانم اما جهان تو از جهان من کلی فاصله دارد. به علاوه منظور من این نبود. من قرار است یک خبرنگار بمانم. احساس می‌کنم شریک دشمنم شده‌ام."

"من که دشمن نیستم!"

من اذیتش کردم که: "فقط یک مأمور KGB هستی بر اساس شایعات!"

خندید و گفت: "فراموش نکن که من احتمالاً یک مأمور لیبیایی هم هستم. سرم خیلی شلوغ است." صادق برای قهوه به پیش خدمت علامت داد.

من از حضور صادق گرم می‌شدم. همزمان دلواپس هم بودم. نامطمئن از زمینی که بر آن قدم می‌گذاشتم. با خودم فکر می‌کردم او باید یک عالمه دوستِ زن داشته باشد. پس چرا من دارم خودم را برایش غرق در احساسات می‌کنم؟ به علاوه، او متعلق به دنیای دیگری بود و همینطور متعلق به یک انقلاب. آهی کشیدم. اما از آن طرف، من هم یک عالمه دوستِ مرد داشتم. هرچند احساسم برای او عمیق‌تر از دیگران و انقلاب او، شغل من بود.

من به تماشای صادق نشسته بودم که همراه با رفقایش در سرازیری افتاده بودند. هرچند من به دیدن مردان پرمدعا در کار و زندگیم عادت داشتم، اما او با بقیه فرق داشت. مهم نبود که او چقدر شیفته من بشود، او درهرحال کمی دورتر از دسترس من خواهد بود. آیا من هرگز قادر خواهم بود که بر او پیروز شوم همانطور که بر دیگران پیروز شده بودم؟ صمیمت خاضعانه مرا دفع می‌کرد. اما در مورد مهر صادق برعکس بود. او برای من مقاومت ناپذیر بود. من عاشق او بودم.

آنشب همانطور که در کنارش خوابیده بودم، دیوارها و فاصله‌ها فرو می‌ریختند و ناپدید می‌شدند. احساس می‌کردم به اندازه هوا به او نزدیک شده بودم.
-------------------------------------
(١) Continental Style

توضیح در مورد ادامه انتشار این ترجمه: از آنجا که در مورد کپی رایت این کتاب و اجازه انتشار ترجمه فارسی آن ابهاماتی وجود دارد، متأسفانه تا زمان رفع این ابهامات از ادامه انتشار این ترجمه ها معذورم.

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

کد نارنجی


وقتی از راننده هندی تاکسی که پنج دقیقه هم زودتر از زمانی که من خواسته بودم آمده است می پرسم که آیا به نظرش به اندازه کافی برای پروازم وقت دارم یا نه می گوید: "وقت به اندازه کافی هست اما مشکل اینجاست که تو داری به آمریکا می روی، ایرانی هستی و اسمت هم محمود است." گرفتن کارت پرواز خیلی بیشتر از حد معمول طول می کشد. خانمی که قرار است کارت پرواز با خطوط هوایی دلتا را برایم صادر کند، کد ایران برای کشور محل تولد را نمی داند. همه چیزهایی که او و من و دو نفر همکارش را که صدا کرده است به ذهنمان می رسد مثل IRN, IRI, IRA, … را امتحان می کند اما سیستمش قبول نمی کند. دفترچه های راهنما را می آورند. چیزی پیدا نمی شود. دوباره IRN را امتحان می کند، این بار قبول می کند! به دفتر اداره گمرک آمریکا مستقر در فرودگاه وینیپگ هدایت می شوم. مرد خوش برخوردی است. فرمی را پر می کنم. انگشت نگاری می شوم. عکسم را هم می گیرد. می پرسم: "دیر آمدم؟" می گوید: "نه خوبه!" به دفتر اداره امنیت آمریکا هدایتم می کند.

اتاق بزرگی است با تعداد زیادی صندلی و یک سکو برای گذشتن چمدان. پرچم بزرگ آمریکا و قاب عکس اوباما فضای اتاق را متفاوت کرده است. افسر سیاه پوستی که پاسپورتم را بررسی می کند می پرسد: "اولین سفرت به آمریکاست؟" وقتی می گویم آری، می گوید: "پس باید بشینی." بیشتر از ده دقیقه است که نشسته ام و افسر سیاه پوست فرمهای را پر می کند، از صفحات پاسپورتم چند سری فتوکپی می گیرد و مرتب به اتاق بغلی می رود و بر می گردد. گاهی هم با افسرهای دیگر صحبتهایی می کند که به نظر می آید درباره من است. شاید راهنمایی می گیرد. افسر سفیدپوستی وارد می شود. جدی تر از افسر سیاه پوست است. کلاٌ از وقتی وارد محدوده مربوط به دولت آمریکا شده ام اگرچه برخوردها محترمانه است اما بیش از حد جدی هستند. از لبخندهای پلیس های کانادایی دیگر خبری نیست. اصلاً لبخندی در کار نیست! افسر سیاه پوست می خواهد که دنبالش به داخل اتاق کوچکی بروم. پشت میزی که رویش یک کامپیوتر، یک دستگاه انگشت نگاری و یک دوربین عکس برداری دیجیتال شبیه وبکم است، می نشیند و به من هم اشاره می کن که بنشینم. اطلاعاتی را ازپاسپورتم میخواند و وارد کامپیوتر می کند. در همین حین از در اتاق که باز است می بینم که افسر سفید پوست دستکش های پلاستیکی آبی رنگی دستش می کند و بدون توضیح و یا اجازه خواستن از من شروع به باز کردن چمدانم و گشتن وسایلم می کند. نگاهی می اندازم اما چیزی نمی گویم.

افسر سیاه پوست یک دفترچه و یک خودکار به من می دهد و می خواهد که مشخصات، سن، آدرس و تلفن پدر و مادرم را در ایران برایش بنویسم. می نویسم مادرم هشت سال پیش فوت شده است و این را شفاهاً هم برایش می گویم. می پرسد در چه سنی فوت کرد. سعی می کنم در ذهنم حساب و کتاب کنم. کنجکاو شده ام که بپرسم ثبت سن مادر من در زمان فوت چگونه قرار است به حفط امنیت ملی آمریکا کمک کند، اما ترجیح می دهم چیزی نپرسم. اطلاعات را وارد کامپیوتر می کند. در چندین مرحله دوباره دفترچه را به من باز می گرداند و اطلاعات بیشتری می خواهد. آدرس سالن محل کنفرانس، اینکه با چه کسی آنجا ملاقات خواهم کرد. می پرسد بعد از کنفرانس چه می کنی؟ می گویم که می خواهم به دیدن پسردایی ام بروم. می پرسد اینجا زندگی می کند؟ می گویم اینجا نه در آمریکا! خیلی جدی می گوید اینجا آمریکاست! راست هم می گوید. هیچ چیزش شباهتی به کانادا ندارد.

نیم ساعت بیشتر به پرواز هواپیمایم نمانده است. با نگرانی می پرسم که به نظرش به پرواز می رسم؟ می گوید: "در بدترین حالت با پرواز بعدی می فرستیمت."

از اتاق کناری صدای دو زن را می شنوم که با زبانی غیرانگلیسی با هم صحبت می کنند. صدای اعتراض جدی یک افسر آمریکایی را می شنوم که تذکر می دهد: "اینجا فقط باید انگلیسی صحبت کنید! من باید بفهمم درباره چه چیزی صحبت می کنید." یکی از آن دو زن به انگلیسی عذرخواهی می کند.

الان دیگر بیشتر از یک ساعت است که در این اتاق کوچک نشسته ام و به سوالات این افسر پاسخ می دهم. مدتی است که دیگر سوالی نمی پرسد و فقط مشغول کار کردن با کامپیوتر است. ناخودآگاه تمام صحنه هایی که از فیلم های مستند مربوط به گروگان گیری و اشغال سفارت آمریکا دیده ام در ذهنم مرور می شود. دیپلمات های آمریکایی با چشم بند و دستان بسته در مقابل جمعیتی که مرگ بر آمریکا سر داده است. یک مأمور ایرانی که بقایای جسد سوخته یکی از سربازان آمریکایی در جریان حمله نظامی به طبس را به صورتی غیر محترمانه در حضور خلخالی جابجا می کند و در همین لحظه خلخالی رو به اجساد عطسه می زند بدون اینکه جلوی دهانش را با دست بپوشاند. حالا صحنه ای از راهپیمایی های مردم خشمگین آمریکا در به یاد می آورم که یک مرد ایرانی را زیر مشت و لگد خود گرفته اند. به این فکر می کنم که آیا بعد از گذشت سی سال ما هنوز داریم تاوان آن "انقلاب دوم" را می دهیم؟ صدای مبهمی از دوردست ها در گوشم می پیچد که "آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند..."



