شب جمعه ای که گذشت، با دو تا از دوستا (داوود و فاطمه عزیز) رفتم
مسجد امام علی تورنتو برای دعای کمیل. مگه چیه؟ نمیشه آدم هم سخنرانی دکتر سروش گوش کنه، هم به نظریه مهدویت تشکیک کنه هم وقتی دید دلش می طلبه بره یه دعای کمیل بزنه تو رگ؟!
اول نماز جماعت بود (که ما بهش نرسیدیم)، بعد دعای کمیل، بعد سخنرانی و بعد هم شام بصرف چلو خورشت قرمه سبزی! دعای کمیل خوبی بود و بعد از یک سال و اندی دوربودن از هرچی مراسم مذهبی اسلامیه، خیلی حال داد. اگرچه سخنرانی جوونی که شک ندارم یکی از دانشجویهای بورسیه ای از ایران بود، بصورت گل و گشادی سعی داشت قابلیت اسلام وتشیع رو برای اداره یک سیستم اجتماعی به همون شکلی که توی کتاب های بینش اسلامی دبیرستان و معارف اسلامی دانشگاه به خوردمون می دادن، دوباره مثل دانشجویی که داره خوب درس پس میده، به خورد مردم بده که البته کمتر کسی گوش می کرد! جلسه دوم سخنرانیش بود و ظاهراً تا چندهفته ای هم دست بردار نخواهد بود. اینطور که پیش میره هفته دیگه میرسه به اینکه اسلام توانایی اداره جامعه رو داره و بنابراین حق حکومت فقط با علماست و پس دیانت ما عین سیاست ماست و چون سیاست پدر مادر نداره پس بر پدر و مادر هرکسی که بگه دین از سیاست جداست لعنت!
از ضدحال این سخنرانی که بگذریم، واقعاً شب خوبی بود. همه تیپ آدم بودن. آدم های کاملاً معمولی. مسجد صندلی چیده شده بود و خانم ها سمت راست و آقایون سمت چپ. پرده ای هم که نبود که مثل مسجد ارگ تهران یه وقت آتیش بگیره! فقط داشتن یک روسری برای شرکت در برنامه کافی بود. اگرچه برای همون هم هیچ دستورالعمل یا تابلویی تذکر نداده بود و خانم ها خودشون این احترام رو حفظ می کردن. حتی دوستانی که مشتری قدیمیه این مسجد بودن می گفتن یک بار خانمی بدون حجاب داخل شده و نشسته بوده که خانم دیگه ای خیلی دوستانه بهش پیشنهاد میکنه اگه موافقه برای حفظ احترم مسجد براش روسری بیاره. ایجاد چنین جو مسالمت آمیزیه که تونسته آدم هارو از همه تیپ برای یک مراسم مذهبی دور هم جمع کنه. صندوقی هم بین مردم می گشت و خیلی ها کمک های خوبی توش مینداختن. (اگرچه چند تا هزارتومانی هم توش دیده میشد!). مرکز ایرانی اسلامی امام علی در سال 2000 ساخته شده و با کمک های ایرانی های مقیم تورنتو اداره میشه. مؤسس، متولی و امام جماعت مسجد یک روحانی مشهدی به نام سید محمد کاظم مصباح موسوی است که دکترای فلسفه از دانشگاه مک گیل داره. بخش های مختلف مرکز در بروشور مسجد اینطوری معرفی شده:
"مسجد، کتابخانه، سالن کنفرانس، سالن مراسم یادبود، سالن عقد و عروسی، سالن غذاخوری، سالن ورزشی، کلاس های آموزشی و در بخش متوفیات دارای غسالخانه و همچنین بهره مند از آرامگاه بهشت رضا می باشد."
در بروشور مسجد آمده:
"... آری هموطن، دراین غربت سرا که هوای ارتباطات انسانی-عاطفی، بس ناجوانمردانه سرد است، باید یکدیگر را دریابیم و مرکز ایرانی-اسلامی امام علی(ع) که مرکزی مستقل، دور از هرگونه وابستگی سیاسی و متعلق به همه ایرانیان بوده و در راستای حفظ هویت ایرانی-اسلامی گام برمی دارد را یاری رسان باشیم..."
خلاصه شام رو توی سالن غذاخوری مسجد که دیگه میشد خانم ها و آقایون سر یک میز بشینن خوردیم وتوی برف به سمت ایستگاه اتوبوس قدم میزدیم که ماشین یک هموطن مسجدی از آنسوی خیابون برای ما بوقی زد و ما را تا جایی رسوند. (از اون اتفاق ها که در کانادا هرگز نمی افته!). ضمناً این رو هم فهمیدم که میشه مسجدی باشه که توش آدم از بوی عرق پا بیهوش نشه!
جمعه هم برای انجام کاری به شهر واترلو که در 102 کیلومتری جنوب تورنتو واقع شده و دانشگاه بزرگش رفتم. توی راه برگشت، اتوبوسم با یک سواری تصادف کرد. تصادفی که البته توی ایران ما بهش تصادف نمی گفتیم. یعنی اصلاً افت داشت! یک ترمزی زد و یه جورایی سپر اتوبوس به ته سواری برخورد کرد که تقریباً هیچ کاریش نشد. اما راننده بعد از خبرگیری از سواری از مسافرا پرسیدکه همه حالتون خوبه که همه گفتن بععععله! بعد از چند دقیقه آتش نشانی رسید و مأمور آتیش نشانی هم همینو پرسید. بعد یک آمبولانس رسید و پشت سرش یک آمبولانس دیگه و همینطور تا 4 تا آمبولانس. تا جایی که بعضی از مسافرای کانادای الاصل اتوبوس که همگی دانشجوهای دانشگاه واترلو بودن، باتعجب می پرسیدن واقعاً این چیزا ضروریه؟! بعدش باز یک پلیس اومد توی اتوبوس و بعد از اینکه مطمئن شدهمه حالشون خوبه، لیستی داد که همه اسم و مشخصات و آدرسشون رو به عنوان شاهد بنویسن(چون برای راننده سواری یک Minor Injury که به نظر من فقط ترسیده بوده و لباسشو خیس کرده بود، رخ داده!). بعد اتوبوس دیگه ای از همون شرکت رسید و پلیس جاده رو بست تا اتوبوس تصادف کرده! خودشو به شونه کنار جاده برسونه! داخل اتوبوس هم راننده جدید فرم هایی به همه داد که هرچی دیدن از حادثه رو برای شرکت مسافربری بنویسن. خلاصه برای هیچ و پوچ یک ساعت تأخیر داشتیم. امان از دست این مردم نارنازی کانادا. یادم میاد زمان دانشجویی که بین تهران ومشهد مرتباً در سفر بودم، از این جور حادثه ها زیاد داشتم. مثلاً یک بار که لنت به چرخ اتوبوس گیر کرده بود و حرارت ایجاد شده باعث آتیش گرفتن لاستیک شد و جلوی چشم همه مسافرا لاستیک آتیش گرفته سر پیچ از اتوبوس جدا شد و چرخ زنان رفت وسط بیابون و سمت راست جلوی اتوبوس خوابید روی زمین، نه پلیسی آمد و نه آمبولانسی و نه هیچ موجود زنده ای. فقط راننده اتوبوس نصف شبی همه مسافرها رو توی اتوبوسهای گذری چپوند!
چند تاعکس از دانشگاه واترلوببینید:
ساختمان6 طبقه دانشکده ریاضی
بخشی از یکی از سالن های مطالعه
بخشی از کلاب دانشجویان
اعلام ساعت های برگزاری نماز جماعت در نمازخونه دانشگاه