چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

انتخابات از نوع کانادایی

بعد از کلی کشمکش ِیکی دو هفته گذشته دولت لیبرال پل مارتین، که اصرار داشت تلاش کنه انتخابات به بعد از تعطیلات کریسمس و سال جدید بیافته تا مردم از تعطیلاتشون لذت ببرن و چون مردم توی کریسمس دوست دارن پاپانوئل رو در ِ خونشون ببینن نه سیاستمدارها رو! اما بالاخره با رأی عدم اعتماد پارلمان در دوشنبه، پاپانوئل هم ناچاره امسال رأی بده! البته اگه سیتیزن کانادا باشه و شرکت درانتخابات رو واجب بدونه!
همونطور که توی بی بی سی می تونین بخونین، عدم اعتماد به خاطر رسوایی های مالی بود که مارتین از دولت لیبرال قبلی وبال گردنش بود و دولت خودش توی این قضایا دامانش آلوده نبود. نخست وزیر قبلی، "ژان کرتین" کسیه که "شلوان" رئیس کالج ما، طرح معلمان برای آزادی رو در واقع از اون گرفته و حامی اصلی شلوان بود. البته خود کرتین بیشتر از یک ساله که هر از چندگاهی برای توضیح در مورد مسائل مالی زمان دولتش به دادگاه احضار میشه. توی عکس زیر شلوان و کرتین رو به همراه 3 نفر دیگه میبینین. *

مارتین دیروز به حضور فرماندار کل، نماینده حاجیه خانم الیزابت دوم در کانادا (که تازگی یک خانم تقریباً سیاهپوست به این سمت انتخاب شده) شرفیاب شد تا اجازه انحلال پارلمان و برگزاری انتخابات زودرس رو بگیره. به نظرم خیلی مسخره است کشور به این بزرگی در تصمیم گیری های مهمش و تصویب قوانینش باید تأیید هر چند فرمالیته ملکه انگلیس رو بگیره. الکی نیست که انگلیسی ها مدعی اند خورشید در ممالک بریتانیای کبیر هرگز غروب نمی کنه. از اونور دنیا (استرالیا) تا اینجا که به نظر من آخر دنیاست در یدشونه!
خلاصه از امروز فعالیت ستادهای انتخاباتی شروع شده و همه اخبار رو تحت تأثیر خودش قرار داده. دیدن فعالیت های انتخاباتی اینا برام خیلی جالبه. آسمون سیاست همه جه یک رنگه. "استیفن هارپر" رهبر حزب محافظه کار، حزب رقیب، لیبرال رو به جنایت در کبک متهم کرد. "پل مارتین" در دفاع از حزبش گفت شنیدم هارپر حرفهایی زده (بخونین حرف های گنده تر از دهنش!) بدونه که من عاشق کانادام!

از چپ به راست: "جک لیتون" رهبر حزب نئودموکرات، "استیفن هارپر" رهبر حزب محافظه کار،"پل مارتین"رهبر حزب لیبرال و نخست وزیر فعلی


حزب لیبرال پرچمدار قانونی کردن ازدواج همجنس ها بود و تا دیروز حزب محافظه کار با این مسأله مخالف بود و می گفت تعریف ازدواج پیوند بین یک زن و مرده و مفهوم مقدسیه و نمیشه! امروز "هارپر" علناً گفت اگه لازم باشه تعریف ازدواج رو در قانون تغییر می دم تا ازدواج همجنس ها قانونی بشه! تلویزیون ملی کانادا(سی بی سی) هم با یکی از رهبران جامعه همجنس گراها مصاحبه کرد و اون هم گفت چطور میشه که یک ماه قرار میشه این ازدواج قانونی شه و ماه بعد نه؟!
یکی دیگه از کانال های تلویزیونی امشب یک کاندیدا رو نشون می داد که تصمیم گرفته برای اینکه بهتر شرایط مردم عادی رو درک کنه، یک شب در یک آپارتمان ساده که سوسک هم داره (سوسک هاشو نشون داد!) زندگی کنه!
تا اینجا که وعده وعیدهای الکیشون فرق زیادی با انتخابات مملکت خودمون نداشت. فقط منتظرم ببینم اینجا لیست نماینده هاشونو امام زمان یا اقلاً "جیزز"ِ شون (مسیح) امضا می کنه یا نه!
من اگه حق رأی داشتم به نئودموکرات ها رأی می دادم. از بقیه صادق ترن. اگرچه شانسشون کمه و نمی تونن دولت تشکیل بدن اما از اونجا که معمولاً با لیبرال ها ائتلاف می کنن، پس بهتره که تعدادشون بیشتر بشه. محافظه کارها خیلی به آمریکا نزدیکن و جنگ طلب. اصلاً ازشون خوشم نمیآد. حزب "بلاک کبک" و سبزها هم که اصلاً تأثیر گذار نمی تونن باشن.
شما، که توی کانادایین، به کدوم حزب رأی میدین یا اگه می تونستین میدادین؟

مجموعه عکس های قشنگی از جلسه رأی عدم اعتماد رو اینجا ببینید.

________________________________________

* اون آقای ریشو سمت راست یک پاکستانی به اسم "ریاض عبدالله" است که از اونجایی که همیشه من باید با پاکستانی جماعت مشکل داشته باشم (قبلاً داستان مشکلاتم رو با این جماعت تعریف کردم!)،با این آقا یک برخورد جدی داشتم. اما این اواخر تا قبل از جنجال روزنامه تورنتو استار که این بنده خدا رو مجبور به استعفا کرد، ظاهراً با هم خوب شده بودیم. اون زمان (نزدیک یکسال پیش) روی مدلبندی مالی همین طرح "معلمان برای آزادی" کار می کردم که داخل کالج به جز خود شلوان فقط من دسترسی به اطلاعاتش داشتم. باضافه دو مشاور شلوان که یکیشون اصلاً تورنتو نبود و یکی هم بیرون کالج بود. ریاض ازغیبت شلوان که برای سفری به اتاوا می رفت استفاده کرد و دوستانه این اسناد رو از من درخواست کرد. من هم که به حساسیت قضیه پی برده بودم و به این آدم هم اصلاً نمی تونستم اعتماد کنم، قبل از رفتن شلوان ازش بدون اسم بردن از ریاض نظرشو خواستم که اصرار کرد بگو کی ازت اینو خواسته. به من گفت به هیچ وجه این مدارک رو به کسی نده و توی راه اتاوا با موبایلش با ریاض تماس گرفت و بهش خیلی توپید و البته بعدهم اون به من توپید و گفت من حداکثر با دو روز تأخیر هر اطلاعاتی بخوام بدست میارم!