صدای افسر سیاه پوست دیگری که وارد اتاق کوچک شده تا خبر دهد که پرواز من را از 6:40 به 7:50 تغییر داده اند، رشته افکارم را از هم پاره می کند. می پرسم: "تکلیف پرواز دومم از مینیاپولیس به سیاتل چه می شود؟" افسری که اطلاعاتم را وارد می کرد به سرعت از پشت میزش بلند می شود تا افسر دوم را صدا کند تا تغییر پرواز دومم را پیگیری کند. می گوید: "نگران نباش وقتی کارمان اینجا تمام شد یکی نفر از شرکت هوایی می آید اینجا تا همه چیز را برایت توضیح دهد." بعد از مدتی از پشت میزش بلند می شود و مانیتور را به سمت من می چرخاند و خودش هم می آید اینطرف میز و دستگاه انگشت نگاری را روشن می کند و بعد از اینکه یکی از همان دستکش های آبی رنگ دستش می کند، هر ده انگشتم را یک به یک در یک فرآیند طولانی انگشت نگاری می کند. اگر انگشت نگاری زمان گرفتن ویزا را هم حساب کنم، این سومین انگشت نگاری بابت این سفر است. می خواهد که به دوربین نگاه کنم. عکسم را می گیرد و باز می نشیند پشت میزش و به کارش مشغول می شود و بعد از چند دقیقه بلند می شود و مرا به بیرون اتاق راهنمایی می کند. در حالی که لحنش نسبت به یک ساعت پیش دوستانه تر شده است، می گوید: "سفرهای بعدی ات اینقدر طول نخواهد کشید." جزوه ای را به دستم می دهد و می خواهد کمی منتظر بنشینم تا کارهایش تمام شود و در این حین این جزوه را بخوانم. نوشته اینگونه شروع می شود که "آمریکا به رسم دیرنه خود در خوش آمد گویی به میهمانان و مهاجران افتخار می کند"

متوجه می شوم که بلیت های جدیدی برایم صادر کرده اند و روی چمدانم گذاشته اند. پرواز وینیپگ به مینیاپولیس کوتاه است چیزی حدود یک ساعت. اما کمک می کند که حس ناخوشایند ناشی از این همه بازپرسی محترمانه کم کم برطرف شود. حس تبعیض تنها به دلیل نام کشور محل صدور گذرنامه ات...

قدم به فرودگاه مینیاپولیس که می گذارم حسی متفاوت تر از حس وارد شدن به مونتریال با ونکوور برای اولین بار در من ایجاد نمی کند. همه چیز عادی است. نفس راحتی می کشم. تا پرواز بعدی وفت زیادی دارم. برای نهار به یک "کینگ برگر" می روم. یک سرباز ارتش آمریکا با یونیفورم نظامی صندلی های میز کناری را مرتب می کند. منتظر خدمتکار رستوران نمی شود و خودش یک اسپری تمیز کننده بر می دارد و با وسواس مشغول تمیز کردن میز و صندلی ها می شود. حتی پایه های میز را اسپری می زند. خیلی کنجکاو شده ام که بدانم میهمانانش چه کسانی هستند. خدمتکار را که ظاهرا قبلا صدا زده بوده می آید تا زیر میز را تی بکشد. چند دقیقه ای که می گذرد زن جوانی همراه با سه بچه از راه می رسند. خانواده دور هم جمع شده اند و پدر به شدت مراقب همه چیز است. کسی چه می داند شاید این قراراست آخرین نهار دست جمعی این خانواده قبل از مأموریت پدر باشد. شاید به افغانستان یا عراق می رود. به یاد آن ویدیو می افتم که یک خلبان آمریکایی چند غیر نظامی را در عراق به رگبار می بندد. به این فکر می کنم که آن خلبان هم شاید پدری به همین خوبی باشد... جنگ با آدم چه ها که نمی کند.

هر از گاهی از بلندگوی فرودگاه اعلام می شود که: "کد امنیتی نارنجی است" اولین باری است که چنین اعلانی را می شنوم.

برای سوار شدن به هواپیمایی که به سیاتل می رود حتی پاسپورتم را نگاه هم نمی کنند. صندلی بین من و پسرک نه – ده ساله ای که از پدر و مادرش جدا افتاده خالی است. از پشت سرم صدایی خیلی مودب می گوید: "ببخشید آقا من آن وسط هستم". دخترکی حدوداً بیست ساله است و باز هم در یونیفورم نظامی. این بار نیروی هوایی آمریکا. بلند می شوم تا بشیند. بعداً برایم گفت که اهل اوکلاهاماست و به همراه گروهی از همقطاران دختر و پسرش برای یک دوره یک ماهه در یک پایگاه هوایی به این سفر می رود. دخترک گاهی زیرچشمی به صفحه مانیتور لپتاپم که دارم همین ها را تایپ می کنم نگاه می کند اما چیزی نمی پرسد. اما خانم میهماندار که از کنارم رد می شود می ایستد و با لحنی صمیمی و پر از خنده می پرسد که چگونه می توانم این چیزها را بخوانم و ادامه می دهد که ما آمریکایی ها فکر می کنیم همه مردم باید انگلیسی بنویسند و صحبت کنند. چند دقیقه ای می ایستد و با من در مورد زبان فارسی و کلا یاد گرفتن زبان دوم صحبت می کند.

باد مرطوب و شرجی که بوی دریا را با خود دارد به صورتم می خورد و همه آن حس های ناخوش آیند را یکجا با خود می برد.

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹

مردی در آینه: سرگذشت صادق قطب‌زاده (٤)

ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"

قسمت بعد................................................................قسمت قبل

بیرون، یک باد سرد زمستانی برگ‌ها را شکار می‌کرد و به کف پیاده‌رو و داخل پارک می‌انداخت. من و صادق پشت پیشخوان چوبی و تاریک بار در "کلوسری" حرف می‌زدیم. ساعت پنج بعد از ظهر بود و "کلوسری" پر از مشتری‌های همیشگی بود که روزشان را دوباره زنده می‌کردند و یا سعی داشتند که فراموشش کنند.

صادق از انقلاب حرف می‌زد: "واقعاً هیچ وقت فکر نمی‌کردیم که در زمان عمر ما اتفاق بیافتد."

"موسیو!" پیشخدمتی به سمت صادق خم شد و او را به سمت تلفن راهنمایی کرد.

در حالی که پیکر بزرگش را از روی صندلی بلند می‌کرد گفت: "برمی‌گردم"

وقتی جمعیت را کنار می‌زد تا به جلوی بار برسد، تماشایش می‌کردم تا اینکه ناپدید شد. او معمولاً توسط پیش‌ خدمت یا زن صاحب رستوران به پای تلفن فرا خوانده می‌شد. زن صاحب رستوارن به نظر خوشحال می‌آمد که این ایرانی بزرگ جثه "کلوسری" را به عنوان ستاد عملیاتش استفاده کند. با خودم خندیدم. به نظر می‌آمد که صادق از این نقشی که در آن قرار گرفته بود، لذتی کودکانه می‌برد. قبلاً یک بار کنایه‌ای به او زده بودم: "تو این را دوست داری، نه؟ اینکه خودت را وسط معرکه بیاندازی."(١) جواب کنایه‌آمیزش از یادم نرفته است:

" معلوم است که دوست دارم! چرا که نه؟ در تمام این سال‌ها هیچ کس به حرف ما گوش نمی‌داد و الان، همه خبرنگارها با التماس از من وقت می‌خواهند." می‌خندید و جواب می‌داد.

"من فکر می‌کردم تو یکی دیگر از این خاورمیانه‌ای‌های مجنونی هستی که روی قذافی گیر کرده‌اند. گوش کن، باورت نمی‌شود که ما چقدر تماس از این آدم‌های ناجوری که توهم خودبزرگ‌بینی دارند، یا حداقل تصور می‌کنند که باید با آنها مصاحبه شود، داریم. من اگر بخواهم به همه‌شان جواب بدهم باید یک دیوانه‌خانه باز کنم. در مورد تو، باید خودم را تنبیه کنم. تماس تو یکی از صد تماسی بود که من می‌بایست پیگیری می‌کردم."

صادق لبخند زده بود: "فکرش را نکن. لوموند هم جواب مرا نمی‌داد."

من یک جرعه شراب خوردم:" حالا بهترم"

با چند استثناء، رسانه‌های غربی در توجه به اتفاقاتی که در ایران در حال رخ دادن بودند، کند عمل می‌کردند. به جای آن ما فریفته پادشاه ایران شده بودیم، یک هم‌پیمان قوی که داشت ایران را از پشت غبار زمان بیرون می‌کشید و به قرن بیستم می‌برد. من به روشنی داستانی از نشنال جئوگرافیک را به خاطر می‌آوردم که سلطانی بلندقامت و متمایز را به تصویر می‌کشید که در ٢٦ اکتبر ١٩٦٧ روی سر خود تاج می‌گذاشت، تاجی جواهرنشان را روی سر خود قرار می‌داد و در قلب کاخ نیاوران در میان طلا و جواهرات قیمتی بر تخت طاووس تکیه می‌داد.