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

پراکنده گویی!

  • امروز هوای تورنتو خیلی خوب شده بود. بعد از دو روز خونه نشینی، توی راه برگشت از کتابخونه کمی قدم زدم. هوا کاملاً تاریک شده بود. داون تاون تورنتو رو خصوصاً اون بخشی از خیابون یانگ که بین "بلور" و" دانداس" قرار می گیره خیلی برای قدم زدن دوست دارم. توش واقعاًً زندگی جریان داره. قدم زدن توی این تیکه واقعاً آرومم می کنه. خصوصاً اگه ساندویچ کوکو سبزی دست پخت خودت رو هم زیر بارون، چتر به دست، توی یکی از گرون ترین خیابونهای تورنتو به نیش بکشی خیلی حال میده!
  • این متن با ایمیل برام رسیده، قشنگ بود میذارمش همه فیض ببرن:

به این پرسش ها چه پاسخی می دهید؟

پرسش اول :


اگر زنی را بشناسيد که حامله است و از قبل ٨ بچه دارد که سه تا از آنها کر، دو تا از آنها کور، و يکی از آنها عقب‌مانده ذهنی هستند، آيا به او توصيه می‌کنيد که سقط جنين کند؟

پرسش دوم :

فرض کنيد می‌خواهند رهبری برای جهان انتخاب کنند و شما هم بايد در اين انتخابات رأی بدهيد.در زير، واقعيتهايی در مورد سه نفری که کانديدا هستند آورده شده است:

کانديدای اول با سياستمداران نادرست و متقلب ارتباط دارد و با ستاره‌شناسان مشورت می‌کند. دو معشوقه داشته و به شدت سيگاری است و ٨ تا ١٠ ليوان مشروب در روز می‌خورد.
کانديدای دوم تا کنون دوبار از اداره اخراج شده است، تا ظهر می‌خوابد، در دوران دانشکده ترياک مصرف می‌کرده و هر روز عصر يک چهارم بطری ويسکی می‌خورد.
کانديدای سوم قهرمان قلابی جنگ است. خام خوار است، سيگار نمی‌کشد، فقط گاهی آبجو می‌خورد و روابط عاشقانه خارج از محدوده ازدواج نداشته است. به کداميک از اين کانديداها رأی می‌دهيد؟

پاسخ ها:

کانديدای اول فرانکلين روزولت است. کانديدای دوم وينستون چرچيل است. کانديدای سوم آدولف هيتلر است. ضمناً اگر پاسخ شما به پرسش مربوط به سقط جنين مثبت بوده است بدانيد که بتهوون را کشته‌ايد!

  • امروز توی کتابخونه مرجع تورنتو، بعد از کمی مطالعه برای زنگ تفریح سری به بخش کتاب های فارسی زدم. کلی کتاب جدید اضافه شده بود. خیلی جالبه، همه جور کتابی توش پیدا میشه. از سری کامل "سه تفنگدارالکساندر دوما" گرفته تا "بامداد خمار"، از کتابهای "مسعود بهنود" گرفته تا سری کامل "اصول کافی" و همینطور خاطرات آیه الله منتظری (چاپ اروپا). رمان "خانوم" ِ بهنود رو هم گرفتم بخونم. صفحه اولش نوشته: "این یک قصه است، باورش کنید."
  • بهترین عنوانی که به این مطالب می تونستم بدم، پراکنده گویی بود. پراکنده گویی هم فقط از یک ذهن آشفته می تونه نشأت بگیره. پس برام دعا کنین!

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۴

دکتر سروش و منو این آخر هفته!

تا چند دقیقه پیش داشتم سخنرانی جنجالی دکتر سروش در دانشگاه سوربن پاریس رو گوش می کردم. همون سخنرانی مرداد ماه با عنوان "تشیع و چالش مردم سالاری". قبلاً جسته و گریخته متن این سخنرانی رو توی سایت های مختلف و البته بیشتر از متنش مخالفت ها و داد و فریادهایی وااسلاما واشیعیا ! توی سایت ها دیده بودم. فایل این سخنرانی رو از اینجا می تونین دانلود کنین. حجمش زیاده (حدود 9Mb) اما ارزش وقت گذاشتن داره. توی این سخنرانی دکتر سروش ضمن تشکیک در مسأله مهدویت، به نقد بعضی از مفاهیم توی تشیع و ناسازگاریش با دموکراسی می پردازه. ضمن اینکه میگه تشیعی که الان در ایران وجود داره، یک تشیع غلوآمیزه و اجتهاداتش چیزی جز تقلید نیست، به نظرات اقبال لاهوری در کتاب "بازسازی فکر دینی در اسلام" اشاره میکنه و میگه که در اواخر فصل پنجم این کتاب که پنجاه سال پیش در ترجمه استاد آرام حذف شده و هیچ وقت به خاطر ملاحظات اعتقادی شیعی در ایران ترجمه نشده، اقبال از ابن خلدون به خاطر اینکه تمامی احادیث مربوط به مهدویت رو رد کرده و جعلی دونسته تمجید کرده. دکتر سروش میگه به نظر اقبال اگر قرار باشه یک مهدی ظهور کنه که همون اوتوریته پیامبر رو داشته باشه، در اینصورت نتیجه خاتمیت که هدفش رهایی انسان است، نقض خواهد شد. در یک جای دیگه دکتر سروش تفکر مهدویت و اعتقاد به ظهور و زمینه سازی ظهور رو شبیه تفکر یهودی ها در اینکه اشغال فلسطین و تشکیل اسرائیل زمینه سازی آخرالزمانه می دونه! در جای دیگه ای هم در پاسخ به یک سوال خیلی رک گفت: "شیعه بودن لازمه مسلمان بودن نیست".