تاجگذاری و زندگی شاه، تصورات آمریکایی‌های رمانتیک را به خود مشغول داشته بود. ابتدا ملکه فوزیه مصری بود که در ابهام ناشی از اخبار منتشر شده از طرف دربار و شایعات در مورد بی‌وفایی همسرش فرو رفت. بعد، غرب گرفتار عشق جانشین او، ثریا شد. یک زیباروی شاهانه که شباهت زیادی به ستاره سینما سوفیا لورن داشت. زمانی که او هم طلاق گرفت، به ما اینطور گفته شد که دلیلش ناتوانی او در آوردن وارثی برای تاج و تخت بوده است. سپس فرح آمد، یک ملکه دوست‌داشتنی دیگر که در لباسی از تور ایرانی ازدواج کرد و سپس در کنار شاه به عنوان ملکه تاج بر سرش گذاشته شد. هیچ کدام از ما به آن اسقف پیر در تبعید توجهی نداشتیم. فقط تعداد کمی از خبرنگاران در ایران نام او را شنیده بودند.

داستان خانواده سلطنتی ایران برای ما چیزی از جنس داستان‌های رمانتیک و افسانه‌های پریان بود، اما برای صادق و دوستانش تهوع‌آور. در زمانی که درباریان خاویار می‌خوردند، ساواک در تعقیب دوستان صادق بود.

از میان گیلاس شرابم صادق را دیدم که به طرف من می‌آمد. بی مقدمه گفت: "من باید بروم"

من به علامت تسلیم سرتکان دادم. اتفاقاتی مثل این دیگر عادی شده بود.

"امشب می‌بینمت"

من در خیابان Perge Lase بعد از Maison du Quebec زندگی می‌کردم. یک خانه یک طبقه عالی با یک پلکان شش پله‌ای جلوی درب ورودی. مدل خانه قدیمی و خیلی فرانسوی بود، با پنجره‌ای جلو آمده و بلند که به یک بالکن دراز و باریک باز می‌شد. دیوارهای داخلی‌اش با کاغذ دیواری با طرح پرهای خاکستری- سفید پوشانیده شده بود. در هر اتاقش یک شومینه سنگی داشت که اطرافش با آینه‌هایی با قاب طلایی رنگ تزئین شده بودند. اسباب و اثاثیه‌ام چندان چشمگیر نبودند، مجوعه‌ای که از سمساری‌های پاریس تهیه کرده بودم.

ساعت دو صبح، صادق در خانه را زد. وقتی در را باز کردم، او جلوی در، یخ‌زده، خیس و خسته اما بزرگ جثه‌تر از همیشه در کتش و کلاه زیبای آستاراخانش ایستاده بود.

گونه‌ام را بوسید و کت و کلاهش را درآورد. دو فنجان چای داغ که از قبل آماده نگه داشته بودم ریختم که در سکوت آن را نوشیدیم. این یکی از آن سکوت‌های آرامش‌بخش معمول بود.

درحالی که جرعه‌ای از چایم را می‌نوشیدم گفتم: "دارد اتفاق می‌افتد، مگر نه؟"

"اینطور به نظر می‌آید. اما ما هنوز آماده نیستیم. دارد خیلی سریع اتفاق می‌افتد."

"خمینی چی؟ من هنوز نمی‌فهمم که چرا او را انتخاب کرده‌ای. او خیلی سرد است."

"تو او را نمی‌شناسی. او قلب خوبی دارد."

"او اصلاً قلب ندارد."

جرقه‌ای در چشمان تیره صادق دیدم: "ببین، او هم یک آدم است. تو باید بعضی وقت‌ها او را ببینی. امروز بعد از نماز که به خانه برگشت، عمامه‌اش را به گوشه‌ای انداخت و گفت: "پسر! خوشحالم که تمام شد!" او از این سیرک رسانه‌ای ِ بیرون متنفر است. خواهی دید که او نمی‌خواهد که در مرکز توجهات باشد."

با سر تسلیم فروآوردن بر سال‌ها تجربه صادق، من عقب‌نشینی کردم. از بزدلی خودم متنفرم.

اما من آن چند دقیقه با هم بودن را نه می‌توانستم و نه می‌خواستم که به بحث و جدل بکشانم. به جای آن، سعی می‌کردم که فقط به مردی که با من بود فکر کنم. سعی می‌کردم با نقب زدن به درونش، درکش کنم. با رها کردن خود در آغوش گرم و پرانرژی‌اش. اما وقتی دربغلش جا می‌گرفتم؛ در درونم ترس و پاپس کشیدن رشد و نمو می‌کرد، ترس از چیزی در او، که نمی‌توانستم برایش نامی پیدا کنم؛ احساس می‌کردم ما همچون مار و میمون بودیم، و نامطمئن از اینکه کدام کدامیم.

این هرگز پیش نیامد که بفهمم آیا صادق هم همان حس محتاط بودن راداشته است یا نه. او به نظر کاملاً مطمئن از خود، بی‌نیاز از بیرون و آسیب ناپذیر می‌آمد. یک آدم معمولی نبود. او یکی از رهبران انقلابی زلزله‌گونه بود که داشت شاه افسانه‌ای ایران را سرنگون می‌کرد.
---------------------------------------------

چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۹

مردی در آینه: سرگذشت صادق قطب‌زاده (٣)


ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"

قسمت بعد................................................................قسمت قبل

روز بعد خشونت‌های بیشتری در خیابان‌های تهران به وقوع پیوست. میز خبر تورنتو گزارش‌های بیشتری از سابقه موضوع و در مورد آیت‌الله و برنامه‌هایش از من خواست و من دوباره به نوفلوشاتو برگردانده شدم. به محض اینکه صادق را دیدم با لحن تندی پرسید: " دیشب کجا بودی؟"

با مِن و مِن عذرخواهی کردم و گفتم که مجبور شدم تا دیروقت کار کنم.

سرش را تکان داد و ناگهان گفت: "روسری‌ات را سرت کن."

من با تعجب به او خیره شدم. از گزارشگران زن انتظار داشتند که در محوطه روسری‌های موپوش تحقیرکننده برسربگذارند. ما همه شبیه دهاتی‌های روس شده بودیم. موضوع روسری دیروز پیش کشیده نشده بود چون باران می‌آمد و سر من به این دلیل پوشیده بود. امروز برای قشنگی روسری‌ام را دور گردنم گره زده بودم و نمی‌توانستم خودم را راضی کنم تا به خاطر یک شرم بیگانه، احترام به خودم را زیر پا بگذارم.

صادق دوباره پچ‌پچ کنان با تندی از من خواست تا روسری‌ام را جلو بکشم.

"به من نگو که تو معتقدی زنان باید سر خود را بپوشانند!"

صادق بیشتر آشفته شد. "فقط بکشش جلو لطفاً! ما فقط همین را کم داریم که گزارش شود که دور خمینی و افرادش را زنان جلف غربی گرفته‌اند."

از این استدلال خشکم زد، اما برای اینکه توسط یکی از آخوندها اخراج نشوم، روسری‌ام را نسبتاً جلو کشیدم.

صادق با اصرار گفت: " نهار را با هم در "کلوسری" بخوریم."

موافقت کردم، ضمن اینکه موقتاً روی عصبانیتم در مورد روسری، سرپوش می‌گذاشتم.


"لا کلوسری دلیلا" (La Closerie des Lilas) یکی از رستوران‌های خوب قدیمی پاریس با شهرت ادبی است. پلاک‌های برنجی کوچک، صندلی‌هایی که زمانی بر آنها ارنست همینگوی، اُسکاروایلد، آندره ژید و معاصرترها تکیه می‌زده‌اند را مشخص می‌کنند. چوب‌های تیره‌رنگ و لامپ‌های قرمز و طلایی درخشان، عطر دوران فریبنده گذشته و زمان‌های خوب را با خود می‌آورند. بعداً فهمیدم اینجا پاتوق مورد علاقه صادق بوده است.

کنار هم روی یک نیمکت نشستیم. همانطور که غذا می‌خوردیم، او برای من از زندگی‌اش، نظراتش، درباره ایران و درباره اسلام صحبت می‌کرد. عصبانیتم راجع به روسری شروع به فرو نشستن کرد تا اینکه به کلی آنرا فراموش کردم.

صادق با من به مانند یک حرفه‌ای هم‌سطح مکالمه می‌کرد. صرفاً برای لاس زدن نبود که به من گوش می‌داد. وقتی می‌گفت محاسبات محافظه‌کارانه تا زمانی که انقلاب در کنترل محافظه‌کاران در وطن قرار بگیرد، لازم است، حرفش را باور کردم. او گفت: "مرد و زن آزاد و با هم برابر خواهند بود." و من آنرا هم باور کردم. آنچه در نوفلوشاتو دیده بودم، مرا کمی پریشان کرده بود، اما به خلوص صادق ایمان داشتم. اما هنوز، حس ژورنالیستی درونی‌ام در حال جستجو بود. هنگامی که صادق در آنچه اتفاق خواهد افتاد توقف می‌کرد، من همیشه می‌پرسیدم: "چگونه؟"

صادق دوباره در مورد جوانی‌اش در تهران صحبت کرد. بی‌مقدمه گفت: " یکبار مرا دستگیر کردند."
من به یاد آن پیرمرد در نوفلوشاتو افتادم. "بعد چه شد؟"

شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: " من را توی اتاقی در کلانتری انداختند و پرسیدند که آیا کمونیست هستم." بعد از بازجویی آزادش می‌کنند. اما خانواده‌اش زنگ خطر را احساس کرده بودند. به همین دلیل پدرش به سرعت وسایل خروج وی از کشور را فراهم می‌کند.

"من برای تحصیل به آمریکا رفتم. بهت گفته بودم؟ من حتی به یک دانشگاه در نلسون، در بریتیش کلمبیا رفتم." چشمان صادق برق می‌زد. "دوران خوبی بود. کانادا را دوست دارم. تو می‌توانی یک روز مرا دوباره به آنجا ببری."

در آن لحظه کانادا به اندازه مریخ بی‌ربط به نظر می‌آمد. نلسون، در بی.سی؟ انقلاب ایرانیان چگونه در نلسون، بی.سی به حرکت درآمده بود؟ صادق قطب‌زاده را حتی از آنچه که بود کمتر می‌فهمیدم. در دید من، صادق، جوهراً سکولار، شهری و شیک بود، بر خلاف آن روحانی عباپوش ِاسلام. من می‌بایست درباره دنیای آخوندها خیلی چیزها یاد می‌گرفتم و همینطور در مورد پرهیزکاری پنهان صادق. اما او هیچ‌گاه از ایمان شخصی‌اش حرف نمی‌زد، فقط از اسلام به عنوان یک مفهوم یاد می‌کرد و بنابراین من فرض را بر این گذاشته بودم که این تنها یک مفهوم برایش بود، عنصری از زندگی سیاسی‌اش. بیشتر از این نمی‌شد که در اشتباه باشم.

ما از درهای چوبی گردان و قدیمی آن رستوران پرجمعیت و گرم و درخشان خارج شدیم و قدم‌زنان به سمت بلوار "مونت پارناس" (Montparnasse) در آن شب سرد روان شدیم. در پیاده‌روی عریض خیابان در میان روشنایی "دوم"(Dome) و "سلکت"(Select) و تمام کافه‌ها و بارهای قدیمی قدم می‌زدیم و در مورد زندگی در پاریس برای از وطن رانده ‌شده‌ها حرف می‌زدیم. صادق شیفته این شهر زیبای قدیمی و حتی شیفته بعضی از بداخلاقی‌های پاریسی‌ها بود.

صادق گفت: "تو باید "کریستین بورگت" (Christian Bourguet) را ببینی. او یک وکیل است. از دوستان من. او می‌تواند کلی اطلاعات به تو بدهد. دفتر او و همکارش درست همین پشت است." صادق به پشت سر، به "لوکزامبورگ گاردن" (Luxembourg Garden) اشاره کرد.

"خوبه! باید بیشتر بدانم."

او با اشاره به مصاحبه‌ای که با او کرده بودم گفت: "تو از بیشتر روزنامه‌نگارها سوال‌های بهتری می‌پرسی"

"اصلاً لازم نیست که به رو بیاوری... من خودم می‌دانم که مبتدی هستم." توضیح ندادم که من همیشه از خاورمیانه دوری می‌کردم. (هنوز هم یک جورهایی می‌خواستم دوری کنم.)
برگشت رو به من وگفت: "من صحبت کردن با تو را دوست دارم." ناگهان مرا درون بازوانش کشید و بوسیدم، طوری که دردم آمد.

همانطور که خودم را عقب می‌کشیدم اعتراض کردم: "نه اینطوری!"

با نگاهی که کمی گیج و جریحه‌دار شده به نظر می‌رسید پرسید: "نه؟ پس چطوری؟"

"با ملایمت. من که جایی نمی‌روم!"

در آن زمان نمی‌دانستم، اما در آن لحظه، او صادقی را به من نشان داد که آدم‌های خیلی کمی اجازه دیدنش را داشتند، آن صادقی که با قلبش گوش می‌داد و با قلبش می‌شنید. دوباره مرا بوسید، ملایم، زیبا و پر از احساس. من ترسیده بودم. نسبت به این مرد احساس آسیب‌پذیری داشتم.

بیشتر مردانی که من با آنها ارتباط داشتم از حرفه من در هیبت بودند. این مردان یا تحت تأثیر تصویری که از یک ژورنالیست داشتند بودند و یا از آن می‌ترسیدند. اما این مرد نه تحت تأثیر بود و نه می‌ترسید. او قوی بود و اهداف خودش را داشت. او باهوش بود و من متحیر و حساس. او مرا به چالش می‌کشید، چیزی که به آن عادت نداشتم. و البته یک جذابیت فیزیکی هم در بین بود که نمی‌توانم انکارش کنم. با اینحال ما با هم دعوا هم می‌کردیم. او به شکل دادن به رویاهایش برای ایران ادامه می‌داد و من مرتب می‌پرسیدم چگونه و بعدها مدعی شدم که نه!
-------------------------------------------
  • منبع عکس بالا مستند Iran Betrayed است که قطب زاده (نفر اول از سمت چپ) را در پاریس همراه دوستانش نشان می دهد. لطفاً اگر می توانید آن سه نفر دیگر را شناسایی کنید کامنت بگذارید.

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

مردی در آینه: سرگذشت صادق قطب‌زاده (٢)

ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"

قسمت بعد................................................................قسمت قبل


نوفلوشاتو همان فریبندگی بدیع همه دهکده‌های فرانسوی را داشت که من تا بحال دیده بودم. اما آرامش عجیبش، وهم‌انگیز می‌آمد، مثل سالن پذیرایی که آلیس در "آنسوی آینه"(١) پیدا کرد: " درست مثل سالن پذیرایی خودمان، فقط همه چیزها به آنطرف دیگر می‌روند." خانه‌ها اتاق‌ زیر شیروانی و پنجره‌ها رودری‌های مشبک و سقف‌های قرمز داشتند و با دیوارهای کوتاه سنگی محصور شده بودند. خیابان اصلی‌اش سنگفرش بود، اما پیاده‌رو نداشت و فضای روستایی بر آن غلبه داشت.

یک روز خاکستری پاییزی بود و برگ‌های درختان دامنه تپه شروع به ریختن کرده بودند. من اتومبیلم را پشت ده‌ها اتومبیل دیگر که پشت سر هم بالای خانه آیت‌الله ردیف شده بودند، پارک کردم وقدم به جهان دیگری گذاشتم. به سمت مجموعه تحت حفاظت خمینی که حرکت ‌کردم، نم‌نم، باران گرفت. همانطور که یک روسری روی سرم می‌کشیدم، تندتر قدم برداشتم.

مجموعه، از دوخانه سفید ِ رو به روی هم، که در دو طرف ِ راهی بود که به ته دره می‌رسید، تشکیل شده بود. ایرانی‌ها از تمام نقاط اروپا در انتظار دیدن آیت‌الله که روزانه از یک خانه قدم زنان به خانه دیگر می‌رفت تا زیر یک چادر راه راه آبی – سفید در حیاط نماز را به پا دارد، ایستاده بودند.

حسی در من می‌گفت که من به درون یک جهان غیر واقعی افتاده‌ام. آخوندها، مردان روحانی ایرانی، در خیابان‌های اطراف می‌گشتند و به خبرنگارها خوش‌آمد می‌گفتند. آنها کت‌های بلند خاکستری و روی آن عباهای سیاه برتن داشتند. بیشترشان عمامه‌های سفید و همه ریش داشتند. جمعی‌ از ایرانیان هواخواه آیت‌الله در برابر طناب‌های مانع و ژاندارم‌های محافظ مسیر آیت‌الله موج می‌زدند و همزمان صدها خبرنگار از اروپا، آمریکا، آمریکای جنوبی و ژاپن سعی می‌کردند برای خود جایی پیدا کنند.

من گواهی خبرنگاری‌ام را به نگهبان‌های دم دروازه ورودی نشان دادم و اجازه پیدا کردم تا داخل حیاط شوم. یک آخوند به سمت من آمد.

خودم را معرفی کردم : "من خبرنگار رادیوی CBC هستم."

با یک سرتکان دادن رسمی پرسید: "آیا دیده‌اید که شاه چه کرده است؟ با من بیایید."