(این عکس مربوط به سوربون نیست و در جمعی از دانشجوها و استادهای هاروارد گرفته شده)

اگر سری به این سایت بزنین، تمام نقدها (و البته بعضاً فحش ها و اعتراض ها!) به این سخنرانی رو که مهمترینش نامه های آقای بهمن پور و پاسخ های دکتر سروش هست رو می تونین بخونین.
من هم که عددی نیستم که بخوام در این مورد نظر بدم. فقط می دونم جمعیت ما شیعه ها که ادعامون گوش دنیا رو کر کرده و جز خودمون اونم از نوع اثنی عشری شو،هیچ مسلمونی رو لایق بهشت نمی دونیم، و تکلیف غیر مسلمون ها رو هم که آقای جنتی روشن کردن، چیزی حدود 10 درصد از کل جمعیت مسلمون های دنیاست. و وقتی هم توی اخبار می شنویم که مثلاً هر ساله تعداد بیشتری از مردم در اروپا و آمریکا به اسلام روی می آورند، جهت اطلاع باید عرض کنم هیچ کدومشون شیعه نمیشن!
توی دوران بچگی که خیلی خیلی مذهبی بودم و توی خونه به طعنه لقب بچه شیخ گرفته بودم! درعین حال یه چیزایی برام خیلی سوال بود. مثلاً هیچ وقت نتوستم بفهمم که "برای سلامتی امام زمان دعا کنین" یعنی چی! برام قابل درک نبود چطور امام زمانی که 1300 ساله به قدرت خدا زنده است، ممکنه مریض شه و مثلاً سرما بخوره و ما باید برای سلامتیش دعا کنیم! یا اینکه همیشه در خودم حس گناه داشتم نسبت به اینکه ته دلم دوست نداشتم فرج امام زمان جلو بیافته. چونکه اونقدر توی گوش ما خونده بودن که وقتی امام زمان ظهور کنه، دریایی از خون راه میافته و آقا سر بیشتر مردم رو از تن جدا می کنه و یا اینکه همه چیزهایی که مظهر تمدن جدید هستن مثل برق و رادیو و تلویزیون از کار میافته و جنگ ها همه با اسب و شمشیر میشه و ... از این جور چیزها که طبیعیه هیچ آدم عاقلی آرزوی چنین شرایطی رو نداره!
دکتر سروش که الان استاد مدعو دانشگاه های انگلیسه، بعداز این سخنرانی برای شرکت در جشن عروسی پسرش با شجاعت برگشت ایران!
یادمه اوایل انقلاب و زمان جنگ که هنوز دکتر سروش چون از این جور حرفا نمی زد نه تنها مغضوب نشده بود، که حتی به عنوان یکی از تئوریسن های ولایت فقیه هر هفته یکی دو بار بین ساعت 1 تا 2 (قبل از اخبار) سخنرانی های هفتگی اش از رادیو پخش می شد و به خاطر جنگ، شرایط جنگی در خونه ما هم برقرار بود و کسی حق نداشت رادیویی که بابام (که اینشالله خدا حفظش کنه) روشن می کرد و مطمئنم هیچ وقت گوش نمی کرد و فقط پاش چرت می زد رو خاموش کنه، من همیشه نسبت به صدای دکتر سروش یک حساسیت خاصی داشتم! حالا اینور دنیا، شب آخر هفته مو با گوش کردن به سخنرانی 150 دقیقه اش می گذرونم! این هم از شب یکشنبه این هفته ما! همه توی نایت کلاب های تورنتو به عیش و نوش و ما در پی نظرات ابن خلدون در باب مهدویت! خدایا شکرت!
اما اینکه این اواخر نقش امام زمان در کشور ما و دولت جدید خیلی خیلی پر رنگ شده و باقی قضایا بماند برای مطلب بعدی!

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

اولین برف تورنتو

دو روز پیش (پنجشنبه) اولین برف تورنتو به زمین نشست. هوا توی دو شب پیش تا 11 درجه زیر صفر هم رسید. الان یه کمی بهتر شده. (فکرش رو هم نمی کردم به هوای 5 درجه زیر صفر بگم بهتر!) ای روزگار...
این سرما، دست من هم کار داد و حسابی سرماخوردم. خونه نشینی همان و از بیکاری و بی حوصلگی به طراحیه قالب وبلاگ رو آوردن همان. نتیجه این شد که می بینین. نتیجه 2 روز خونه نشینی!
علاوه بر اینکه ظاهر وبلاگ و رنگ و روش رو تغییر دادم، یه امکاناتی هم بهش اضافه شده. فهرست آخرین 10 مطلب پست شده، یک سری لینک خیلی خوب، 7 تیتر مهم از اخبار که بصورت خودکار بروز می شن، ارائه کد لوگوی دستنوشته ها برای دوستانی که می خوان به دستنوشته ها لینک بدن و البته همچنان علاقمندان می تونن با وارد کردن ایمیلشون مشترک خلاصه جدیدترین مطالب وبلاگ بشن. اینجوری هر وقت مطلب جدیدی به وبلاگ اضافه بشه یک ایمیل اتوماتیک برای مشترکین ارسال میشه. به قول اهالی این دیار: All recommendations are welcomed!
این عکس هم، شماره 67 استیلز شرقی ِ برف زده رو نشون میده!

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴

هر آدمی دوقلب دارد...