من به سمت گاراژ یکی از خانه‌ها همراهی شدم تا با یکی از قربانی‌های اتاق‌های شکنجه ساواک صحبت کنم. مردی که با او صحبت کردم، پیر و خسته و تأثرآور بود. زخم‌های بزرگ روی ساق و کف پاهایش جای کابل‌های شلاق را که با پوستش آواز خوانده بودند نشان می‌داد. او لرزان و چون یک قهرمان، داستان خود را بازگو می‌کرد. مرد ساده‌ای که نظری درباره شاه داده بوده و متعاقباً دستگیر شده و اتهام کمونیست بودن به او زده شده بود. برای رنجی که این پیرمرد کشیده بود متأثر شدم. اما من برای شنیدن داستان او نیامده بودم. اسناد فراوانی از بی‌رحمی‌های ساواک موجود بود. خود شاه هم وجود شکنجه را پذیرفته بود. تحت فشار رئیس جمهور جیمی کارتر، سازمان عفو بین‌الملل و مطبوعات، شاه با تأخیر سعی داشت جلوی این بدرفتاری‌ها را بگیرد، اما چندان موفقیتی نیافته بود. شاه دیگر کنترلی روی هیولای خود، ساواک نداشت. […]

با ترک آن پیرمرد، برگشتم بیرون برای تماشای خمینی که از یک خانه پدیدار می‌شد و به آرامی از وسط خیابان به سمت چادری که کار مسجد را انجام می‌داد، قدم می‌زد. جمعیت فریاد "الله اکیر" سر داد. بعضی‌ها روی زانوانشان افتادند، دیگران سعی داشتند که عکس بگیرند، در حالی که دیگرانی یا بچه‌هایشان را بالای طناب‌های جداکننده به سمت خمینی گرفته بودند یا خم شده بودند تا دستشان را به عبای او برسانند.

همانطور که خمینی با عبای سیاهش نزدیک می‌شد، من به دقت تماشایش می‌کردم. صورتش هیچ احساسی را فاش نمی‌کرد […]. یک حس ناگهانی شوم داشتم،[…] چهره این مرد هیچ چیز را نشان نمی‌داد و این غیبت تمام احساسات بود که او را ترسناک می‌ساخت. به هیچ یک از جمعیت ستایشگری که بعضی‌شان هزاران مایل سفر کرده بودند که یک نظر او را ببینند، پاسخی نمی‌داد.

وحشتی که در آن لحظه حس کردم در من باقی‌ ماند. این ترس نه هیچ‌وقت کمتر شد و نه نظرم نسبت به خمینی در طول سال‌ها، علی‌رغم احساسم برای صادق و تمام اطمینان‌هایش، هیچ تغییری نکرد.

همانطور که خودم را به جلو فشار می‌دادم تا جمعیت را به سمت چادر دنبال کنم، ملای جوان دیگری که عمامه و عبای سیاه بلندی داشت مرا متوقف کرد و دستور داد که به دنبالش بروم. او مرا به اتاق کوچکی در پشت خانه کوچک‌تر پشت چادر برد. داخل چادر ده-دوازده زن ایرانی که چهره‌هایشان را با حجاب‌های آبی یا سیاه پوشانده بودند، برای خودشان نماز می‌خواندند. فوراً با عصبانیت فهمیدم که قضیه چیست: زنان اجازه نداشتند که به چادر اصلی بروند.

زنان ایرانی به من لبخند زدند و برای من جا باز کردند و من دو زانو نشستم، اما از آنجا که به نظر نمی‌آمد از من انتظار نماز خواندن داشته باشند، من هم تظاهر نکردم. وقتی نماز تمام شد من ایستادم و با آنها شروع به صحبت کردم. یکی از آن زنان برای من ترجمه می‌کرد. اما سوال من درباره وضعیت مشکوک آنها در حجاب و جدا شده از دیگران در آنجا با یک دنیا عدم تفاهم مواجه شد. به من گفته شد: "این بهتر است. حضور زنان، مزاحم مردان می‌شود. اینطوری هر دو راحت‌تریم."

خشمگین و عصبانی آنجا را ترک کردم تا به بقیه خبرنگاران در باغ بپیوندم. همانطور که می‌رفتم نگاه سریعی به اتاق آنطرف سالن انداختم که پر از تجهیزات ضبط صدا و یک تلفن در یک اتاقک کوچک بود. در ذهنم تصور کردم که این همان محلی است که نوارهای مشهور پیام‌های خمینی به مردم ایران ضبط می‌شوند. نوارها به ایران قاچاق و در مساجد و بازار پخش می‌شدند، جایی که برای ایثار و شهادت فراخوان داده می‌شد. بعدها من فهمیدم که ایرانیان چه اعتقاد دقیقی به مرگ به خاطر اسلام دارند.

در بیرون سکوت نسبی که قبل از نماز حاکم بود، جایش را به فریادهای بلند مشتاقان داده بود که دوباره فشار می‌آوردند و یکدیگر را هل می‌دادند تا به خمینی نزدیک‌تر شوند. خمینی بدون توجه به شور و شوق پیروانش به آرامی به سمت مقر خود قدمزنان پیش می‌رفت. صدها مریدی که در اطراف جمع شده بودند، فریاد الله اکبر سر دادند. فیلم بردارها و گزارشگرها برای جا پیدا کردن به همدیگر تنه می‌زدند و من صدای هیاهو را روی ضبط صوتم ضبط می‌کردم. همچنان، چهره خمینی بدون تغییر مانده بود. […]



در کنار جمعیت من صادق را دیدم و به سمتش رفتم و خیلی رسمی گفتم:

"آقای قطب‌زاده، اگر به ایران برگردید، خمینی حکومت خواهد کرد؟" من دوباره ضبط صوتم را روشن کرده بودم.

"نه، مردم حکومت خواهند کرد. ما انتخابات برگزار و دولت خودمان را انتخاب خواهیم کرد. خمینی یک رهبر روحانی است."

من چند سوال دیگر پرسیدم و جواب‌هایش را ضبط کردم. سپس او پیشنهاد داد که همان شب او را در Closerie des Lilas، رستورانی در Montparnasse ملاقات کنم. گفت که با دوستانش زودتر آنجا خواهد بود و منتظر من می‌شود.

در راه برگشت به پاریس به این دعوت فکر می‌کردم. من می‌خواستم که او را دوباره ببینم، اما به این خرس باوقار که من احساس می‌کردم خیلی مجذوبش شده‌ بودم؛ محتاط بودم. بیزاری من از مذهب سازمان‌یافته در نوفلوشاتو خودش را بروز داد و این حقیقت که صادق از این روحانی پیر عبوس تبعیت می‌کرد، آزارم می‌داد. اما هنوز صادق خیلی غربی به نظرم می‌آمد و وقتی او در مورد اسلام بحث می‌کرد اصلاً به جزئیات نمی‌پرداخت... افکارم دوباره پریشان شده بودند.

نهایتاً آن شب به "کلوسری" نرفتم. در عوض گزارشم را برای رادیو CBC نوشتم و ضبط کردم. گزارشم فقط کمی بددلی‌ام را پنهان می‌کرد: "هرچند ممکن است او اینطور به نظر نیاید، اما از این سوی راه خانه کوچکش تا آن چادر راه راه آبی – سفید که به عنوان مسجد موقتی برای پیروانش استفاده می‌شود، آیت‌الله بخشی از یک مجموعه بزرگ سنتی از روحانیون جنگجوی اسلامی است، رهبرانی چون "مهدی" کسی که شورش خونین اسلامی‌اش در سودان با مرگ ژنرال "گوردون چینی" و افرادش در خارطوم در قرن پیش به پیروزی رسید. (٢)

----------------------------------
  • (١) آنسوی آیینه ادامه‌ای است بر ماجرای آلیس در سرزمین عجایب، مرحله‌ای که سرانجام آلیس که هویت خود را در سرزمین عجایب یافته، سعی در شکل دادن آن و پیدا کردن جایگاهش در اجتماع دارد. لویس کارول (لوئیس کارول) آنسوی آیینه را هفت سال پس از سرزمین عجایب هنگامی که آلیس لیدل چهارده ساله بود نوشت. در آنسوی آیینه آلیس با اختیار کامل قدم به شهر آیینه می‌گذارد تا باز هم با موجودات بیشتری آشنا گردد و تجربه بیاندوزد. در این داستان شهر آیینه را قانون شطرنج اداره می‌کند و آلیس که با ورود به این سرزمین تنها یک مهره سرباز پیاده محسوب می‌گردد بر طبق قانون می‌تواند تا خانه هشتم پیش رفته و با رسیدن به آنجا تا مقام ملکه ارتقا پیدا کند. در فصول ابتدایی داستان ملکه مهره‌های سرخ شطرنج همچون یک معلم راه پیروزی را برای آلیس شرح می‌دهد. (نقل از ویکی‌پدیای فارسی)

  • (٢) اشاره به حکومت "چارلز جورج گوردون" معروف به "گوردون چینی" و "گوردون پاشا"، افسر ارتش بریتانیا و حاکم سودان در دهه ١٨٧٠. حکومت وی با شورشی به رهبری "محمد احمد" که مدعی شد همان مهدی موعود شیعه است به پایان رسید. این جنگ در تاریخ به نام جنگ مهدیست (Mahdist) معروف است. – مترجم