●«هر آدمي دو قلب دارد، قلبي که از بودن آن با خبر است و قلبي که از حضورش بي خبر. قلبي که از آن با خبر است، همان قلبي است که که در سينه مي تپد، همان که گاهي مي شکند، گاهي مي گيرد و گاهي مي سوزد. گاهي سنگ مي شود و سخت و سياه؛ و گاهي هم از دست مي رود. با اين دل مي شود دلبردگي و بيدلي را تجربه کرد. دل سوختگي و دل شکستگي هم توي همين دل اتفاق مي افتد. سنگدلي و سياه دلي هم ماجراي اين دل است. با اين دل است که عاشق مي شويم، با اين دل است که دعا مي کنيم و گاهي با همين دل است که نفرين مي کنيم و کينه مي ورزيم و بد دل مي شويم.

اما قلب ديگري هم هست. قلبي که از بودنش بي خبريم. اين قلب اما در سينه جا نمي شود؛ و به جاي آن که بتپد، مي وزد و مي بارد و مي گردد و مي تابد. اين قلب نه مي شکند و نه مي سوزد و نه مي گيرد. سياه و سنگ نمي شود. از دست هم نمي رود. زلال است و جاري. مثل رود و نسيم و آن قدر سبک که هيچ وقت، هيچ جا نمي ماند. بالا مي رود و بالا مي رود و بين زمين و ملکوت مي رقصد. آدم هميشه از اين قلبش عقب مي ماند.
اين همان قلب است که وقتي تو نفرين مي کني، او دعا مي کند. وقتي تو بد مي گويي و بيزاري، او عشق مي ورزد. وقتي تو مي رنجي او مي بخشد... اين قلب کار خودش را مي کند. نه به احساسات کاري دارد، نه به تعلقت. نه به آن چه مي گويي و نه به آن چه مي خواهي. و آدم ها به خاطر همين دوست داشتني اند. به خاطر قلب ديگرشان . به خاطر قلبي که از بودنش بي خبرند.» *

●روزي روزگاري در جزيره اي دور افتاده تمام احساسها کنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي کردند. خوشبختي، پولداري، عشق، دانايي، صبر، غم، ترس و ... هر کدام به روش خود مي زيستند. تا اينکه يک روز دانايي به همه گفت: "هر چه زودتر اين جزيره را ترک کنيد، زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهد گرفت و اگر بمانيد غرق مي شويد."
تمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را از انبار خانه هايشان بيرون آوردند و تعميرش کردند و پس از عايق کاري و اصلاح پاروها منتظر روز حادثه شدند.
همه چيز از يک طوفان بزرگ شروع شد و هوا بقدري خراب شد که همه بسرعت سوار قايقها شدند و پاروزنان جزيره را ترک کردند. در اين ميان عشق هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره متوجه حيوانات جزيره شد که همگي به کنار ساحل آمده بودند و «وحشت» را نگه داشته بودند و نمي گذاشتند که او سوار بر قايقش شود. «عشق» به سرعت برگشت و قايقش را به همه حيوانها و «وحشت» زنداني شده سپرد. آنها همگي سوار شدند و ديگر جايي براي عشق نماند. قايق رفت و عشق تنها در جزيره ماند. جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مي رفت و «عشق» تا زير گردن در آب فرو رفته بود. او نمي ترسيد زيرا «ترس» جزيره را ترک کرده بود اما نياز به کمک داشت. فرياد زد و از همه احساسها کمک خواست. اول کسي جوابش را نداد. در همان نزديکي قايق دوستش «ثروتمندي» را ديد و گفت: "«ثروتمندي» عزيز به من کمک کن.
"«ثروتمندي» گفت: "متاسفم، قايقم پر از پول و شمش طلاست و جايي براي تو نيست."
«عشق» رو به سوي «غرور» کرد و گفت: "مرا نجات مي دهي؟"
«غرور» پاسخ داد: "هرگز، تو خيسي و مرا خيس مي کني."
«عشق» رو به سوي غم کرد و گفت: "اي دوست عزيز مرا نجات بده."
اما «غم» گفت: "متاسفم دوست خوبم، من به قدري غمگينم که ياراي کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتياج به کمک دارم."
در اين بين «خوشگذراني» و «بيکاري» از کنار عشق گذشتند ولي عشق هرگز از آنها کمک نخواست! از دور «شهوت» را ديد و به او گفت: "آيا به من کمک مي کني؟"
«شهوت پاسخ داد: "البته که نه! ..... سالها منتظر اين لحظه بودم که تو بميري!...يادت هست هميشه مرا تحقير مي کردي؟ همه مي گفتند تو از من برتري! از مرگت خوشحال خواهم شد!"
«عشق که نمي توانست «نا اميد» باشد رو به سوي خداوند کرد و گفت: "خدايا مرا نجات بده." ناگهان صدايي از دور به گوشش رسيد که فرياد مي زد: "نگران نباش، تو را نجات خواهم داد." عشق بقدري آب خورده بود که نتوانست خود را روي آب نگه دارد و بيهوش شد. پس از به هوش آمدن، با تعجب خود را در قايق «دانايي» يافت. آفتاب در آسمان پديدار مي شد و دريا آرامتر شده بود. جزيره داشت آرام آرام از زير هجوم آب بيرون مي آمد و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند. «عشق برخاست. به «دانايي» سلام کرد و از او تشکر نمود.
«دانايي» پاسخ سلامش را داد و گفت: "من «شجاعتش» را نداشتم که به نجات تو بيايم.«شجاعت» هم که قايقش دور از من بود، نمي توانست براي نجات تو راهي پيدا کند.تعجب مي کنم تو بدون من و «شجاعت» چطور به نجات «وحشت» و حيوانات رفتي؟ هميشه مي دانستم در تو نيرويي هست که در هيچکدام از ما نيست. تو لايق فرماندهي همه احساسها هستي. «عشق» تشکر کرد و گفت: "بايد بقيه را هم پيدا کنيم و به سمت جزيره برويم ولي قبل از رفتن مي خواهم بدانم که چه کسي مرا نجات داد؟" «دانايي» گفت: "او زمان بود."
«عشق» با تعجب گفت: "«زمان»؟"
«دانايي» لبخندي زد و پاسخ داد: "بله، «زمان»، چون اين فقط «زمان» است که مي تواند بزرگي و ارزش «عشق» را درک کند... "**
●امروز تورنتو خیلی سرد شده. الان 9 درجه زیر صفره! هنوز از برف خبری نیست فقط هوا خیلی سرد شده و اتاق من که "به اندازه یک تنهایی جا دارد"، سردتر...
__________________________
*از: وبلاگ زهرا
** از : وبلاگ یکرنگ

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

بدون عنوان!