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

مردی در آینه: سرگذشت صادق قطب‌زاده (١)

ترجمه کتاب "مردی در آینه" نوشته "کرول جروم"

قسمت بعد................................................................قسمت قبل

فصل اول – پرواز به ایران

سر باریک و مخروطی شکل مناره‌های کاشی‌کاری شده حرم که به آسمان داغ ماه ژوئن در شهر مقدس قم کشیده شده بود به شکل مارهایی روی یک گنج جواهر می‌نمود. در مرکز، گنبد طلا انعکاسی از خورشید بود که روی جمعیت در آن روزداغ در سال ١٩٦٣ فرود می‌آمد.
آیت‌الله روح‌الله خمینی در حال حمله به شاه بود. او در حال تازیانه زدن بر سلطنتی بود که سربازان آمریکایی را از قانون ایران مصون کرده بود و همینطور به زنان حق رأی و خدمت در ارتش داده بود.
او می‌غرید: " دختران شما در پادگان‌ها خواهند خوابید!" خمینی می‌دانست چگونه رگ خواب آنان را بدست بیاورد.
سربازان در پنچم ژوئن به سراغش آمدند. با بی تفاوتی با آنها به زندان رفت.
و شهر مقدس به خشونت سربلند کرد. پشت به حرم، طلاب مذهبی، از آرامش حجره‌ها و صحن مدرسه فیضیه رو گردانده و با پلیس مسلح رو در رو شدند. فریاد طلبه‌های جوان وقتی از بالای نرده‌های کنار رودخانه به بستر خشک آن پرتاب می‌شدند به گوش می‌رسید.
به سمت شمال تهران گلوله‌ها به سوی جمعیت معترض در خارج از بازار بزرگ تهران شلیک می‌شدند. در شهرهای دیگر کشور هم وضعیت به همین شکل بود. در طی سه روز هزاران نفر کشته شدند.
انقلاب به نفع مساجد در جریان بود.
مرد جوان در تبعید، در دنیایی در غرب زندگی می‌کرد که هیچ از اینها نمی‌دانست. اما او می‌دانست. چشمان سیاه ایرانی او به آینده دوخته شده بود. انقلاب برای او هم در جریان بود.

صدای پشت تلفن نرم و خش‌دار و تمرین شده بود، صدای مردی چرب‌زبان. این اولین باری بود که من با صادق قطب‌زاده صحبت می‌کردم. هرچند هیچ تمایلی برای ملاقات با این روغن مار فروش خاورمیانه‌ای نداشتم(١)، اما برای کارم ناچار بودم. تابستان ١٩٧٨ بود. ما قرار یک ملاقات را گذاشته بودیم اما کار دیگری پیش آمد و من با آسودگی خاطر قرار مصاحبه را به هم زدم.

از هفته بعد، قطب‌زاده شخصاً گاه به گاه به من زنگ می‌زد تا مرا از آخرین کنفرانس‌های خبری گروهش، نهضت آزادی ایران، باخبر و یا برای اهداف خودشان تبلیغ کند. من هنوز نسبت به این سخنگویی که نرم و با لهجه‌ای کشیده حرف می‌زد محطاط بودم.

وقتی در اوایل سپتامبر زنگ زد تا به من بگوید که معمر قذافی یک رهبر مهم مذهبی ایرانی-لبنانی را دزدیده، ناله ناامیدی‌ام به آسمان رفت. با خودم فکر کردم باز یک پارانوئید ضد قذافی دیگر. بهشت مرا در برابر خاورمیانه حفظ کند! در سال‌هایی که آمد بارها افسوس خوردم که چرا این قضیه را پیگیری نکردم. هرچند آن زمان من نمی‌دانستم که این قضیه چقدر مهم بود یا اینکه چگونه زندگی شخصی مرا برای همیشه تحت تأثیر خود قرار خواهد داد.

در اواخر دهه ١٩٧٠ به عنوان یک تولید کننده دفتر پاریس ِ بنگاه خبرپراکنی کانادا (CBC)، من برای پوشش تمام تولیدات شبکه انگلیسی CBC در خارج از آن شهر پاسخگو بودم. من به عنوان یک تولیدکننده میدانی تلویزیون و یک خبرنگار پشتیبان خبر رادیو و تلویزیون عمل می‌کردم. همزمان برای رادیو و همه برنامه‌های جاری از تحقیقات پایه‌ای گرفته تا گزارش‌های کاملاٌ مستند به عنوان نیروی آماده بودم. من با جو شلزینگر(Joe Schlesinger)، خبرنگار ارشد CBC همراه با یک دستیار تولید و یک تیم دو نفره فیلمبردار تلویزیونی کار می‌کردم. بقیه کارکنان در آن دفتر – تقریباً بیست نفر – برای شبکه CBC فرانسوی کار می‌کردند. قلمروی کاری ما اروپای شرقی و غربی بود که گاهی اتحاد جماهیر شوروی را هم شامل می‌شد. ما با دفتر لندن CBC در این فعالیت ژورنالیستی ِ نشدنی تقسیم کار می‌کردیم. دفتر پاریس سفارش گزارش‌هایی را می‌داد که گستره‌اش از ناتو تا اپرای پاریس، برای من لذتبخش بود.

من در سال ١٩٧٤ به دفتر پاریس CBC آمده بودم، زمانی که بیست و شش ساله بودم. اروپا، خصوصاً پاریس برای من مناسب‌ترین مکان بود. من عاشق فرهنگ و زبانش بودم که خودم هم در مدرسه ابتدایی به عنوان بخشی از تجربه تحصیلی‌ام یادگیری‌اش را شروع کرده بودم. تمام ریشه‌های من به اروپا و بریتانیا برمی‌گشت.


به عنوان گزارشگری با سابقه دوازده ساله، با جدیدت از پوشش مسایل خاورمیانه اجتناب کرده بودم و این به خاطر بیزاری از خشونت‌های مذهبی از مکه تا اورشلیم بود. با عقبه‌ای به عنوان یک پروتستان اسمی؛ خودم به هیچ خدایی یا کلیسایی معتقد نبودم و نمی‌خواستم مردم به خاطر مسیح، الله یا یهوه خون همدیگر را بریزند.

در ١٩٧٨ اجتناب کردن از سیاست خاورمیانه غیر ممکن شده بود چرا که حالا کالایی بود که به اروپا صادر شده بود و بخشی از کار دفتر پاریس شده بود. سرتاسر سال ١٩٧٨ اعتراضاتی در پایتخت‌های سراسر جهان و سازمان ملل علیه رهبر دیکتاتور ایران، محمدرضا شاه پهلوی و خانواده‌اش انجام شده بود و سازمان اطلاعات و امنیت کشور(ساواک) پلیس مخفی بدنام شاه، به نقض حقوق بشر در ایران متهم شده بود.

ایران از نظر ژئوپولیتیکی کشور مهمی بود. ایران به خاطر نفتش، روابط دوستانه‌اش با اسرائیل و ایالات متحده و موفقیتش به عنوان بک کشور غیر عرب مسلمان و هم مرز بودنش با اتحاد جماهیر شوروی، کمک‌های وسیعی از آمریکا دریافت می‌کرد، ارتش بزرگ و آموزش‌ دیده‌ای داشت و به عنوان سدی مهم علیه کمونیسم در خاورمیانه در نظر گرفته می‌شد.

در ماه اوت، دفتر پاریس از من خواست که گزارشی در مورد عملیات ساواک در اروپا تهیه کنم. در پرونده "ایران" نام "ص. قطب‌زاده" را یافتم با این یادداشت که "به انگلیسی و فرانسه صحبت می‌کند". "ص. قطب‌زاده" به عنوان یکی از رهبران و سخنگوی نهضت آزادی ایران، جنبش ضد شاه در تبعید، شناخته می‌شد.

به او زنگ زدم تا قرار ملاقاتی بگذاریم و در مورد ساواک بحث کنیم. وقتی آن قرار به بعد موکول شد، من با خوشحالی به سراغ کار روی موضوع تروریست‌های FLQ کبک در تبعید در پاریس رفتم.

سرخوشی من از چشم بستن به روی مسائل خاورمیانه زیاد دوام نیاورد. در ٦ اکتبر ١٩٧٨ دیگ جوشان سیاست خاورمیانه با شخص آیت‌الله روح الله خمینی به پاریس رسید. پوشش خبری این مرد مقدس و قدرتمند ایرانی به دفتر پاریس واگذار شد. یک بار دیگر به صادق قطب‌زاده زنگ زدم تا با او در مورد فراخوان آیت‌الله به انقلاب قرار مصاحبه‌ای بگذارم.

برای مصاحبه دقیقاً سر وقت آمد. از لحظه‌ای که وارد شد بر فضای اتاق چیره شد. بلند بالا و چهارشانه، با آن موهای سیاه و چشمان زیبا، در نیم‌تنه کشمیری‌ روشنش شبیه یک خرس باوقار(٢) می‌نمود. دوست داشتنی اما به نوعی خطرناک به نظر می‌رسید. با هیچ‌یک از معیارهای مرسوم زیبا نبود، اما یک جاذبه مغناطیسی در وجودش بود. چشمان تیره‌اش به نظر پر از راز می‌آمد و دهان بزرگش او را خیلی سخاوتمند نشان می‌داد. مشخصات فبزیکی‌اش خیلی با شخصیتش آمیخته بود، آنقدر که من تصور می‌کردم که بینی نسبتاً پهن‌اش در طی رو در رویی‌های روزانه زندگی‌اش شکل گرفته است. حتی صراحتش موقع صحبت، با آن تن صدایی که مخلوط با صداهایی دیگر بود، به نظر می‌آمد در نتیجه کار یک چاقوی کند به آن صراحت رسیده است.

ص. قطب‌زاده قطعاً آن کسی نبود که من انتظارش را داشتم. من گرفتار توانمندیش شده بودم و همینطور ظاهر و رفتارش. برای چهل دقیقه تاریخ ایران استثمارشده توسط انگلیس، روسیه و آمریکا را برایم شرح داد. در مورد فعالیت‌های ساواک، فساد دستگاه سلطنت و لزوم هماهنگی بین سیاست و مذهب در یک فرهنگ اسلامی برایم توضیح داد.

من پرسیدم: " آیا می‌توانی مکانیزم یک "جمهوری اسلامی دموکراتیک" را توصیف کنی؟ قانون اساسی، مجلس و سیستم قضایی چگونه خواهند بود؟"
"روی جزئیات بر طبق قوانین اسلامی کار خواهد شد."
"قوانین اسلام قرون وسطایی؟"
"نه، نه! اسلام یک نیروی مترقی نوظهور است." او در حالی که مصاحبه را به پایان می‌بردیم، به من در این رابطه اطمینان خاطر می‌داد.

ساعت از شش گذشته بود. همانطور که دفتر را می‌بستم، صادق مرا برای صحبت به کافه‌ای که همان نزدیکی‌ها بود دعوت کرد. من می‌خواستم بیشتر با او باشم تا بیشتر در مورد انقلاب ایران بدانم. من تا آنموقع پای صحبت انقلابیون جهان سومی زیادی نشسته بودم، اما بیان صادق متفاوت بود. او از عبارات مبتذل شده چپ‌ها استفاده نمی‌کرد و منطقش بیگانه و عجیب و غریب بود. گذشته از این، حس روزنامه‌نگاری درون من تشویقم می‌کرد که این ارتباط مهم را تقویت کنم.

به این‌صورت شک و تردید‌هایم را توجیه کردم. خاورمیانه کاملاً برای من تازگی داشت و می‌توانستم از طریق این مرد چیزهای جدیدی درباره‌اش بیاموزم.

ما پشت یکی از این میزهای مزخرف کوچک آهنکاری شده سفید در کافه برکلی نشستیم. او سفارش چای داد و من یک "رام-گراگ" داغ (٣) سفارش دادم. از او درباره داستانی در نیوزویک که از او به عنوان یک مأمور لبنانی شوروی کمونیست اسم برده بود پرسیدم. آن مقاله نوشته "Arnaud de Borchgrave" می‌گفت که مأموران اطلاعاتی فرانسه گزارش داده‌‌اند که قطب‌زاده ارتباط مستقیمی با سران حزب کمونیست فرانسه و ایتالیا دارد و اینکه او با سرویس مخفی لیبی همکاری نزدیکی دارد.

او با قاطعیت مأمور بودنش را رد کرد و این شایعات را مزخرفاتی تحت تأثیر شرایط دانست و توضیح داد: " در خاورمیانه به خاطر دخالت‌های خارجی ما شرطی شده‌ایم. به خودمان باور نداریم. باور نمی‌کنیم که می‌توانیم خودمان انقلاب کنیم، چرا که تا به حال نتوانسته‌‌ایم. در خاورمیانه این همیشه باید نقشه خارجی‌ها باشد. یک چنین شرایطی، ذهنیتی به وجود می‌آورد که شایعات را می‌سازد."

همانطور که به او گوش می‌دادم میل به خانه رفتن را از دست دادم. صورتش مثل یک نقاب متحرک بود. باز و بسته، باز و بسته. مطالعه‌اش می‌کردم. صادق قطب‌زاده یک سیاستمدار حرفه‌ای نبود. وقتی درباره آنچه برای ایران می‌‌خواست حرف می‌زد، به نظر مثل یک طرح نو می‌آمد، یک خیال. درست یا غلط، انقلابی‌گری‌اش به نظر خیلی نشأت گرفته از خود او می‌آمد. نمی‌توانستم تصور کنم که او به ساز هیچ کس به جز ساز خود برقصد. اگر هم هر سر و سری با روس‌ها و لیبیایی‌ها داشت، به نظر می‌آمد که این آنها باشند که با وی رابطه دارند تا او با آنها.

آن شب تا دیروقت حرف زدیم. به نظر صادق "شاه یک احمق بود". چراکه: " او فکر می‌کرد که غیرقابل دسترسی است. او فکر می‌کرد که می‌تواند ایران را به سال‌های امپراطوری پارس به عقب برگرداند. به دوران قبل از اسلام." در زمان کودکی ِ من؛ شاه ایران به عنوان پادشاهی رویایی می‌درخشید. اما ایرانی‌ها، پیش از من از خیرش به عنوان یک احمق گذشته بودند.

صادق توضیح داد که او با تتفراز شاه بزرگ شده بود. هرچند تنفر او همراه با عصبانیت نبود. او تنفری توأم با خونسردی نسبت به پادشاه داشت، همانطور که به یک کرم با تحقیر نگاه می‌کرد. من بعداً فهمیدم که این ساده‌گیری استادانه علامت مشخصه او بود، یک علامت مشخصه فریبنده. صادق قطب‌زاده آدمی بود که با شدت تنفر و عشق می‌ورزید، اما هردوی این احساسات پوشیده زیر یک نقاب بود.

"امپراطوری پیش از اسلام"... به حرفهایش فکر می‌کردم. از آنجا که من هنوز به عمق اسلام پی نبرده بودم یا اثر به اصطلاح اصلاحات شاه را نفهمیده بودم، هنوز درک نمی‌کردم که آن به اصطلاح تغییرات – اصلاحاتی که ما در غرب تصور می‌کردیم مترقی‌‌اند – یکی از دلایل اصلی ناآرامی‌ها بود. من فکر می‌کردم که انقلاب بیشتر بر پایه یک نفرت از ساواک، پلیس و از سیاست‌های بی‌خود اقتصادی شاه بود. من هنوز قدرت اسلام را درک نمی‌کردم و نمی‌فهمیدم که مسجد – در مفهومی معادل با اصطلاح کلیسا که ما در غرب به کار می‌بریم – با یک دست در حال جنگ با شاه بود و با دست دیگر درگیر یک انشعاب داخلی.

صادق به نظر من غربی می‌آمد او یک کت سه تکه می‌پوشید و به انگلیسی محاوره‌ای صحبت می‌کرد. اما در عین حال من کم و بیش در حین صحبت در کافه به تفاوت‌ فرهنگی عمیقی که ما را از همدیگر جدا می‌کرد هم آگاه شدم.

چند ساعت بعد به صادق شب به خیر گفتم و کافه را ترک کردم. همانطور که از مسیر شانزلیزه (Champs Elysees) به سوی خانه قدم می‌زدم، احساس گیجی می‌کردم. احساس می‌کردم که شکار مخلوطی از احساسات مختلف که در طول شب حس کرده بودم، شده‌ام و محتاط نسبت به گرفتار شدن در این احساسات. اما وقتی صادق در کافه از من خواست که روز بعد او را در مقر خمینی ببینم، به راحتی موافقت کردم. فردا من به نوفلوشاتو خواهم رفت تا خودم این آیت‌الله روح‌الله خمینی را ببینم.

-----------------------------------------------
پانوشت:
  • (١) اصطلاحی برای توصیف آدمی که مدعی است فروشنده دوای همه دردهاست که در واقع دارویی بی تأثیر و حتی مضر است.
  • (٢) An Elegant Bear: زنان سفیدپوست در آمریکای شمالی وقتی می‌خواهند یک مرد خاورمیانه‌ای را جذاب و سکسی توصیف کنند از این اصطلاح استفاده می‌کنند.
  • (٣) Hot Rum Grog، نوعی مشروب الکلی ساخته شده از مخلوط رام و نوعی آبجوی سبک در آب جوش.
عکس در اوایل دهه هفتاد در پاریس برداشته شده و قطب‌زاده را که همان نیم‌تنه کشمیری‌ روشن و کلاه آستاراخانش را پوشیده نشان می‌دهد.
ویدیو بخشی از مستند Iran betrayed است که در سال ٢٠٠٤ از شبکه هیستوری پخش شده و در آن اشاره‌هایی به قطب‌زاده هم می‌شود.