  • اول اینکه چند روز پیش باز این پریتی یلاجا (گزارشگر تورنتو استار) یک مطلب جدید بر علیه شلوان چاپ کرده. گفته که وزارت علوم اونتاریو به CCBC یک اولتیماتوم برای اجرای یک سری شرایط و تعهدات داده و گفته به یک نامه محرمانه از وزارتخونه به کالج دسترسی پیدا کرده که این اطلاعات رو از توش بدست آورده. همینطور گفته که اگر کالج نتونه تغییری در وضعیت موجودش بده، وزارتخونه گواهینامه (License) شو برای سال جدید میلادی که تا یک ماه و چند روز دیگه میرسه، تمدید نخواهد کرد. متن کامل این مقاله رو اینجا بخونین.
  • دیگه اینکه بابک توی وبلاگش (دو ساعت) عکس هایی از تخریب قبرهای پیشگام های اون چیزی که قرار بود نتیجه اش یک چیزه دیگه باشه اما این شد که الان هست و مایه آواره گی چند میلیون ایرانی توی کشورهای دیگه است، گذاشته که جالبه یک سری بهش بزنین. سنگ قبرهای حنیف نژاد و خسرو گلسرخی و بیژن جزنی و دیگران رو دارن میکنن و به بهانه بازسازی، قبرهاشونو صاف می کنن. توی این دو سه سال آخری که ایران بودم و دست روزگار راه پای من روهم به بهشت رضای مشهد باز کرده بود و هر چند وقت یکبار سری به عزیزی که اونجا به خاک سپرده بودم میزدم، سعی می کردم سری هم به قطعه اعدامی های اول انقلاب بزنم. حس غریبی داشتم. اون قطعه خیلی غریب بود. پر از خارهایی که به خاطر عدم رسیدگی عمدی بین قبر ها روییده بود. اکثراً سنگ قبر نداشتن و مادر و پدرهای داغدار با علامتی سنگ قبر عزیزشون رو نشون گذاشته بودن. بعضی وقت ها هم پدر و مادر مسنی رو میشد دید که لابلای خارها به دنبال آرامگاه دختر یا پسرشون می گشتن. چراشو نمی دونم اما با وجودی که شخص خاصی رو اونجا نمی شناختم، اما حس خاصی منو هربار به اون قطعه می کشوند. نمیدونم آیا برای اون قطعه از بهشت رضای مشهد هم چنین تدارکی دیده اند یا نه!(در این مورد این مطلب رو از گویا بخونین)
  • دو سه ساعت پیش داشتم توی گوگل دنبال یه چیزی می گشتم که بصورت اتفاقی فیلم "مهمان مامان" مهرجویی رو بصورت آنلاین پیدا کردم. این فیلم رو همون روزهای آخری که داشتم بارم رو می بستم که بیام این طرف دیدم. این فیلم اونقدر ساده و بی آلایش و راحت با بیننده ارتباط برقرار می کنه که نتیجه اش این شد که من رو تا ساعت 2 نصفه شب بیدار نگه داشت که کامل ببینمش و بعد هم این وبلاگ مادرمرده رو آپ دیت کنم. اونایی که ندیدن و اینترنتشون پرزوره ببینن که فوق العادست.

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

تهاجم فرهنگی از نوع برره ای!

چند وقت پیش که داشتم با سارا، دختر 6 ساله برادرم از ایران تلفنی صحبت می کردم، وقتی شنیدم که از من پرسید: "چطوری جیگر؟" خیلی تعجب کردم. بعداً فهمیدم که اون بی تقصیره و این اصطلاح، اونجا تکیه کلام خرد و کلان شده! محصول دیگری از مهران مدیری به نام شب های برره! ظاهراً این سریال توی ایران خیلی جنجال به پا کرده و خیلی تأثیر گذار شده. وقتی دیدم حجت الاسلام ابطحی (معاون پارلمانی زمان خاتمی) هم توی وبلاگ خودش مطلبی به زبون برره ای گذاشته، فهمیدم ظاهراً قضیه جدی تر از این حرفاست:
"...البته نظر ادیبان و اهالی ادبیات و دلسوزی های آنان محترم است و باید به آن توجه کرد ولی فکر می کنم اگر سخت نگیرند و بگذارند صدا و سیما یک مقدار هم برنامه ای پخش کنند که مردم خنده در وَ کنند، خوب است. " – متن کامل