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

پرشیا و میادین نفتی‌اش

مجموعه‌ای از فیلم‌های خبری مربوط به وقایع بعد از خلع ید انگلیس از نفت ایران و ملی شدن صنعت نفت:



و این ویدیو هم مجموعه‌ای از فیلم‌هایی است از دکتر مصدق که از منابع مختلف جمع‌آوری کرده‌ام:

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

مردی در آینه: سرگذشت صادق قطب‌زاده


زمانی که صادق قطب‌زاده در پاریس مقدمات بازگشت آیت‌الله خمینی به تهران را فراهم می‌کرد، همزمان به عنوان مترجم آیت‌الله و یکی از نزدیک‌ترین افرد به وی کنفرانس‌های خبری متعددی با خبرنگاران غربی هم داشت. در یکی از این کنفرانس‌ها با کرول جروم (Carole Jerome)، خبرنگار کانادایی شبکه CBC آشنا شد. این آشنایی خیلی زود به یک رابطه عاشقانه جدی بدل گشت که حتی باعث شد کرول جروم با وجود عدم علاقه‌اش به مسائل خاورمیانه با پرواز ایرفرانس همراه آیت‌الله خمینی و قطب‌زاده راهی تهران شود. اگرچه این رابطه تا زمان اعدام قطب‌زاده مخفی می‌ماند اما آنقدر جدی بوده که کرول جروم به خاطرش از CBC استعفا می‌دهد تا بتواند در تهران بماند. به این موضوع حتی در کتاب "اخلاق و رسانه‌ها: اخلاق در ژورنالیسم کانادایی" هم اشاره شده است. این خبرنگار کانادایی که بعداً به CBC باز می‌گردد در سال ١٩٨٧ کتابی به عنوان: "مردی در آینه: داستانی واقعی از عشق، انقلاب و خیانت در ایران" منتشر می‌کند که اگرچه به نظر می‌آید چندان مورد استقبال خواننده کانادایی قرار نگرفته است، اما بازگوکننده بخش‌های ناگفته و یا کمتر گفته شده‌ای از تاریخ معاصر ایران است که بدون تردید برای خواننده ایرانی جذابیت خاصی می‌تواند داشته باشد.

مدتی است که ترجمه این کتاب را شروع کرده‌ام که البته به کندی پیش می‌رود چراکه زبان نویسنده سرشار از توصیف ادبی فضاها و شرایط است و این، کار را برای یک مترجم غیر حرفه‌ای چون من سخت مشکل می‌کند. اما مصمم هستم که کار را تا به آخر ادامه دهم و به تدریج که بخش‌هایی از آن آماده می‌شود در همین‌جا منتشرش کنم. امیدوارم زمانی امکان انتشار کامل آن میسر شود اما برای این وبلاگ نسخه‌ای که در نظر گرفته‌ام خلاصه‌ شده اصل کتاب خواهد بود. موارد خلاصه شده شامل این دو مورد است:

  • بخش‌هایی از کتاب به زمینه‌های تاریخی وقایع می‌پردازد، مثلا زندگی و سوابق آیت‌الله خمینی یا توصیف محرم و نقش آن در تشیع که برای خواننده ایرانی تازگی نداشته و خصوصاً در حوصله مخاطب وبلاگ هم نمی‌گنجد.
  • توصیفاتی که حذف آن هیچ لطمه‌ای به شرح وقایع تاریخی نمی‌زند اما از خطوط قرمز این وبلاگ خارج است طبیعتاً در این ترجمه نخواهد گنجید. حس تنفر کرول جروم از اشخاصی که دستور اعدام عشق وی را داده‌اند قابل درک است اما وقتی بازگویی این احساسات موجب دردسر‌های ثانوی باشد، و کمکی هم به درک وقایع تاریخی آن زمان نکند، می‌شود از آنها گذشت.

از روش‌ها و کانال‌های زیادی برای تماس با کرول جروم قبل از انتشار این ترجمه تماس گرفتم که هنوز به جایی نرسیده است. کتاب اگرچه اجازه باز انتشار مطالب را بدون اجازه قبلی آزاد گذاشته اما من ترجیح می‌دادم با خود نویسنده در این مورد هماهنگی انجام بدهم که متأسفانه هنوز موفق نشده‌ام. برای مستند کردن مطالب، مجموعه خوبی از عکس و ویدیو تهیه کردم که همراه با مطالب به تدریج منتشر خواهم کرد. تلاش خواهم کرد هفته‌ای یک بخش از ترجمه‌ها را برای انتشار آماده کنم.

بدون شک این ترجمه پر از کاستی خواهد بود، بنابراین از هر تذکر و نظری صمیمانه استقبال خواهم کرد.

----------------------------------------
عکس بالا آخرین تصویری است که از خانم جروم پیدا کردم و مربوط می‌شود به سال ٢٠٠٤ که در مستندی در شبکه هیستوری ظاهر شد. عکس‌ها و ویدیوهایی از دوران انقلاب هم از او دارم که در پست‌های آینده خواهید دید.

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۸

روز جهانی زن

به رسم چهار سال گذشته این وبلاگ این شما و این پوستر امسال روز جهانی زن در کانادا با شعار "زنان قدرتمند، کانادای قدرتمند، حهان قدرتمند". هشتم مارس بر زنان ایران زمین مبارک.



خالی از لطف نیست اگر این ویدیو را از راهپیمایی سال 1358 زنان در تهران در اعتراض به اجباری شدن حجاب ببینید. نکته جالب توجه در این ویدیو در مقایسه با ویدیوهای دیگری که از این راهپیمایی روی اینترنت وجود داشت این است که در ویدیوهای قبلی مردان معترض به این زنان دیده نمی‌شدند.

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸

آیا کوروش کبیر وینی‌پگ را هم فتح خواهد کرد؟


از قرار دارد پای شهر ما هم در دعوای طولانی بین موزه بریتانیا و سازمان میراث فرهنگی ایران باز می‌شود. بعد از دست دست کردن موزه بریتانیا و تهدید ایران که در صورتی که انگلیس منشور حقوق بشر کوروش را به ایران قرض ندهد کلیه روابط فرهنگی و علمی‌اش را با انگلیس قطع می‌کند، حالا روزنامه "گلوب اند میل" کانادا خبر داده که صحبت‌هایی هست از اینکه شاید بهتر باشد این منشور برای مراسم افتتاح موزه حقوق بشر کانادا که در وینی‌پگ در حال ساخت است، ارسال شود.

ساکنین وینی‌پگ یکی-دو سالی می‌شود که در مجموعه فرهنگی-تفریحی "فورکس" شاید ساخت و ساز این موزه بوده‌اند که قرار است در سال 2012 رسماًً افتتاح شود. مقاله‌ی "به تهران یا به وینی‌پگ" روزنامه "گلوب اند میل" به طور ضمنی به این موضوع هم اشاره می‌کند که ایرانی‌ها ادعای مالکیت روی شیئی دارند که اگرچه به دستور یک پادشاه ایرانی ساخته شده اما توسط بریتانیا در سرزمینی کشف شده که عراق کنونی است! ترجمه فارسی این مقاله را از اینجا می‌توانید ببینید.

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

برای آزادی: برای مردمی که حافظه تاریخی ضعیفی دارند

مستند "برای آزادی" ساخته حسین ترابی را می‌دیدم و به این فکر می‌کردم که اگر آن نسلی که انقلاب می‌کند همه آنچه را که می‌بیند و درس می‌گیرد را به نسل بعد از خود انتقال دهد، نسل‌های بعدی هیچ‌گاه راه حل را در شعله‌های یک انقلاب دیگر نخواهند دید.

حتماً بخش‌هایی از این مستند را در برناهه‌های مختلف صدا و سیما در طول این سی سال گذشته دیده‌اید که سازنده آن هم گله‌مند این قضیه است(+). این مستند به گونه‌ای خالص بدون هیچ توضیحی گوشه‌ای از تاریخ ایران را از آتش سوزی‌ سینما رکس تا رفراندوم جمهوری اسلامی به نمایش می‌گذارد. این فیلم در لیست ده فیلم موسسه فیلم بریتانیا BFI به عنوان فیلم‌های مستندی است که جهان را تکان داده‌اند(+). زنده‌یاد فریدون ری‌پور یکی از عوامل این مستند بوده است.

فیلم روی یوتیوب در سیزده قسمت حدوداً ده دقیقه‌ای است که از طریق این پلی‌لیست می‌توانید آنها را پشت سر هم ببینید:



دیدار با خانم نویسنده

سه‌شنبه این هفته، ۲۱ ماه مه ۲۰۲۴ روزی ماندگار و استثنایی در زندگی من بود. در صد و چند کیلومتری پاریس، در روستایی که کوچه‌هایش از شدت اصالت ...