چند روز پیش هم جوک برره ای برای احمدی نژاد به دستم رسید که چون این سریال رو منظم دنبال نمی کردم، نکته شو تا زمانی که از دوستان ایرانی پرسیدم، متوجه نشدم. جوک این بود :
" از احمدی نژاد می پرسن شاخص بورس پایین اومده، یک فکری بکن! احمدی نژاد می پرسه: ایکه الان گفتی یعنی چه؟!"
چند روز پیش هم که یک بیننده تلویزیون ماهواره ای هخا، گردانندگان این تلویزیون رو حسابی با این سریال سر کار گذاشته بود.
چند دقیقه قبل داشتم نقد و بررسی این سریال رو که از شبکه سوم تلویزیون ایران، پخش شده بود رو می دیدم. نظرات موافق و مخالف از مردم و همینطور سخنرانان یک سمینار در مورد این سریال رو نشون میداد. البته بیشتر نظرات موافق انتخاب شده بود. من توی ایران که بودم که بیننده نسبتاً همیشگی کارهای قبلی مهران مدیری بودم. اما این کارش چندان جذابیتی برام نداشت. نمی دونم این تنها ناشی از نبودنم توی محیطه که مسلماً می تونه تأثیر گذار باشه یا تغییر سلیقه و یا اینکه واقعاً ایندفعه جذابیت کارهای قبلیشو نداره. اینجا با وجودی که بعضی از سریال ها و خیلی از فیلم های سینمایی ایران رو همچنان پیگیری می کنم و برام همچنان همون جذابیت رو دارن، اما این سریال رو به جز چندباری اون هم زمانی که با دوستهای ایرانی دور هم جمع بودیم، ندیدم. که اون جمع ها هم متأسفانه این اواخر دیگه چندان رونقی نداره و بیشتر وقتم رو توی تنهایی می گذرونم.
ضرغامی، رئیس صدا و سیما، توی این برنامه می گفت چون آمار مخاطبین برنامه بالاست و رقبا چه داخلی و چه خارجی (بخوانید ماهواره ها!) در زمان پخش این برنامه، مخاطب ندارن، این نشون میده این برنامه موفقه! می خواستم خدمت آقای ضرغامی که از یک تشکیلات نظامی سر از مدیریت مهمترین رسانه یک کشور در آورده، عرض کنم که برای این منظور راه های ساده تری هم هست که چندین برابر شبهای برره مخاطب برای شما جلب کنه. کافیه یک سریال پورنو پخش کنین یا مثلاً رقص جمیله! مطمئن باشین چند برابر برره بیننده پیدا می کنه!
در مورد این سریال من چند نکته به نظرم میرسه که می خوام از خودم در بکنم:
- من فکر می کنم سلیقه عمومی مردم ما در طول این دو دهه اخیر به برکت صدا و سیما به شدت تنزل کرده و سطحی پسند شده.
- اونقدر جای شادی و خنده در زندگی ایرانی ها خالیه که سریالی مثل شب های ببره می تونه اینقدر مخاطب جذب کنه که بعد خودش مشکل ساز بشه.
- و یک مشکل اساسی که فقدان فرهنگ تماشای برنامه های تلویزیونی توی ایرانه. اینکه همه اعضای یک خونواده همه برنامه ها رو تماشا می کنن. اصلاً اینکه پدر و مادر بتونن به بچه شون بگن این برنامه مناسب تو نیست و برو به اتاق خودت، تقریبا غیر ممکنه. یکی از چیزهای که در اینجا، که از نظر ما مهد فساد و تهاجم فرهنگیه، برای من خیلی جالبه، اینه که اینجا معمولاً بچه ها از 9 شب به بعد، تلویزیون تماشا نمی کنن. قبل از اون هم قبل ازهر برنامه اعلام میشه که این برنامه برای چه سنینی مناسب نیست و شامل چه صحنه هایه. اینجا فیلم هایی رو دارای صحنه های خشونت اعلام میکنه و توصیه می کنه که مناسب افراد کم سن و سال نیست که در مقایسه با بعصی فیلم هایی که از صدا و سیمای خودمون در بعد از ظهر روز جمعه که همه اعضای خونواده دسته جمعی تلویزیون نگاه می کنن هیچه!
- نظر شما چیه؟

امان از دست این ژورنالیست ها!

جمعه حدود ظهر بود که سری به CCBC زدم. با شلوان(رئیس کالج)، توی پله ها برخورد کردم. سلام و احوالپرسی گرمی کرد و پرسید نهار خوردی؟ گفتم نه. گفت بیا بریم نهار بخوریم. یک ساعتی در حین نهار داخل Food Court نزدیک کالج، با هم درمورد موضوع های مختلف حرف زدیم. برای بقای خودش برنامه های داشت و خیلی امیدوار نسبت به نتایجش صحبت می کرد. از آخرین مقاله "تورنتو استار" هم که اول نوامبر در مورد قضایای کالج و برنامه کلینتون منتشر شد، خیلی راضی بود. آدم فوق العاده زرنگ و هفت خطیه! همون روزهای اول می گفت که با ژورنالیست ها نباید جنگید. باید با روش خودشون کاری کرد که دوباره همون چیزهایی که خراب کردن رو درست کنن. مقاله های قبلی فقط دو نویسنده داشت. سری مقاله های اول که به تمجید و تبلیغ این برنامه می پرداخت رو "CAROL GOAR" و مقاله هایی که بر علیه شلوان نوشته شد رو "PRITHI YELAJA" نوشته بود. نویسنده این آخرین مقاله "Joey Slinger" تازه وارد این دعوا شده. اگرچه از روزنامه نگارهای کهنه کار تورنتو به نظر میاد باشه.


پریتی یلجا، یک دختر هندی الاصله که اون جور که من سابقه شو درآوردم اگرچه یک بار برنده Michener Award، (یک جایزه معتبر کانادایی برای روزنامه نگاران) شده، اما بیشتر زمانی که متهم به یک سرقت ادبی شد و مجبور به عذرخواهی، اسمش سر زبون ها می افته. ظاهراً یک خواننده دقیق، متوجه شباهت کامل یکیاز پاراگراف های آغازین نوشته ای از یلجا با مطلب دیگه ای که دو هفته قبلش در Village Voice که در نیویورک چاپ شده بوده، میشه.

یلجا، نفر اول ایستاده سمت چپ



"کارول گور" رو هم چند بار توی کالج دیده بودم. اما اطلاع خاصی ازش ندارم.
درمجموع همونطور که از اول حدس می زدم، احتمال اینکه این جانور دو پا(شلوان) خودشو از این مخمصه نجات بده و دوباره همه چیز رو درست کنه خیلی زیاده. خونسردی و اعتماد به نفس فوق العادش، یکی از مهمترین دلایل موفقیتش میتونه باشه. وقتی در اوج اون بحران، دقیقاً در بعد از ظهر همون روزی که قرار بود کلینتون در پروپاگاند طرحش صحبت کنه، پیتزا سفارش داد و همه کارکنانشو دعوت کرد توی دفتر کارش و Cheers گویان گیلاس شامپاین ِشو سرکشید و گفت دوباره همه چیز رو از اول شروع می کنیم، مطمئن شدم پررو تر از این حرفاست!
توی صحبت های اون روزم با شلوان، حرف به موضوع های مختلفی کشید. همیشه دوست داره خودشو و کاری که میخواد برای آفریقا بکنه رو با کارهای گاندی و نلسون ماندلا مقایسه کنه! اون روز می گفت آدم هایی مثل گاندی، ماندلا، مارتین لوتر کینگ مگه چند نفر در طول تاریخ بودن؟ و بعد از من پرسید توی دنیای اسلام شما کیا رو دارین مثل اینها؟ من از سیدجمال و اقبال اسم بردم که نمی شناخت. پرسید آقاخان چی؟ گفتم اون در این سطح نمی تونه باشه. اون صرفاً رهبر یک شاخه خیلی اقلیت از مسلمون هابه اسم اسماعیله است که البته یکی از میلیاردرهای دنیا هست و البته توضیح دادم که اسماعیلیه یک برداشت مدرن از اسلامه. بعدش با خودم خیلی فکر کردم که جوابم مناسب بوده یا نه. اما شخص دیگه ای در این سطح یادم نیومد...

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

ایران زندان می شود!

6 زندانبان، استاندار شدند! متن خبر رو بخونین:
- با مطرح شدن نام عباس رهی( معاون اداری و مالی سازمان زندان ها) جهت تصدی استانداری مازندران و مظفر الوندی مدیرکل روابط عمومی این سازمان جهت تصدی استانداری کردستان که پس از انتصاب سید صولت مرتضوی مدیرکل امور اداری سازمان زندان ها به سمت استانداری خراسان جنوبی صورت گرفت ؛ و همچنین سید مرتضی بختیاری رئیس سابق سازمان زندانها به سمت استانداری اصفهان، قوام نوذری مدیر کل دفتر فنی مهندسی سازمان زندان ها به سمت استانداری زنجان و محمدرضا محسنی مدیرکل زندانهای خراسان به سمت استانداری لرستان منصوب شدند، سهم سازمان زندانها در مدیریت کلان کشور پس از شهرداری تهران در رتبه دوم قرار گرفت.درعین حال ازحمید رضا علی اکبری سردبیر روزنامه حمایت ارگان سازمان زندانها بعنوان سفیر کشورمان در لوکزامبورک نام برده شده است
هر دم از این باغ بری می رسد! یک نگاهی هم به سایت "رئیس جمهور من" بندازین و یک رأیی هم به طرز لباس پوشیدن پرزیدندتمون بدین!

خوشبختی دو رو داره...

فیلم "شب های زاینده رود" محسن مخملباف رو حدود 10 سال پیش دیدم. زمانی که توقیف شد و یک نسخه ویدیویی با کیفیت خیلی پایین از اون دست به دست می شد. از بعضی از دیالوگ های این فیلم اونقدر خوشم آمد که همون زمان، قبل از اینکه فیلمنامه اش منتشر بشه، صدای فیلم رو روی کاست ضبط کردم و دیالوگ هاشو برای خودم روی کاغذ پیاده کردم. یه جاش که از همه بیشتر دوستش داشتم و دارم و بهش معتقدم می گفت:


خوشبختی دو رو داره، یک روش بدبختیه. پولی که یک خوشبختی پیدا می کنه، یک بدبختی گمش کرده...

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

او یک فرشته بود؟


به یمن راه افتادن سایت IranSima که حدوداً از بعد از نوروز 84 راه اندازی شده ، غربت نشین ها هم می تونن برنامه های کانال های تلویزیونی داخل ایران رو با کیفیت خیلی خوب ، هم زنده و هم بصورت ضبط شده ببینند. اینجوری بود که ما هم امسال ماه رمضون شدیم مشتری سریال های بعد از افطار!
سریالی که شبکه دوم پخش می کرد با عنوان "او یک فرشته بود" اونقدر جذابیت داشت که هر شب ما رو که خسته از سر کار برمی گشتیم پای مانیتورهای کامپیوتر بکشونه. قصد ندارم حرف هایی که در این مورد دیگران زده اند رو تکرار کنم(کافیه اسم این سریال رو توی گوگل تایپ کنید تا یک دو جین سایت و وبلاگ براتون پیدا کنه!) فقط می خوام چند نکته که به ذهن من رسید رو بگم:
اول : اسم شخصیت ها در سریال های تلویزیونی صدا و سیمای جمهوری اسلامی خیلی حساب شده انتخاب می شن. قسمت های اول این سریال که هنوز بهزاد (با بازی حسن جوهرچی) دست از پا خطا نکرده بود و عاشق شیطون فرشته نما نشده بود و آدم موجه جانماز آبکشی بود، برام خیلی عجیب بود که چطور یک شخصیت مثبت می تونه اسمش یک اسم ایرانی باشه نه عربی! اما بعداً که ایشون توزرد از آب دراومدن قضیه برام حل شد!
دوم: به نظرم داستان، ایرانی و اسلامی شده داستان فیلم های سه قسمتی "طالع نحس" آمد. با این تفاوت که اونجا شیطون توی جسم یک پسربچه حلول می کنه و نه یک زن که صدای اعتراض فمنیست های ایرانی رو هم در بیاره. جالبه من واقعاً به این بعد قضیه فکر نکرده بودم تا زمانی که از طریق گوگل کمی وبلاگ های دیگرو خوندم و دیدم ظاهراً خیلی از خانم ها رو ناراحت کرده! تشابه دیگش با "طالع نحس" این بود که اونجا شیطان تحمل نزدیک شدن به صلیب رو نداره و اینجا تسبیح.
سوم: اشکالات منطقی توی فیلمنامه زیاد داشت که اگرچه در حد و اندازه یک سریال بعد افطار قابل چشم پوشیه.
چهارم: ای کاش آدم خوبه فیلم آخوند نبود. اگرچه به قول پسربهزاد "عموحاج آقا" ! آخوند مقبولی تصویر شده بود، اما اینکه فقط شخصی از طبقه روحانیت می تونه نسبت به حضور شیطان در نزدیکی خود حساسیت نشون بده و مثلاً گرمای ناشی از سرشت آتشین شیطون رو حس کنه، اصلاً به مذاق ما خوش نیامد!
پنجم: مثل همه سریال های تلویزیونی این یکی هم نتونست آخرش رو خوب جمع کنه. اگرچه طبق یک دستورالعمل نانوشته و یا شاید هم نوشته! پایان همه داستان ها باید خوش باشه. چیزی که برای من خیلی چندش آوره. وقتی در زندگی واقعی تقریباً پایان هیچ چیزی به خیر و خوشی نیست چرا باید با این چیزها خودمون رو گول بزنیم؟

چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۴

روزهای پرماجرا

اونقدر از آخرین آپدیت کردن این وبلاگ گذشته که صدای همه خواننده های وفادار رو درآورده. این روزهایی که گذشت اونقدر اتفاق های مختلف داشتم که هنوز یه جورایی گیجم.
- در ادامه مشکلاتی که برای کالجم پیش اومد یک مطلب دیگه دوباره توی تورنتو استار چاپ شد. همراه با عکس احسانین (!)، دودانشجوی شورشی ایرانی همنام. با عنوان Ministry probing School.

- دانشجویان معترض (که البته از دوستای ما هستن) سایتی بر علیه کالج CCBC راه انداختن و اسمش رو گذاشتن NO CCBC! . گروه یاهویی هم که زمانی به اسم کالج بود رو به همین نام تغییر دادن. روند خواسته های بچه ها خیلی جالبه. اول از پس گرفتن پول شهریه شروع شد. بعد از مدتی خواستار سو (sue) کردن رئیس کالج (شلوان) شدن. این خواسته ها کم کم به بسته شدن در کالج و تراسفر شدن دانشجوها به یک کالج دیگه تبدیل شد و نهایتاً تا اینجا به اعتراض بر علیه وزارت آموزش و پرورش اونتاریو به خاطر عدم رسیدگی به شکایت دانشجوها رسیده. اگه همینجور پیش بره احتمالاً به زودی وزیر و بعد از اون پل مارتین (نخست وزیر) رو استیضاح می کنن!
- تعدیل کارکنان کالج به خاطر شرایط مالی بحرانی دامان مارو هم گرفت و شلوان به تعداد زیادی از کارکنانش از جمله من گفت از اول نوامبر دیگه توان پرداخت حقوق نداره. بعداً به چند نفری از این جمع از جمله من گفت احتمالاً به زودی دوباره خبرم میکنه که پروژه ای رو که روش کار می کردم رو ادامه بدم. که البته من هم گفتم من حداقل یک ماه استراحت لازم دارم. نوامبر رو می خوام به طور جدی برای خوندن زبان وقت بزارم تا IELTS مو بگیرم. (امیدوارم دل و دماغش باشه).
- همون روزی که به قول اینجایی ها از کار Lay off شدم، وقتی رسیدم خونه دیدم ویزای اقامت تحصیلیم برای 13 ماه دیگه (چرا 13؟!!) تمدید شده و همینطور تقاضای اجازه کارم هم برای همین مدت پذیرفته شده. که خبر خیلی امیدوار کننده ای بود.
- دیروز فهمیدم یکی از کارهای تحقیقاتی که با چند تا از استاد های دانشکده داروسازی مشهد انجام داده بودم (من کارهای آماریشو می کردم) تویInternational Journal of Pharmaceutics که یکی از معتبرترین ژورنال های داروسازی دنیاست و ناشرش هم ELSEVIER ناشر خیلی معتبر علمیه، چاپ شده. مقاله در مورد بهینه سازی آماری جذب ایندومتاسین(Statistical optimization of indomethacin pellets …) بود. کاری که من توی این مقاله انجام دادم. طراحی یک آزمایش فاکتوریل برای مشاهده و اندازه گیری و بعدش تحلیل آماری داده ها و اپتیمایز کردن مدل بود. مدلی که برای داده ها به دست آوردم و پیش بینی های آماری بعداً توی آزمایشگاه هم با تقریب خیلی خوبی جواب داد. کار تقریبا زمانی تموم شد که داشتم ویزامو می گرفتم برای کانادا و حالا اونقدر فاصله افتاده بود که تقریباً داشت یادم می رفت. خیلی ذوق کردم. امیدوارم بتونم از این امتیاز برای گرفتن پذیرش و بورس تحصیلی توی رشته خودم استفاده کنم.
- و امروز... امروز دوست فوق العاده عزیزی اینجا رو ترک کرد و شاید برای همیشه به ایران برگشت. بعد از بیشتر از یکسال که توی غربت بودم، به اندازه امشب غربت رو حس نکردم. همزمان با این دوست عزیز، چند مستأجر دیگه خونه ای که توش زندگی می کنم هم این خونه رو ترک کردن. سکوت سنگین و عذاب آوری خونه رو گرفته و جای خالی این دوست رو بیشتر نشون میده. امیدوارم به سلامت به وطن و آغوش گرم خونوادش برسه.

دیدار با خانم نویسنده

سه‌شنبه این هفته، ۲۱ ماه مه ۲۰۲۴ روزی ماندگار و استثنایی در زندگی من بود. در صد و چند کیلومتری پاریس، در روستایی که کوچه‌هایش از شدت اصالت ...